به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، «امین رحیمی» از ۳۰ فروردین سال ۱۳۳۳ که چشمباز کرد، دنیا را نگاه کرد. وقتی هم جنگ شد، رفت نشست جبهه را نگاه کرد؛ دنبال جایی میگشت انگار روی این زمین. چقدر غروبها نشست بالای تلهای خاکی و نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد. تا اینکه سال ۱۳۶۳ بلند شد برود تفرج. عملیات بدر بود و کسی که برود فرمانده لشکر ۳۱ بشود، تکلیفش معلوم است دیگر؛ «لشکر عاشورا». تکلیف آقا مهدی هم روشن بود، اما یک تفرجی همدلش میخواست بکند در این دنیا؛ جایی برود، تماشایی بکند! نوبتش شده بود؛ بسمالله، برخاست و قامت بلندش را جبهه دید؛ و جبهه یادش بود که این مهدی همان است که یک سال پیشآمده بودند گفته بودند برادرت شهید شد و جا ماند پیش دشمن. گفت بماند و پس نگرفت پیکر برادرش را. آذری بودها و خدا میداند که این آذریها چقدر «برادر دوست» هستند؛ مَرد و مُرادشان عباس (ع) است.
روایت پیکرها
میخواستند بروند از میان پیکرها بیابند و بیاورند پیکر برادر این فرمانده عزیزتر از جانشان را و یک عده داوطلب بودند و جان میدادند برای دل آقامهدی که آرام بگیرد یکلحظه، ولی مهدی اجازه نداد: «همه آنها برادران من هستند. اگر توانستید، همه را برگردانید حمید را هم بیاورید.»
زیر آن آتش، همان یک پیکر را هم یک عده جان شرط وفا کرده بودند؛ وگرنه که پیکری را کسی نمیتوانست برگرداند. از همینجا جبهه فهمیده بود رفیقی تازه یافته است؛ همانکه مینشیند و نگاه میکند و در سرش هوای تفرج دارد. از همانموقع هم جبهه دیگر رفیق شده بود با مهدی و مهدی نگاهش یکجور دیگری شده بود؛ دیدهاید؟
روایت شاهد عینی
به باکری گفته بودند برگردد عقب. چندصدمتری بازمیگشت و نجات مییافت و دقیقا همین را خواسته بودند از او. حالا آقامهدی که اسمش هم عزیز بود در جنگ و قدرت بود در جنگ، چه کند؟ شمشیر عشق بالای سرش میرقصید و جبهه خیرهخیره نگاهش میکرد تا چه کند. این روایت شاهد عینی است: ما هرچه به باکری اصرار کردیم که برگرد، نپذیرفت. به او گفتم «از حبیب اسم رمز قرارگاه میگویند: شما برگردی عقب»، اما او نپذیرفت و بهکلی خودش را از بیسیم دور کرد. از طرف دیگر، برادران قرارگاه از پشت بیسیم به من میگفتند «حتی اگر میتوانید دست و پای او را ببندید و بیندازیدش داخل قایق و او را بکشید بیاورید عقب.» من رفتم پیش او گریه کردم و قسمش دادم... باکری پاسخ داد: «ما میخواهیم بجنگیم، چگونه برگردیم عقب، مسأله اسلام در میان است».
این پاسخ، برادر نظمی را قانع نکرد و وی به خود جرئت داد به خشابهایی که باکری پُر میکرد، ضربه زد و آنها را به زمین ریخت، اما مهدی به او گفت «خدا که هست تو چه میگویی؟ همینجا خواهیم جنگید و عقب نخواهیم رفت».
روایت گلوله
با «تیر مستقیم» شهید شد. جایی بودند در جزیره مجنون و دورتادور بعثی. تیر خلاص میزدند به ایرانیها و یک گلوله هم بعدها برای جبهه تعریف کرد روایتش را. در قلب کوچک سربیاش گفته بود «اهدنا الصراط المستقیم» و جانش لهیب داشت در فراق یار. نیت کرده بود در زیباترین سرزمین بنشیند و چهره آقامهدی را دیده بود که خودش یک کشور بود در مقام حُسن و همان یک نظر، عاشق شده بود و عاشق هم که تکلیفش معلوم است؛ مثل خود آقامهدی و عاشق کجا برود و آرام بگیرد بهتر از سر و چشم و ابروی یار؛ همسایه شده بود با خوبیها و زیباییها. گلوله هم عاشق باشد و مستقیم برود به یک جایی میرسدها؛ اللهاکبر از عشق.
روایت آرپیجی
چیک عده جانشان را گذاشتند کف دست که پیکر فرمانده شهیدشان را بازگردانند. پیکر را به همراه زخمیها در یک قایق گذاشتند و گلوله آرپیجی آمد؛ با آن هیکلش یاد گرفته بود از آنیک نخود گلوله. بهترین فرصت بود و شمشیر عشق هم که در هوا میرقصید. گلوله آرپیجی مستقیم رفت و مدعی شد که «برادرش را پس نگرفته این فرماندهتان، خودش را کجا میبرید؟» و پس نداد فرمانده را و سربازان فرمانده را.
پیکرها در هوا رقصیدند و چرخیدند و خدا خوشش آمد از این ماجرای «پس نگرفتنها» و پذیرفت این هدیهها را و هر چه مانده بود از آن پیکرها ریخت در اروندرود که دشمن برای همیشه بداند مرز ایران کجاست و ایرانیها کیستند و پیروان علی (ع) چگونه مردانی را میفرستند به میدان و وقت معامله با یار، هنگام صلات ظهر عاشورا ـ که هرروز است ـ در کربلا ـ که همهجاست ـ بهترینهایشان را میبخشند به خدا.
روایت تماشا
جبهه استها؛ از این کارها میکند! وقتی عاشق شود غوغا به پا میکند در زمین و زمان. خیرهخیره نگاه کرد به آقامهدی آن دم آخری و گفت «هوای تفرج داری؟ بفرما تماشا!» همانموقع که تیرخلاص میزدند به عشاق، آقامهدی پشت بیسیم برای «احمد کاظمی» و برای ما گفت که یافته است و میبیند آن «دِه باصفا» را که همیشه میجُست برای تفرج. صدایش هنوز در گوش جبهه است: «کاش که اینجا میشدی میدیدی چه ده باصفایی است... وقت کردی بیا، بیا تماشا کن». چشمهای مهدی به تماشای باغ باز شد پیش از آنکه وارد شود. جبهه که عاشق بشود از این کارها هم میکند؛ اجازه دارد از خدا. جبهه دمش گرم و آقامهدی هم دمش گرم که عادی نبود؛ «مهدی عادی نبود»؛ این را «قاسم سلیمانی» در گوش جبهه گفت و برای ما گفت.
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۹۱۱