نگاهی به زندگی‌نامه شهید «اسماعیل محسنی معلم‌کلایی»

«اسماعیل محسنی معلم‌کلایی» فرزند «عیسی» پانزدهم مرداد ۱۳۳۷ در ساری به دنیا آمد و در یازدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس در خرمشهر به شهادت رسید.
کد خبر: ۴۵۳۹۰۶
تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۱:۱۱ - 01May 2021

نگاهی به زندگی‌نامه شهید «اسماعیل محسنی معلم‌کلایی»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، در سالروز شهادت «اسماعیل محسنی معلم‌کلایی» زندگی‌نامه وی را از نظر می‌گذرانیم.

زندگی‌نامه شهید:

عیسی در انتظار تولد فرزندش روز‌ها را می‌شمرد و شب‌ها شرمنده از خانواده به خاطر ضعف شدید مالی و این که نمی‌توانست احتیاجات آن‌ها را برآورده کند، دست به دعا بر می‌داشت. عیسی رعیت ارباب بود و با حقوق ناچیزی که می‌گرفت نمی‌توانست هم شکم چهار فرزندش را سیر کند و هم به زنش ـ کبوتر ـ که باردار بود، برسد؛ تا این‌که اسماعیل سال ۱۳۳۷ درحالی که کسی به علت ضعف شدید مادر امید به زنده بودنش نداشت، با جثّه‌ای نحیف و لاغر چشم به جهان گشود.

پس از تولد فرزند، خوشی از زندگی عیسی و کبوتر رخت بربست. در مدت زمان اندکی متوجه شدند اسماعیل بیمار است. پدر و مادر مجبور بودند هفته‌‍ای دو بار او را به شهر نزد دکتر ببرند و چون آن زمان در روستا‌ها ماشین نبود، مسیر بین روستا تا شهر را با اسب و یا با پای پیاده طی می‌کردند.

روزی حالش خیلی بد شده بود. اسماعیل در تب می‌‎سوخت و از دست کسی کاری بر نمی‌آمد. پدر پولی نداشت؛ مثل همیشه رفت پیش ارباب تا کمی پول قرض کند. ارباب از این پول قرض گرفتن‌های گاه و بی‌گاه خسته شده بود. صدای گریه اسماعیل که قطع شد، همه چشم‌ها به سمت کبوتر که او را محکم در آغوش می‌فشرد، برگشت. عیسی نگاه پر از التماس را در چشم‌های کبوتر دید. دل ارباب برایشان سوخت. مقداری پول به آن‌ها داد. عیسی بچه را از بغل کبوتر گرفت و حرکت کرد؛ کبوتر هم پشت سرش.

به قهوه‌خانه وسط راه که رسیدند، نشستند تا کمی استراحت کنند. مردمی که در قهوه‌خانه بودند، به آن دو گفتند: «چه قدر می‌خواهید برای این بچه خرج کنید. این پسر هرگز طعم سلامتی را نخواهد چشید؛ بهتر است او را به رودخانه بیاندازید تا راحت شوید. این هم شد زندگی.»، اما انگار قسمت این بود که اسماعیل در جای دیگری قربانی شود، چرا که با مراقبت‌های بی‌دریغ پدر و مادر در سن شش سالگی سلامتی خودش را بازیافت و در سن ۷ سالگی به مدرسه رفت و دوران ابتدایی را در زادگاهش ـ معلم کلا ـ به اتمام رساند.

پس از آن مدرسه راهنمایی «عسکری رستمی» شهر ساری پذیرای او شد. اسماعیل سال ۵۵ در دبیرستان غفاری ساری در رشته بازرگانی مشغول به تحصیل شد. در همین زمان بود که موج انقلاب سراسر کشور را فرا گرفت. اسماعیل هم مبارزاتش را از همین زمان آغاز کرد. او در تظاهرات‌های دانش آموزی هسته اصلی به شمار می‌رفت.

نوار سخنرانی امام را گوش می‌کرد؛ نکات مهم آن را می‌نوشت و در تظاهرات بین همکلاسی‌های خود پخش می‌کرد و به آن‌ها می‌گفت: «هرگز از خط اسلام و ولایت فقیه جدا نشوید که اگر چنین کنید به گمراهی کشیده خواهید شد.» روح بلندش به او اجازه نمی‌داد کسی را برنجاند. در عین شوخ‌طبعی، فعال بود و جدّی.

یک بار در تظاهرات دانش آموزی مأموران ساواک او و چند تن از دوستانش را دستگیر کردند و به شهربانی بردند. آن جا آن‌قدر اسماعیل را زدند که از هوش رفت. پس از آزادی در حالی به خانه بازگشت که نای راه رفتن نداشت؛ اثر شلاق‌های مأموران ساواک تا زمان شهادت هم در بدنش وجود داشت.

دوستش محمدرضا می‌گوید: «مشغول کار بودیم که از رادیو شنیدیم آیت الله بهشتی و یاران همراهش در دفتر حزب جمهوری اسلامی بر اثر بمب‌گذاری منافقین به شهادت رسیدند. همان روز من و اسماعیل و یک روحانی از محل ما با چند نفر دیگر تصمیم گرفتیم به تهران برویم و در تشییع جنازه این شهدا شرکت کنیم. ما تا آن زمان به تهران نرفته بودیم و با کوچه خیابان‌های این شهر آشنا نبودیم.

شب بود که به بهشت زهرای تهران رسیدیم. جمعیت در آن‌جا موج می‌زد. مردم از همه جا آمده بودند؛ از شهر‌ها و استان‌های مختلف. ناگهان یک هلی‌کوپتری بالای سرمان ظاهر شد. گفتند: پیکر آیت الله بهشتی را آوردند. در این گیر و دار ما همدیگر را گم کردیم. خیلی دنبال‌شان گشتم، اما پیدایشان نکردم. تصمیم گرفتم از بهشت زهرا خارج شوم تا شاید بتوانم آن‌ها را بیابم. بیرون که آمدم، ۵۰ متر جلوتر، اسماعیل را دیدم. گوشه‌ای ایستاده بود؛ ناراحت و غمگین.

خودم را به او رساندم. با دیدنم خوشحال شد و گفت: پس بقیه کجا هستند؟ گفتم: نمی‌دانم، اگر آن‌ها را پیدا نکنیم، چه‌طور برگردیم؟

با خنده گفت: هیچ، پیاده به ساری می‌رویم؛ این‌که دیگر غصه نداره. بعد از ماجرای شهادت شهید بهشتی روحیه‌ی اسماعیل به کلی تغییر کرد. نوشته‌هایش رنگ و بوی دیگری به خود گرفت، تا آن‌جا که می‌نوشت همان‌طور که پرنده عشق پرواز را دوست دارد و پرواز را می‌پرستد، یک عاشق هم مانند همان کبوتر معشوق خود را می‌پرستد. شاید اسماعیل دنبال گمشده‌ای در وجود خود می‌گشت که این گونه به وصف پرواز یک پرنده‌ی عاشق می‌پرداخت و از سال‌های فراغ می‌گفت که:

«پرنده عاشق همانند کسانی که می‌خواهند به معراج برسند و به بی‌‍منت‌های درجه عشق دست یابند، همانند کبوتر عاشق، پرواز را می‌پرستند. همان‌طور که پرنده عشق، پرواز را دوست دارد و پرواز را می‌پرستد، یک عاشق هم همانند کبوتر معشوق خود را می‌پرستد...»

دوره دبیرستان اسماعیل دو مرحله متفاوت را دربر داشت. سال‌های اول و دوم دبیرستان که مصادف بود با شکل‌گیری مبارزات بر علیه رژیم شاه به شکل منسجم و ایستادگی در برابر این کاخ ظلم و در نهایت هم سرنگونی رژیم پهلوی و پایان بخشیدن به تمام استبدادها، و سال‌های سوم و چهارم دبیرستانش که با آغاز جنگ تحمیلی از سوی صدام غاصب همراه بود.

پس از به ثمر رسیدن انقلاب، رژیم صدام به تحریک مستکبران جهانی از جمله آمریکای جنایتکار، با این فکر که می‌تواند این انقلاب نوپا را که تازه شکل گرفته، در نطفه خفه کند، به مرز‌های کشور ما حمله‌ور شد و در این بین منافقین از خدا بی‌خبر هم بیکار ننشستند و همچنان به کار‌های پلید خود ادامه می‌دادند و با تبلیغات وسیع سعی می‌کردند اذهان مردم را نسبت به انقلاب خراب کنند، اما اسماعیل که در برابر حوادث انقلاب سرخم نمی‌کرد، می‌گفت: «هر انقلابی یک عده ضد انقلاب دارد و نباید از این‌ها ترسید، چرا که آن‌ها حباب روی آب هستند و زود از بین خواهند رفت.

او که به ثمر رسیدن انقلاب را نعمتی بس عظیم برای ملت ایران می‌دانست، برای حفظ دستاورد‌های آن سال ۵۹ از طریق بسیج برای مقابله با حمله‌ی نظامی عراق سر پل‌ذهاب رفت و مدتی در آن منطقه ماند. چند روز پس از بازگشت به ارتش مراجعه کرد و پس از گذراندن دوره آموزشی در نیروی هوایی، داوطلبانه خودش را به نیروی زمینی ارتش منتقل کرد تا راحت‌تر بتواند به جبهه اعزام شود.

او که شهادت برایش یک تولد بود، خیلی زود در قالب تیپ ۳ لشکر ۲۱ حمزه به جبهه اعزام شد و در عملیات بیت المقدس شرکت کرد. یک روز قبل از رفتن به خواهرش گفت: «این آخرین دیدار ماست. از شما می‌خواهم پشتیبان امام باشید و هرگز خدا و اسلام را فراموش نکنید.» با عزمی راسخ و ایمانی فولادین به قربانگاه رفت و یک روز بعد از شروع عملیات بیت المقدس در تاریخ ۶۱/۲/۱۱ مجروح شد.

۱۷ روز در بیمارستان رازی اهواز بستری بود؛ بدون این که کسی از او خبری داشته باشد. بالاخره در ۶۱/۲/۲۸ به علت جراحات وارده در بیمارستان به شهادت رسید و سوم حرداد ۱۳۶۱ روز فتح خرمشهر در گلزار شهدای معصوم‌زاده قاسم معلم کلای سفلی فاتحانه در آغوش خاک منزل گرفت. وقتی خبر شهادتش را برای مادرش بردند، اولین چیزی که پرسید این بود: «آیا خرمشهر آزاد شد؟» در جوابش گفتند: «بله». مادرش سریع سجده شکر به جا آورد و رو به آسمان گفت: «خدایا این قربانی را از من بپذیر.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها