فاتحان بازی دراز - شهید "محسن وزوایی"

تیر در گلو، فرماندهی می‌کرد/ وقتی سپاه ابابیل به کمک گردان نهم آمد

محسن وزوایی دو تیر به گلویش اصابت کرده بود. بچه‌ها هرچه اصرار می‌کردند که محسن به عقب برگردد او قبول نمی‌کرد. با همان حال و با صدایی که گرفته بود، فرماندهی می‌کرد.
کد خبر: ۴۵۲۷۳
تاریخ انتشار: ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۲:۳۳ - 22April 2015

تیر در گلو، فرماندهی می‌کرد/ وقتی سپاه ابابیل به کمک گردان نهم آمد

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، "محسن وزوایی" یکی از همین آدمهای دور و برمان بود که وقتی نهضت امام خمینی(ره) به اوجش رسید، دیگر در خانه بند نبود. هرجا که نیاز بود، حضور پیدا میکرد. ساواک هم در به در دنبال او بود. محسن هم خیلی تیز بود و به راحتی دُم به تله نمیداد.

** چشمان خیس محسن

مادرش نگران بود. یک بار وقتی محسن به خانه آمد، مادرش گفت: "کجایی پسر، نصف جونم کردی" و محسن میگوید: "تو میدان فوزیه(امام حسین(ع) فعلی) بودم. گاردیها مثل مور و ملخ ریخته بودند تو خیابون. گلوله بود و آتش و مردم بی پناه. صدای آژیر، یک لحظه قطع نمیشد. تیرخوردهها پشت سر هم با آمبولانسها راهی بیمارستان میشدند.

جوانی که کنار من ایستاده بود، با فریاد الله اکبر به طرف گاردیها دوید. در حالی که هیجان زده بود و به پهنای صورت اشک میریخت، خطاب به نظامیها فریاد کشید که ما به شما گل میدیم، شما به ما گلوله؟!

به چند متری گاردیها که رسید، یکی از اونا رگبار مسلسل خودش رو به طرف او گرفت. همهی بدنش غرق خون شده بود. جلوی چشمهای حیرتزدهی ما، اون جوان در خون خودش غلتی زد و به شهادت رسید. مادر، نمیدونی چه صحنهی دلخراشی بود؟ نامردها اصلا رحم نداشتند."

محسن حرفهایش را که زد، چشمهایش از اشک و اندوه، خیس و سرخ شدند.


** بچه زرنگ مدرسه؛ سخنگوی دانشجویان پیرو خط امام

محسن آدم عجیبی بود. هم به بازی و تفریحاش میرسید، هم به درس و مدرسه. در درس خواندن هیچکس به گردَش نمیرسید. همیشه شاگرد اول کلاس بود. علاقهی زیادی به شیمی داشت. جدول مندلیف را به راحتی توضیح میداد. انگار که داداشِ مندلیف باشد! رشتهی دانشگاهیش را هم شیمی انتخاب کرد.

در جریان تسخیر لانه جاسوسی توسط دانشجویان پیرو خط امام، محسن سخنگوی دانشجویان بود. او قبل از اینکه به سوال خبرنگار پاسخ بدهد، ابتدا آیهای از قرآن را با آهنگ دلنشینی قرائت کرد، بعد خیلی روان با انگلیسی سلیس جواب آن خبرنگار را داد. شبکهی "Z.D.F" حرفهای محسن را به زبان آلمانی زیرنویس میکرد.

او گفت: "ما با قوانین و شئون دیپلماتیک دنیا آشنایی داریم، ما میدانیم که دیپلماتها در کشورهای خارجی مصونیت دارند. از اینها گذشته، قوانین دین ما اسلام هم به ما توصیه میکند که با میهمان به درستی برخورد کنیم، اما متاسفم که بگویم که نه اینجا یک سفارتخانه بود و نه اینها کاردار و دیپلمات.

شاید برای شما باورکردنی نباشد، اما من به شما عرض میکنم. ما بعد از گذشت چند ماه از انقلاب، فهمیدیم که سرنخ بسیاری از توطئهها اینجاست. ما ایمان پیدا کردیم که درگیریهای کردستان، گنبد، بلوچستان و خیابانهای تهران از اینجا خط میگیرد. ما با دولت ایران کاری نداریم، همین جا توضیح بدهم که خط ما از خط دولت آقای بازرگان جداست. ما تعدادی دانشجو هستیم که برحسب احساس وظیفهی دینی، برای خشکاندن ریشهی توطئه آمدیم و سفارت آمریکا را اشغال کردیم. این کار ما هیچ ربطی به دولت ایران ندارد."

** اولین حضور محسن در جبهه با فرماندهی گردان نهم

پس از جریان لانه جاسوسی آمریکا محسن، لباس سبز سپاه را بر تن کرد و در مخابرات پادگان ولیعصر(عج) مشغول شد. با آغاز جنگ و تجاوز عراق به خاک کشورمان، محسن گفت که "اینجا ماندن فایدهای ندارد، باید بروم در مرز و از کشورم دفاع کنم". پس درخواست اعزام داد.

مسئولان وقتی جدیت محسن را دیدند، گفتند حالا که این طوری است، باید فرماندهی یک گردان را به عهده بگیری و به منطقه بروی.

قرار بود گردان نهم نیز به منطقه اعزام شود. فرمانده گردان گفت: من تجربهی جنگ ندارم. انگار دیگر رزمندگان تجربهی جنگیدن داشتند!

با دستور مسئولان وقت، " محسن وزوایی" در اولین اعزامش به جبهه، فرمانده گردان نهم میشود.

در روز تودیع و معارفه فرمانده گردان نهم سپاه، "محسن وزوایی" میگوید: "بسم الله الرحمن الرحیم. من محسن وزوایی هستم. میخواستم بروم جبهه، گفتند باید فرماندهی یک گردان را به عهده بگیری و بروی. به همین خاطر فرمانده گردان شدم."

اولین مقصد گردان نه، بازی دراز است.

** مقاومت در بازیدراز

وزوایی خیلی با دقت اطراف ستون را میپاید. او مدام با بیسیم تماس میگیرد و از ردههای بالا تقاضای تاخیر 24 ساعتهی عملیات را دارد؛ اما به او گفته میشود که عملیات باید انجام شود.

آفتاب کمکم از پشت کوههای مشرق، خودی نشان میدهد. چارهای نبود باید عملیات ادامه مییافت. محسن، نیروها را به سمت ارتفاع 1150 هدایت میکند. کماندوهای بعثی هم مثل ریگ روی سر نیروها آتش میریختند. وزوایی به نیروها نهیب میزد که به راهشان ادامه بدهند. کمی آن سوتر، بازی دراز با همهی شکوه و عظمتش خودنمایی میکند.


محسن وزوایی در جمع رزمندگان گردان 9 پس از اجرای عملیات بازی دراز (10 اردیبهشت سال 60)

هوا روشن شده بود و دشمن از روی قله، کاملا به دشت مسلط بود. سر و صدای کَرکنندهی سلاحهای سبک و سنگین نیروهای بعثی، لحظهای قطع نمیشد. برادر وزوایی در حالی که تفنگ تاشوی خودش را حمایل کرده بود، با صدای بلند آیاتی از قرآن را تلاوت میکرد و پیش میرفت.

با هر مصیبتی بود خود را به بالای قله رساندند. تا آمدند نفسی تازه کنند، پاتک بعثیها شروع شد. پاتک که نه، زلزله! چنان آتشی روی قله میریختند که تمام کوهها میلرزید. وزوایی مثل شیر میغرید و بچهها را تشویق به مقاومت میکرد. اما چه مقاومتی؟! کسی نای ایستادن نداشت، چه رسد به این که بخواهد با اسلحه جلوی کماندوها را بگیرد.

** روایت مظلومیت رزمندگان

پاتک پشت پاتک. نامردها یک لحظه هم نیروها را آرام نمیگذاشتند. حالا دیگر تعداد نیرویها از انگشتان دستها هم کمتر شده بود. تا این ساعت از روز که آفتاب از نیمهی آسمان هم گذشته بود، تعدادی از نیروها زخمی و تعدادی دیگر شهید شده بودند. آنهایی هم که مانده بودند تعدادشان بسیار اندک بود. بعثیها با پاتکی که انجام دادند، تعدادی تانک آوردند و به صورت مستقیم به سمت سنگرهای بچهها شلیک کردند. صحنهی خیلی دلخراش و وحشتانگیزی بود! بچهها در آسمان تکه تکه میشدند و تکههای گوشت و استخوان آنان در هوا پخش میشد.


نفر چهارم از سمت راست محسن وزوایی (پس از اجرای عملیات در پادگان ابوذر)

در این لحظات بحرانی، برادر وزوایی به بچهها میگفت: "برادرها! مقاومت کنید، توکلتان به خدا باشد. دشمن محکوم به شکست است، مطمئن باشید."

** وقتی سپاه ابابیل به کمک گردان آمد

محسن، همان چند نفر نیرویی را که مانده بود، جمع کرد. ابتدا با لحن خیلی زیبایی سورهی فیل را تلاوت کرد. بعد رو به بچهها کرد و گفت: برادرها! همگی با هم این سوره را میخوانیم.

هنوز تلاوت سوره تمام نشده بود که یکی از هلیکوپترهای خودی برگشت و یکی از تانکهای عراقی را به آتش کشید. همزمان با این حادثه، دو فروند هلیکوپتر عراقی در آسمان بازیدراز به هم اصابت کردند و متلاشی شدند.

** تیر در گلو فرماندهی میکرد

در همین مرحله، محسن دو تیر به گلویش اصابت میکند. بچهها هرچه اصرار میکنند که محسن به عقب برگرد، او قبول نمیکند و در خط میماند. با تیرهایی که بر گلویش اصابت کرده بود به نیروها دستور میداد که فلان کار را بکنند و فلانی به آن قسمت برود.

بر اثر برخورد آن تیرها به گلویش، صدایش گرفته شده بود و به سختی میتوانست حرف بزند. اما با این حال صحنه را ترک نکرد و هرچه بچهها به او اصرار کردند که برگردد، گفت: در سپاه اسلام، فرمانده در خط مقدم است.


مجروحیت دوم شهید وزوایی

این فرمانده دلیر همچنین در مرحله دوم عملیات بازی دراز نیز از ناحیه فک و دست به طور شدیدی مجروح شد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار