به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، از سال ۱۳۶۴ بعدازآن ۲۵ دقیقهای که حسین ناخواسته جای بیداری، خوابش برده بود، او را سالها از آرزویش دور کرد. آرزویی که حسین به هر دری میزد تا به آن برسد. جنگ و نبردی نبود که او بتواند در آن حضورداشته باشد و نرود. اما انگار جملهای که محمدرضا به او گفته بود، شده بود مثل آیه قرآن و هیچچیزی اوضاعش را تغییر نمیداد.
شاید حسین فقط خجالت کشیده بود که بگوید آن شب در آن ۲۵ دقیقه خوابش رفته و نتوانسته پست نگهبانی را بهخوبی اداره کند، اما هر چه بود حسین یوسف الهی چند کیلومتر آنطرفتر فهمیده بود و پیغام را برایش فرستاده بود. یوسف الهی عارفی بود که حسین میدانست بیخودی چند کلمه را کنار هم نمیچیند تا بگوید او شهید نمیشود، پس از همهچیز آگاه است.
سالها گذشت تا اینکه دهه ۹۰ از راه رسید و جنگ و درگیری در سوریه آغاز شد. دوباره حسین، عزم رفتن کرد تا باز آنچه در دلش تمنای آن را از خدا داشت، جستجو کند. امیدوار بود شاید این بار اتفاقی بیفتد و گره از کارش باز شود. حسین تشنه رسیدن به خواستهاش بود.
با رفیق دیرینه خود در لشکر ۴۱ ثارالله کرمان که حالا فرمانده سوریه شده بود، تماس گرفت. حسین میدانست اعزامها به همین راحتی انجام نمیشود. با حاج قاسم صحبت کرد، اما او مخالفت کرد و در جواب همه اصرارها و التماسهای حسین گفته بود نه، نمیشود!
چهکار باید میکرد؟ فکری به ذهنش رسیده بود. حاج قاسم جنسش شبیه حاج احمد متوسلیان بود و حسین میدانست اگر مثل آن رزمندهای که چادر همسرش را واسطه کرد تا حاج احمد او را ببخشد و از او راضی شود، حاج قاسم هم با دیدن همسر او ممکن است از موضعش پایین بیاید. او رفیق خود را میشناخت و میدانست جز این راه محال است «نه» سردار سلیمانی «آره» شود.
دست همسرش را گرفت و رفت به دیدار حاج قاسم. پشت خانم به حالت تواضع پنهان شد و حاجی را به آبروی چادر همسرش قسم داد. این واسطه چیزی نبود که سردار سلیمانی بتواند از آن عبور کند و بازهم بگوید «نه». راهی که حسین به ذهنش رسید، جواب داد و بالاخره پوتین جهاد در سوریه را پوشید و همراه حاج قاسم عازم سرزمین شام شد.
فرزند حسین میگوید: «پدرم وقت رفتن بهقدری ذوق داشت که لباسی شبیه لباس سردار سلیمانی پوشید و از ما پرسید الآن پیراهنم شبیه لباس حاج قاسم شده؟»
حاجی همرزمش را خوب میشناخت و همین شناخت دلبستگی زیادی بینشان به وجود آورده بود. کاری نبود که بر دوش حسین گذاشته شود و او به بهترین شکل انجامش ندهد. مردی شبیه او برای سردار سلیمانی در آن سالهای ابتدایی نبرد در سوریه غنیمتی بود که نباید بهراحتی از دست میرفت. این علقه را میشد از دستنوشته حاج قاسم برای حسین هم فهمید؛ آنجا که برایش نوشت: «من هر شب دعایت میکنم و تو دعایم کن اگر رفتی مرا یادت نرود قول دادی سلام مرا به یونس، حسین، حاج احمد، میرحسینی، همه و همه برسان و بگو: معرفت هم حدی دارد، به آنها بگو: غریبم باروح و جان خسته/غروبه وقت پرواز با بال شکسته/ کبوترها رفتهاند من در دام صیاد/ خدایا کی شود از دام خودگردم آزاد. دوستت دارم برادرت قاسم سلیمانی ۱۳۹۲/۱۲/۱۲».
اما حسین در پی چیزی دیگری بود. خوابی که او دیده بود و دوباره محمدرضا کاظمی از قول یوسف الهی به او گفته بود شهید نمیشود، فکرش را بههمریخته بود. در خواب هر چه اصرار کرده بود محمدرضا که شهید است برای شهادت او هم دعا کند، قبول نکرده بود. حاج حسین در مورد این خواب به کسی حرفی نزد، اما لحظهای نبود که در دل خود نجوا نکند.
حسین یک روز جملهای از زبان حاج قاسم شنید که انگار یک امداد الهی باشد برای باز شدن گره شهادتش. شهید صدرزاده ماجرا را اینگونه روایت میکند: «یکی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله که نمیشناختمش با خندهرو به من گفت این بنده خدا را نمیشناسم، ولی حسین شهید نمیشه، اینرو شهید یوسف الهی گفته. حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید میشود.
بهمحض اینکه حاج قاسم این جمله را گفت، شهید بادپا خشکش زد. رو به من گفت: ابراهیم! حاجی چی گفت؟ جمله حاج قاسم را تکرار کردم و گفتم: حاجی گفت: اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید میشود.
آن شب زمانی که به خانه حاج حسین برگشتیم، حاجی دوباره از من پرسید: حاج قاسم جی گفت؟ دوباره جمله سردار سلیمانی را تکرار کردم. بعدازآن حدود چهار یا پنج بار حاج حسین این را از من پرسید. بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت: ابراهیم! حاج قاسم از غیب خبر داره. گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟ حاج حسین گفت: آخه من به خوابی دیده بودم که این خواب را تابهحال برای کسی تعریف نکردم.»
حسین سرمست از باز شدن بزرگترین گره زندگیاش خود را به کرمان سر مزار محمدرضا کاظمی رساند. پدر و مادر شهید بالای مزارش نشسته بودند. حسین مادر محمدرضا را واسطه کرد تا بهجای پسر برایش دعا کند. مادر دعا کرد و انگار محمدرضا آمینش را گفت. یک ماه بعد حسین به آنچه ۳۰ سال برای رسیدن به آن تلاش کرده بود، رسید و ۳۱ فروردین سال ۹۴ معراج شهید حسین بادپا در منطقه «درعا»ی سوریه رقم خورد.
پیکر حسین هنوز برنگشته و این خواست خودش بود. میگفت حاج قاسم طاقت تشییعجنازه مرا ندارد و نمیخواهم اذیت شود.
همسر شهید سید جلال حبیباللهی تعریف میکند: «در دیداری که با حاج قاسم داشتیم، گفتم: شوهرم در درعا شهید شده و دوست صمیمی شهید بادپا بود. یکی از محافظان حاجی در گوشش گفت: او با بادپا بوده. سید جلال هنوز آن موقع پیکرش نیامده بود. از سردار پرسیدیم: آیا پیکر شهید بادپا برگشته؟ گفت: نه پیکر سید جلال چطور؟ گفتیم: نه. حاج قاسم گفت: پیکر حسین بادپا برنمیگردد. با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت:، چون در کرمان همه شهدا را خودم دفن میکنم. اما حسین دوست صمیمی من بود و میداند من دلش را ندارم او را خاک کنم. برای همین پیکرش بر نخواهد گشت.»
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۹۱۱