معرفی کتاب؛

«رد پابرهنه‌ها»

کتاب «رد پابرهنه ها » روایت زندگی‌نامه و خاطرات «مرتضی نادرمحمدی» معاون گردان تخریب لشکر 32 انصارالحسین است که توسط «ح‍م‍ی‍د ح‍س‍ام‌» به رشته تحریر درآمده است.
کد خبر: ۴۵۵۰۳۳
تاریخ انتشار: ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۴:۱۸ - 07May 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس‌ از همدان، کتاب «رد پابرهنه‌ها» روایت زندگی‌نامه و خاطرات «مرتضی نادرمحمدی» است که توسط « ح‍م‍ی‍د ح‍س‍ام‌ » به رشته تحریر درآمده است.
 
«مرتضی نادر‌ محمدی»، معاون گردان تخریب لشکر 32 انصارالحسین (ع) استان همدان یا به تعبیر همرزمانش، شکارچی گردن کج، فرمانده جلوتر از فرمانبر، معبرگشای پابرهنه، تخریب‌چی روضه‌خوان  است.
 
«رد پابرهنه ها» از انتشارات صریر در 616 صفحه و در سال 1395 به چاپ رسیده است.
 
بخشی از کتاب:
 
پس از یک دوره آموزش فشرده اما سنگین، برای اعزام به جبهه سرپل ذهاب آماده شدیم . ساکم را در خانه آماده می کردم که مادرم با کنجکاوی ساک را باز کرد و پرسید: «کجا ؟!»
گفتم: «به امید خدا جبهه»
پرسید: «مگر پدرت نگفت که تو کوچک هستی و زیر دست و پا می مانی ؟!»
گفتم: «ه هر قیمت می روم».
و برای این که حرفم را به کرسی بنشانم . چند روز لب به غذا نزدم و پیش پدر و مادرم صبحانه یا نهار و شام نخوردم و به اصطلاح رفتم توی  لک  مادرم زودتر از پدرم نرم شد و با لهجه شیرین ملایری که داشت، گفت:  م َ تُو نما خوای بَری. جبهه، م َ می وَرمت تو فقط اِو نِونت بُخُر .»
تا حدی آرام شدم امّا پدرم همچنان می گفت: «تو بچه ای .»
روز موعود، مادرم صبح زود بیدارم کرد . ساک را آماده و پُر کرده بود از قرآن و مفاتیح تا لباس و کشمش و مویز و برگه زردآلو و خاکشیر و گفت: «برو خدا پشت و پناهت .»
 
در بخش دیگری از کتاب می خوانیم:
 
«چشمم میان شهدا می‌گردید تا سیدحسین را دیدم. با پیرهن چاک، طاق باز افتاده بود و آسمان را نگاه می‌کرد. گویی چشمان بازش با من حرف می‌زد. آتش گرفتم و بغضم ترکید. برای دقیقه‌ای کنارش نشستم و روی شال سبزی که همیشه در کمر داشت، دست کشیدم و برخاستم از آنجا لابه‌لای شهدا، پامرغی جلو رفتم، در این فکر بودم که کجا را پیدا کنم که در صورت انفجار پیکر شهدا این سوی محل برش و سمت خودمان قرار گیرند تا بعدا تخلیه شوند.
 
جلوترین نقطه‌ای که شهدا افتاده بودند، دو تا بشکه قرار داشت پیدا بود که بچه‌های حین درگیری پشت آن سنگر گرفته بودند، با تعدادی الوار و گونی‌پاره و پیکری که پاهایش آن سوی الوار آویزان، و سرش از بلندای الوارها و گونی‌ها به عقب‌افتاده بود، شکم سفید، و بخیه‌های باز شده‌اش، میخکوبم کرد. حاج رضا شکری‌پور با آن تن مجروح که حتی نمی‌توانست در نماز به راحتی خم شود، این جا جلوتر از بچه‌هایش افتاده بود. ماتم تمام وجود را گرفت غمی که در وجودم، حرکت و توان آفرید و تصمیم گرفتم جلوتر از پیکر شهدا و بیخ گوش عراقی‌ها در فاصله 20 متری‌شان انفجار را بزنم. همان‌گونه نشسته، سرچرخاندم، سه همراه تخریب‌چی‌ام را نمی‌دیدم و پشت سرم شهدا آرام خوابیده بودند و آرامش‌شان، آرامم کرد و ذره‌ای به این فکر نکردم که عراقی‌ها مرا می‌بینند یا نه.»
 
انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها