روایتی از زندگی شهید «مصیب نجفی»

«مصیب نجفی» در سال ۱۳۴۲ در اشتهارد چشم به جهان گشود و سرانجام در ۲۱ فروردین سال ۱۳۶۲ در فکه به شهادت رسید.
کد خبر: ۴۵۳۰۸۶
تاریخ انتشار: ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۳:۲۵ - 26April 2021

شهادت دو رفیق صمیمی در یک عملیاتبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از کرج، ‌«مصیب (کامبیز) نجفی» در سال ۱۳۴۲ در اشتهارد چشم به جهان گشود و سرانجام در ۲۱ فروردین سال ۱۳۶۲ در منطقه عملیاتی فکه به شهادت رسید. مزار معطر وی در گلزار شهدای اشتهارد واقع شده است.

نگاهی به زندگی شهید نجفی
مصیب از کودکی، شور و شوق عشق اهل بیت (ع) را در سینه داشت و تربیت‌یافته مکتب امام حسین (ع) بود. تا سوم راهنمایی درس خواند. روز‌های پر حماسه انقلاب پا‌به‌پای دوستانش به تظاهرات می‌رفت و بی‌هراس از عمال پهلوی شعار می‌داد. پس از انقلاب عضو فعال انجمن اسلامی اشتهارد شد و در برنامه‌های فرهنگی و عقیدتی شهر به‌همراه دوستانش روز و شب در تلاش بود.

با شروع جنگ، مصیب به اصرار از پدر و مادرش خواست رضایت بدهند به جبهه برود تا اینکه هرطور بود رضایت آن‌ها را گرفت و در پانزدهم اسفند سال ۱۳۶۱ به جبهه اعزام شد. سرانجام پس از گذشت دو ماه در روز ۲۱ فروردین سال ۱۳۶۲ در نبردی جانانه و سخت به شهادت رسید، اما پیکرش در قتلگاه خونین فکه جا ماند تا اینکه در اسفند سال ۱۳۷۳ به اشتهارد آورده و در کنار دیگر شهدای گلزار شهدا به خاک سپرده شد. حاج محمود نجفی که تحمل دوری آخرین فرزندش را نداشت نیز پس از چهار سال دار فانی را وداع گفت.

مادر شهید مصیب نجفی می‌گوید: کودکی پسرم همراه با تلاوت هر روزه قرآن و خواندن نماز سپری شد. وقتی در نوجوانی به جبهه رفت، پدرش به بدرقه‌اش نرفت و تنها من او را راهی کردم. او دو ماه در جبهه بود و برایمان نامه‎ای نفرستاد تا سرانجام به شهادت رسید.

پرویز نجفی برادر شهید می‌گوید: برادرم در مهر ماه سال ۱۳۶۰ حدود ۱۸ ماه قبل از اعزام به جبهه، دچار تصادف شد و در بیمارستان، در ران پایش میله پلاتین کار گذاشتند. از آن پس هر وقت از پدر و مادرم می‎خواست که برای رفتنش به جبهه رضایت بدهند، آن‌ها پلاتین پای او را بهانه می‌کردند، اما هر طور بود، رضایت گرفت و به جبهه رفت.

وی می‌افزاید: البته من در آن ایام، در کردستان بودم. مادرم وقتی به مصیب می‌گفت: «به جبهه نرو» او در جواب به مادربزرگم که سن و سالی از او گذشته بود و توان راه رفتن نداشت، اشاره می‌کرد و می‌گفت: «می‌خواهی من بمانم و مثل مادربزرگ شوم؟! سرانجام زندگی آدمی این است.»

مصیب و دوست صمیمی‌اش «محمدرضا فودازی» دو بچه محله هم سن و سال بودند که از کودکی با هم بزرگ شدند. هر دو در پانزدهم اسفند ۱۳۶۱ راهی مناطق جنگی شدند. در ۲۱ فروردین سال ۱۳۶۲، عملیات سخت والفجر یک در منطقه فکه آغاز و با مشکلات زیادی همراه شد و بلافاصله رزمندگان ما عقب‌نشینی کردند؛ در نتیجه بیشتر شهدای عملیات در منطقه جا ماندند. مصیب و محمدرضا نیز از جمله آن شهدا بودند که در میان یک کانال جا ماندند.

پرویز نجفی بیان می‌کند: من در کردستان بودم که خبردار شدم از مصیب خبری نیست. از آنجا به سپاه رفتم و نتیجه‌ای نگرفتم. بعد به همراه خواهرزاده‌ام «شهید سیدمهدی سادات» به پادگان دوکوهه رفتیم. در قسمت اداری آنجا هم خبر خاصی به دست نیاوردیم. در نتیجه به معراج شهدای اهواز رفتیم. در آن‌جا با صحنه‌های دل خراشی روبه‌رو شدیم، اما باز هم آن دو را نیافتیم.

وی ادامه می‌دهد: وقتی به دو کوهه برگشتیم، به مسئول ثبت اسامی شهدا گفتم: «ما آمده بودیم از شهیدمان خبری ببریم، اما نشد. حالا که دست خالی بر می‌گردیم، به پدر و مادرمان چه بگوییم؟!» او پاسخ داد: «به آن‌ها بگویید عملیات والفجر یک با مشکلات زیادی روبه‌رو شد و بسیاری از عزیزان رزمنده در منطقه جاماندند. او یا شهید شده یا اسیر است!»

برادر شهید عنوان می‌کند: وقت بازگشت، شخصی پوشه‌ای را نشانمان داد و گفت: «داخل این پوشه را هم ببینید، شاید به نشانه‌ای برسید!». در آن پوشه دیده‌ها و شنیده‎های رزمندگانی که از عملیات والفجر یک برگشته بودند، ثبت شده بود. من همانطور که داشتم برگه‌ها را ورق می‌زدم، دیدم رزمنده‌ای به اسم «علی اکبر ابراهیمی» که گویا پاسدار وظیفه بود و بعد‌ها هم به شهادت رسید، در ثبت خاطرات خود نوشته: «من دیدم کامبیز (مصیب) نجفی به شهادت رسید...»

پرویز نجفی ادامه می‌دهد: او حتی کروکی منطقه و کانال محل شهادت مصیب را نیز مشخص کرده‌بود. ما آن برگه را به سپاه کرج بردیم. سپاه هم نامه‌ای را به آن ضمیمه کرد و به بنیاد شهید کرج فرستاد. بنیاد هم اعلام کرد که برادرم شهید است.

وی می‌گوید:، اما از محمدرضا فودازی هنوز نشانه و خبری نبود. پرس‌وجوکنان به سراغ آقای ابراهیمی رفتیم. او در پادگان امام حسن (ع) بود. کپی حرف‌هایی را که خودش زده بود نشانش دادیم، او هم آن را تایید کرد. حدود ۴۰ روز از آن عملیات می‌گذشت. او درباره شهید فودازی گفت: «فودازی هم قطعاً شهید شده، اما من او را ندیدم؛ چون آن منطقه آنقدر گلوله‌باران شده بود و زمین جای سالمی نداشت...»

برادر شهید می‌افزاید: همه این ماجرا‌ها از روز آغاز عملیات تا خرداد ماه طول کشید. ما در خرداد آن سال، عکس‌های این دو شهید را چاپ کردیم و برایشان مراسم گرفتیم. یادم می‌آید عید آن سال، کارت تبریکی به دستم رسید که عکس امام روی آن بود و پشت آن نوشته شده بود: «عید ما وقتی است که اسلام حاکم باشد» بعد‌ها پیکر برادرم مصیب را به همراه پیکر شهید سیدمجتبی سادات به اشتهارد آوردند، اما از شهید فودازی هنوز خبری نشده است.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار