خاطره‌هایی از اولین اعزام به جبهه رزمندگان گردان مالک اشتر (۱)

ناظم مدرسه تقریبا شناخت کافی از من و خانواده‌ام داشت، گفت باید با والدین شما صحبت کنم و رضایت ایشان را شخصا بگیرم، بعد از چند روز مرا صدا کرد و گفت آقای طاحونه من به هیچ عنوان اجازه نمیدم شما به جبهه بروید. از او سوال کردم که چرا، ایشان گفتند شما هفت برادرید و تو یوسف خانواده‌ای و اگر به جبهه بری و اتفاقی برایت بیافتد من جوابگوی پدر تو نیستم.
کد خبر: ۴۵۳۵۶۷
تاریخ انتشار: ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۲۳:۳۳ - 28April 2021

یوسف خانواده‌به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از تهران، برادر جانباز و آزاده «سعید طاحونه» متولد ۸ آذر ۱۳۴۵ فرمانده دسته گروهان سیدالشهداء (ع) گردان مالک اشتر بود که در ۲۳ خرداد ۱۳۶۷ به اسارت دشمن درآمد.

از این جانباز سرافراز خاطره‌ای از اولین اعزام به جبهه نقل شده که در زیر می‌خوانیم:

سال ۶۱ فکر کنم بعد از عملیات مسلم بن عقیل بود که تصمیم گرفتیم به اتفاق چند تا از دوستان و بچه محل‌ها به جبهه اعزام بشیم این تلاش‌های ما دوبار ناموفق بود، دفعه اول به سپاه منطقه چهار که ساختمانی بود در گمرک و معروف به ساختمان قرمز مراجعه کردیم و آنجا به سن و سال من ایراد گرفتند و، چون جثه کوچکی داشتم به هیچ عنوان اجازه ندادند که ما اعزام شویم.

مرتبه دوم از طریق مدرسه می‌خواستیم اعزام شویم و از آنجا که ناظم مدرسه تقریبا شناخت کافی از من و خانواده‌ام داشت، گفت باید با والدین شما صحبت نمایم و رضایت ایشان را شخصا بگیرم، بعد از چند روز مرا صدا کرد و گفت آقای طاحونه من به هیچ عنوان اجازه نمیدم شما به جبهه بروید. از او سوال کردم که چرا، ایشان گفتند شما هفت برادرید و تو یوسف خانواده‌ای و اگر به جبهه بری و اتفاقی برایت بیافتد من جوابگوی پدر تو نیستم، از من اصرار و از ایشان هم انکار و تلاش ما به نتیجه نرسید.

پس از مدتی یکی از دوستان به نام حاج محمد اولیایی که البته بعد‌ها حاجی شد، همسایه‌ای داشت به نام آقای حسن رنجبر که آن موقع در واحد اطلاعات عملیات سپاه سرپل ذهاب مستقر در پادگان ابوذر بود، وقتی به مرخصی آمده بود آقای اولیایی با ایشان صحبت کرده و به او گفته بود ما را هم به جبهه ببرد و او هم راهنمایی کرده و گفت: شما یک معرفی نامه بگیرید و خودتون رو به پادگان ابوذر برسونید و سه تا اسم داد که اون موقع ما نمیدونستیم چه کاره هستند.

اول برادر ناصح (که بعد‌ها با تشکیل تیپ نبی اکرم (ص)) فرماندهی تیپ را بعهده گرفتند و مدتی هم فرمانده لشکر ۱۰ سیدالشهداء شدند و دو نفر بعد، برادر پور سورک و برادر احمد شاهسوند بودند. او به ما گفت پیش یکی از این برادران بیایید و بگویید ما را فلانی معرفی کرده تا کار شما را ردیف کنند.

بعد از این هماهنگی مشکل بعدی جلب رضایت پدر و مادر بود، مطمئن بودم پدر من به هیچ عنوان رضایت نمی‌دهد، به همین دلیل تصمیم گرفتیم به صورت مخفیانه بریم، یک معرفی نامه نوشتیم و اول مهر تبلیغات مسجد که دست خودمان بود را پای اون زدیم، بعد از امام جماعت خواستیم مهر مسجد را پای آن بزند و بعد به مدرسه رفتیم و با خواهش ناظم مهر مدرسه را پای معرفی نامه زد در آخر هم مهر انجمن اسلامی محل را به پای معرفی نامه زدیم.

از لحاظ اعتبار چهار تا مهر به پای معرفی‌نامه خورده بود و معتبر بود. مقداری پول از دوستان قرض گرفتیم تا بتوانیم بلیط اتوبوس تهیه کنیم. برای خرید بلیط به ترمینال غرب رفتیم و به خاطر پیشگیری از ممانعت خانواده‌ها، بلیط‌ها را به نام دیگران گرفتیم، کلا سه نفر بودیم که می‌خواستیم با هم بریم از طرفی هم طوری برنامه ریزی کردیم که به صورت انفرادی به ترمینال بریم، در آن لحظات دل تو دلمون نبود و اضطراب و استرس عجیبی داشتیم حدود ساعت ۳ بعد از ظهر زمان حرکت اتوبوس بود و من حدود ساعت یک و نیم رفتم که برای حرکت آماده بشم.

پدرم سر کوچه ایستاده بود، رفتم خانه یک ساک برداشتم و شروع کردم به جمع کردن یک سری وسایل که مادرم سر رسید، با دیدن من گفت چه خبره و کجا، من خیلی آروم گفتم با اجازه شما می‌خوام برم، گفت یعنی تصمیم خودت رو گرفتی گفتم بله، کمی مکث کرد و گفت برو خدا به همراهت فقط مواظب خودت باش.


از بابت مادرم خیالم راحت شد، بعد از جمع کردن وسایل گفت برو از پدرت خداحافظی کن، با مادرم خداحافظی کردم، رفتم سر کوچه دیدم پدرم با داییم و برادرم آنجا هستند، با ترس و لرز به پدرم گفتم آقا من دارم میرم جبهه، گفت: حتماً باید بری گفتم بله، او هم علی رغم مخالفت‌های قبلی این بار مخالفتی نکرد و فقط گفت خدا به همراهت.

با پدرم خداحافظی کردم و با خیال راحت جدا شدیم، با موتور یکی از دوستان به میدان آزادی و ترمینال غرب رفتیم، محسن نقی لو و محمد اولیایی هم رسیده بودند و با هم سوار اتوبوس شدیم و به سوی اسلام آباد غرب حرکت کردیم.

سوار اتوبوس شدیم و حرکت کرد داخل اتوبوس آدم‌های مختلفی بودند از سربازان در حال بازگشت از مرخصی تا مردم عادی که تقریبا همه کرد بودند و ما سه نفر با توجه به سن و سالمان انگار وصله ناجوری بودیم و یک اضطراب خاصی داشتیم، اتوبوس به راه خود ادامه می‌داد و ما در افکار فردای نامعلوممان غرق بودیم تا اینکه برای شام و نماز بعد از همدان در یک رستوران نگه داشت.

در رستوران ولوله‌ای ایجاد شده بود، چندین اتوبوس همزمان رسیده بودند، آن زمان مثل الان نبود، باید برای غذا گرفتن ژتون تهیه می‌کردی و هر مدل غذا یا نوشابه و ماست ژتون مخصوص خودش را داشت. کیفیت و نظافت هم در حد صفر، ما، چون پول کافی نداشتیم مقداری نان با خودمان آورده بودیم همان را خوردیم تا اگر مشگلی تو کارمان پیش آمد حداقل پول بلیط برگشت را داشته باشیم. اتوبوس بعد از شام حرکت کرد، نیمه‌های شب بود که به باختران رسیدیم، تعدادی از مسافران در باختران پیاده شدند. شهر باختران کلا در تاریکی بود و فقط تک چراغ‌های معدودی روشن بودند و معلوم بود حالت جنگی دارد.

بعداز پیاده شدن آن چند مسافر اتوبوس دوباره راه افتاد و حدود یک ساعت بعد به اسلام آباد غرب رسیدیم و اتوبوس اول شهر اسلام آباد نگه داشت و همه مسافران را پیاده کرد. از راننده پرسیدیم اینجا مسافرخانه دارد یا نه، جواب داد خیر و حرکت کرد و رفت.

ما ماندیم و یک شهر غریب و تاریک که هیچ کجایش را نمی‌شناختم، شهر کلا در ظلمات کامل بسر می‌برد، اون تعداد مسافری که از اتوبوس پیاده شدند در چشم بهم زدنی غیب شدند و ما سه نفر ماندیم، هوا خیلی سرد بود، از دور یک چراغ روشن دیدیم و بسمتش رفتیم، حدود بیست دقیقه راه رفتیم تا به چراغ رسیدیم اگر اشتباه نکنم کارخانه قند اسلام آباد بود، یک نگهبان داشت، از او سوال کردیم مسافرانی که شبانه می‌رسند کجا می‌روند گفت: شما اگر سرباز یا بسیجی هستید بروید مقر بسیج و آدرس آنجا را هم داد، حدود نیم ساعت دیگه پیاده روی کردیم تا به مقر بسیج رسیدیم، درب را زدیم، برادری آمد جلو، گفتیم ما آمدیم بریم منطقه الان رسیدیم جا نداریم، بعد از بررسی معرفی نامه‌ها ما را به داخل راهنمایی کرد.

 یک آسایشگاه بسیار تمیز با تخت‌های سربازی آنکارد شده و بخاری روشن و گرم در اختیار ما قرار دادند و ما مشغول استراحت شدیم، بعد از یکی دو ساعت چند نفر دیگر سرباز آمدند و به ما اضافه شدند. صبح بعد از نماز صبح هم صبحانه مختصری خوردیم و خداحافظی کردیم. از یکی از همین برادران بسیجی راهنمایی گرفتیم و آدرس مسیر پل ماهیت و شهر سر پل ذهاب را خواستیم که او هم راهنمایی کاملی کرد و گفت: همان مسیری که دیشب آمدید به عقب برگردید اولین سه راه یک گاراژ هست که مینی بوس‌های کرند غرب آنجا هستند، بعد از رفتن به کرند غرب باید مینی بوس‌های پل ماهیت را سوار شوید.

به سمت آدرس رفتیم و بعد از سوار شدن به مینی بوس‌های کرند غرب حرکت کردیم. در مینی بوس همه مسافران محلی بودند، کرد‌های کرند با آن تیپ و لباس‌های خاصشان که واقعا برای ما جالب و البته غریب بود. به هرحال به کرند رسیدیم و سراغ مینی بوس‌های پل ماهیت را گرفتیم و بعد از سوار شدن به مینی بوس به سمت پل ماهیت حرکت کردیم.

بعد از رسیدن به دژبانی پل ماهیت که اولین دژبانی و ایست بازرسی منطقه جنگی بود، همه از مینی بوس پیاده شدند و دژبان شروع کرد به چک کردن برگ تردد و مرخصی مسافران. وقتی نوبت ما شد به او گفتیم داریم میریم پادگان ابوذر و با برادران ناصح یا پور سورک و یا احمد شاهسوند کار داریم، نیروی دژبان رفت در دفتر و با یک نفر از بچه‌های سپاه که لباس فرم تنش بود آمد، اون برادر سپاهی ما را راهنمایی کرد داخل دفتر و سوال کرد که کجا بودید و آموزش دیدید یا نه، گفتیم ما آموزش دیدیم، اما با چند تا سوال دیگه گفت این آموزش شما فایده نداره و باید بروید پادگان آموزشی برای دوره، یک نامه داد و ما را معرفی کرد به پادگان آموزشی کربلا در گردنه پاطاق (او برادر تارتار مسئول پرسنلی پادگان ابوذر بود و بعدا به درجه شهادت نائل شد).

وقتی به پادگان کربلا رفتیم دیدیم خوشبختانه دوره آموزشی به پایان رسیده و همه به مرخصی رفتند و تعداد کمی از نیرو‌های کادر در پادگان حضور دارند، به ما گفتند یا بروید تهران و ۱۰ روز دیگر بیایید تا دوره شروع شود یا تو همین پادگان باید بمانید، یک شب در پادگان ماندیم، ولی دیدیم که نمیشه منتظر ماند و حوصله‌مان سر می‌رود تصمیم گرفتیم هر طوری شده خودمون را به پادگان ابوذر برسانیم.

بعد از اینکه تصمیم گرفتیم تا هر طور شده خودمونو به پادگان ابوذر برسونیم از پادگان کربلا زدیم بیرون و به سمت جاده سر پل آمدیم (پادگان کربلا در یک دره در منطقه گردنه پاطاق قرار دارد) لب جاده منتظر ماشین ماندیم تا یک مینی بوس آمد سوار مینی بوس شدیم و بسمت دژبانی پل ماهیت حرکت کردیم بمحض رسیدن به دژبانی از ماشین پیاده شدیم ناگهان از شانس خوب ما یک کامیون ۵۰ متر جلوتر داد میزد سرپل ذهاب پادگان ابوذر بیا بالا از همین فرصت استفاده کردیم و با توجه به شلوغ بودن دژبانی بسمت کامیون دویدیم و بلافاصله سوار کامیون شدیم و کف بار نشستیم بعداز چند دقیقه که راننده داد زد چند نفر دیگر هم آمدند، ولی ما توانستیم از دست دژبانی در بریم.

کامیون حرکت کرد وقتی از دژبانی دورشدیم ایستادیم تا منطقه را کاملا نظاره گر باشیم کامیون وارد منطقه دشت ذهاب شد آنجا آثار جنگ و تجاوز ارتش عراق کاملا مشهود بود تانک‌های سوخته کامیون‌ها و نفر بر‌های متلاشی شده همه در منطقه پراکنده بودند و نشان از تجاوزی دد منشانه و منجر به شکست و عقب نشینی میداد کامیون اول به شهر سر پل ذهاب آمد و چند نفر را پیاده کرد شهر خالی از سکنه بود و منازل تخریب چندانی نشده بودند (بعدا فهمیدیم که کلا شهر سر پل ذهاب چند ساعت بیشتر در تصرف عراقی‌ها نبوده و با رشادت و مقاومت رزمندگان پس‌از تحمل خسارت مجبور به عقب نشینی شده اند) سپس کامیون بسمت پادگان ابوذر حرکت کردپس از رسیدن به پادگان ابوذر از کامیون پیاده شدیم و وارد دژبانی شدیم.

به دژبان گفتیم که با کیا کار داریم نیروی دژبان با مسئولش در میان گذاشت مسئول دژبانی با تلفن استعلام نمود و به ما گفت می‌توانید وارد پادگان شوید و آدرس ساختمان ستاد فرماندهی را داد پس‌از حرکت بسمت ساختمان ناگهان آن مسئول دژبان فریاد زد و گفت برادر بایستید من خودم شما را میبرم و سوار یک جیپ شد و ما را سوار کرد و بسمت ساختمان فرماندهی به ساختمان که رسیدیم قطعات متلاشی شده یک هلی کوپتر توجه‌مان جلب کرد که بعدا متوجه شدیم باقیمانده هلی کوپتر شهید شیرودی میباشد که با رشادت‌های خودش سهم بسزایی در شکست نیرو‌های عراقی داشت وارد ساختمان فرماندهی شدیم برادر دژبان جلو حرکت می‌کرد و ما پشت سرش برادر دژبان درب یک اتاق را زد و بعد ما را به داخل هدایت نمود وارد اتاق که شدیم با چند پاسدار که لباس‌های فرم و آنکارد شده به تن داشتند و محاسن و مو‌های بلند و همچنین هیکل‌های تنومند که ابهت خاصی داشتند با دیدن این صحنه واقعیت جا خوردیم و جو سنگینی بود که صحبت کردن را برای ما دشوار می‌نمود یکی از آن برادران که فکر کنم برادر پور سورک بود و ظاهرا مسئولیتش رئیس ستاد سپاه سر پل ذهاب بود از ما چند تا سوال نمود در خصوص آموزش و دوره‌های آموزشی که به ایشان گفتیم دوره عمومی بسیج محل را دیدیم سپس ایشان یک نامه داد به پرسنلی و دستور داد پس از پذیرش به واحد اطلاعات و عملیات معرفی شویم.

واحد پرسنلی در ساختمان معروف قدس مستقر بود و قتی وارد ساختمان قدس شدیم به طبقه بالا رفتیم وارد پرسنلی که شدیم تا نامه را تحویل دهیم ناگهان با برادر تارتار که روز گذشته مارا برگردانده بود روبرو شدیم که پیش خود گفتیم همه چی خراب شد ایشان گفتن شما اینجا چیکار می‌کنید الان باید پادگان آموزشی باشید شما دوره ندیدید و باید بروید دوره و از این حرف‌ها سپس نامه را به ایشان دادیم و گفتیم که برادر پور سورک دستور داده و به ایشان توضیح دادیم که دوره آموزشی تمام شده بود و هیچ کس در پادگان نبود و ما نمی‌توانستیم با توجه به شرایط به تهران برگردیم بهر حال ایشان با توجه به دستوری که داده شده بود راضی شدند و نسبت به پذیرش ما اقدام نمود منتهی دوستانه گفت، چون آموزش ندیدید به واحد اطلاعات عملیات نروید و ما هم بخاطر اینکه حسن نیت بخرج بدیم و گفتیم هر چی شما صلاح بدونید آنرا انجام میدیم آنجا بود که ما را به واحد مخابرات معرفی نمود و پس از مراحل پذیرش معرفی نامه ما را به واحد مخابرات صادر نمود واحد مخابرات هم در همان ساختمان ستاد فرماندهی مستقر بود وقتی به واحد مخابرات مراجعه نمودیم با برادری روبرو شدیم که بسیار مومن و خوش خلق بود به نام برادر بانکی که مسئول مخابرات سپاه سر پل ذهاب بود.

پس از مستقر شدن در ساختمان مخابرات با معرفی نامه دیگر که پرسنلی داده بود به تدارکات مراجعه نمودیم آنجا یک دست لباس کار و پو تین و اسلحه ژ ۳ و تجهیزات انفرادی تحویل گرفتیم جالب اینجا بود لباس کار‌ها دکمه‌های فشاری استیل داشت و جنس پارچه اش مانند گونی بود و واقعا غیر قابل استفاده بود اندازه اش هم، چون جثه کوچکی داشتیم بسیار بزرگ بود و هر چی با مسئول تدارکات کلنجار رفتیم گفت همینه که هست مجبوری لباس‌ها گرفتیم و دوباره به ساختمان مخابرات آمدیم برادر بانکی که مسئول مخابرات بود یکی از برادران را مامور آموزش بی سیم به ما نمود طی چند روز نحوه صحبت کردن با بیسیم و کد و رمز را فرا گرفتیم و مرتب تمرین می‌کردیم تا هنگام رفتن به خط مقدم مشگلی پیش نیاید.
پس از چند روز به ما اعلام نمودند که آماده شوید تا به سمت خط حرکت نماییم تا اینکه روز موعود فرا رسید جانشین مخابرات یک پیرمردی بود به نام حاج آقا یاوری که بعد‌ها به شهادت رسید آدم بسیار مومن و نماز شب خوان و اخلاق مدار بود و مانند یک پدر با جوانان رفتار می‌کرد ایشان به ما گفت آماده شوید حرکت نماییم سوار یک تویوتا شدیم (تویوتا‌های آن منطقه همگی رنگ استتار پاشیده شده بودند و اکثرا بار بند و چادر داشتند و مانند تویوتا‌های لشگر ساده نبودند) سوار ماشین شدیم و ماشین بسمت شهر قصر شیرین حرکت نمود.
وارد جاده سر پل به قصر شیرین که شدیم آثار جنگ هر چه بیشتر نمودار میشد پس از عبور از دژبانی اگر اشتباه نکنم شهرک المهدی ماشین سرعت خود را بیشتر نمود کلا جبهه قصر شیرین در آن مقطع به سه قسمت تقسیم میشد که جبهه راست جبهه میانی و جبهه چپ. جبهه راست شامل جبهه شهید بهشتی و جبهه مهدی و دو سه پایگاه دیگر که الان اسامی را فراموش نمودم و این جبهه‌ها اول جاده قصر شیرین به سر پل قرار داشتند بسیار به عراقی‌ها نزدیک بودند و درگیری‌های بسیار زیادی همیشه داشتند جبهه میانی شامل سه محور بود که این محور‌ها با اسم فرمانده این محور‌ها شناخته می‌شدند محور روح الله و محور فیضی و اسم دیگر محور را فراموش نمودم و این سه محور به ترتیب از زیر ارتفاعات آق داق امتداد پیدا می‌کرد تا جاده قصرشیرین به خسروی و جبهه چپ که یک محور بود و تا نزدیک منطقه نفت شهر ادامه داشت عراقی‌ها بر روی ارتفاعات آق داغ مستقر بودند و کلا منطقه زیر دید مستقیم آن‌ها بود.

وقتی نزدیک شهر قصر شدیم غروب بود و آتش خمپاره به اطراف ماشین اصابت می‌نمود و اضطرابی در وجود ما مستولی شد و هر آنی احتمال اصابت خمپاره بعدی به ماشین را داشتیم تا وارد شهر شدیم هنگام ورود به شهر مشاهده کردیم کلیه ساختمان‌های شهر قصر شیرین تخریب شده و کلا در تمام شهر چند ساختمان نیمه خراب و یک مسجد جامع شهر سالم مانده و الباقی شهر باصطلاح با خاک یکسان گردیده وارد یکی از ساختمان‌های نیمه خراب شدیم که مخابرات قصر شیرین در آنجا مستقر بود مسئول مخابرات قصر شیرین شخصی بو به نام برادر رنجبر که سرباز ارتش بود این نکته هم جالب توجه هست که تعداد زیادی نیرو که همگی سربازان نیرو هوایی ارتش بودند بصورت داوطلب مانند بسیجیان به سپاه مامور شده بودند و الحق و الانصاف بسیار دلسوزانه و ایثارگرانه خدمت می‌کردند بهر حال بعداز یکی دو ساعت زمانی که هواداشت تاریک میشد ما را سوار تویوتا کرد و به سمت جبهه روح‌الله حرکت کردیم.

جبهه روح الله در امتداد جاده خسروی در محدوده پل ۹ بود روی جاده از قصر شیرین تا خسروی حدود ۱۳. پل وجود داشت که عراق بعد از عقب نشینی همه پل‌ها را تخریب نموده بود و ما هرنقطه که به پل تخریب شده می‌رسیدیم از مسیر کنار گذر پل عبور می‌کردیم وقتی وارد جبهه روح الله شدیم ما را به سنگر مخابرات بردند و آنجا با بچه‌های قبلی آشنا شدیم که دو تن از سربازان ارتشی بودند.

برای اولین بار پا به سنگر در خط مقدم گذاشتیم حال عجیبی داشتیم، نور یک چراغ فانوس سوسو میزد و کمی روشنایی میداد، سنگر کوچکی بود حدود دو متر در دو متر که سقف کوتاهی داشت، بعد از چند دقیقه که ما را به نیرو‌های قبلی معرفی کردند حاج آقا یاوری خداحافظی کرد و رفت. دو نفر نیروی قبلی از سربازان ارتشی بودند یکی به نام علی بختیاری بچه اهواز و دیگری علی غریبی بچه تهران، کمی با آن دو آشنا شدیم و آن‌ها هم ما را نسبت به کار توجیه کردند، هوا کم کم بارانی شد و همه جا گل شد، برای قضای حاجت و گرفتن وضو از سنگر خارج شدم، تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفته بود، طوری که اگر دستمان را جلوی صورت می‌گرفتیم دیده نمی‌شد، با هزار مکافات سرویس بهداشتی را پیدا کردیم، وقتی برای وضو پا از پوتین در آوردم پوتین را گم کرددم و، چون گل بود پایم در گل فرو رفت، با مصیبتی پوتین را پیدا کردم، ولی کلا پا و شلوار گلی شده بود. به سنگر برگشتم و نماز را خواندم، شام را آوردند و خوردیم، بعد از شام گفتند امشب شما استراحت کنید، ولی از فردا شب باید پای دستگاه مرکز تلفن و بیسیم نگهبانی دهید.

به محض اینکه آمدیم بخوابیم آتش توپخانه عراق شروع به آتشباری کرد بقدری آتش سنگین ریخت که همه تعجب کردند و به شوخی به ما می‌گفتند بخاطر شما دارند آتش می‌ریزند، ساعتی بعد از فرماندهی قرارگاه وضعیت خط را جویا شدند بچه‌های مخابرات موظف بودند از فرمانده محور که برادر روح الله بود وضعیت خط را بگیرند و به قرارگاه مخابره کنند، حدود نیم ساعت بعد از اعلام وضعیت قرارگاه اعلام آماده باش ۱۰۰ درصد داد و اعلام شد تک دشمن حتمی است، بعداز اعلام آماده باش دلهره عجیبی گرفتم پیش خودم گفتم اینم شانس ما هنوز نیومده عراق می‌خواد حمله کنه و درون ذهن خودم نقشه فرار در صورت حمله عراق را می‌کشیدم مسیر آمدن را مرور می‌کردم، شب عجیبی بود هم شوق و هم هیجان داشت و هم اضطراب.

به هر ترتیبی بود آنشب خوابیدیم، نیمه‌های شب بود که یکی آمد بالا سرم و با یک لحجه ترکی شیرین و بسیار با آرامش مرا صدا زد و میگفت برادر برادر، من بلند شدم و گفت: این علی بختیاری می‌خواست تو رو بیدار کنه من نگذاشتم. من بلند شدم نشستم، او با صورتی لبریز از آرامش و مهربانی به ما خوشامد گفت و همان باب آشنایی و دوستی بین ما شد و او رزمنده عارف و بزرگواری بود به نام یونس فتح باهری که آن موقع سر تیم بچه‌های اطلاعات عملیات بود و بعد‌ها به مسئولیت اطلاعات عملیات سپاه سرپل ذهاب رسید و بعد از چندی هنگام شناسایی در میدان مین به شهادت رسید.

بعد از آشنایی با برادر یونس دوباره خوابیدیم، صبح بعد از صبحانه به ما گفتند شما سه نفر یکی اینجا می‌ماند و دو نفر دیگر باید به دو پایگاه دیگر در همان محور بروند. محور روح الله شامل ۴ پایگاه بود که همه پایگاه‌ها با شماره معرفی می‌شدند و شماره پایگاه‌ها به ترتیب ۲۹ و ۳۹ (فرماندهی محور ۳۹ بود) و ۶۹ و ۷۹ بود که قرار شد اولیایی به پایگاه ۷۹ و نقی لو به پایگاه ۲۹ بروند و منهم همان جا در واحد ۳۹ بمانم.

فرمانده محور برادر روح الله اصل دهقان بچه نظر آباد کرج بود که آدمی بی پروا، نترس و دلیر بود، بار‌ها در آن منطقه به تنهایی به خطوط عراقی‌ها رفته و سنگر‌های آن‌ها را خالی کرده و با خود آورده بود. انگار خدا چیزی به نام ترس در وجود این آدم قرار نداده بود. شهید روح الله بعد از تشکیل تیپ نبی اکرم (ص) بعنوان فرمانده گردان خیبر تیپ برگزیده شد و در عملیات نصر هفت در ارتفاعات بلفت به شهادت رسید. جانشین برادر روح الله هم برادر حاج محمد طالبی بود که او هم از سرداران به نام و دلاور آن زمان بود که ایشان هم بعنوان فرمانده گردان سیدالشهداء (ع) در تیپ نبی اکرم (ص) برگزیده شد و بخاطر رشادت‌هایش لقب ببر کوهستان را به او داده بودند و الان در شهر کرمانشاه بسیار فعال می‌باشد.

ما در اولین اعزام حدود چهار ماه و نیم در منطقه قصر شیرین ماندیم و در این مدت یکی از بهترین دوران زندگی برایم رقم خورد که هم در سرنوشتم موثر بود و هم در ساختن شخصیتم و درس‌های بسیاری را در اولین حضور در منطقه آموختم و خدا را از این بابت هزاران مرتبه شاکر هستم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها