برشی از کتاب «سه دختر گل فروش»؛

آوردن جنازه واجب‌تر بود؟ یا مجروح؟

«سه دختر گل فروش» عنوان مجموعه داستانی به قلم مجید قیصری است که توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده و مورد استقبال مخاطبین قرار گرفته است.
کد خبر: ۴۵۶۳۱۲
تاریخ انتشار: ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۲:۰۰ - 15May 2021

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «سه دختر گل فروش» عنوان مجموعه داستانی است به قلم مجید قیصری که توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

این کتاب که با 263 صفحه وارد بازار نشر شده تاکنون هفت بار تجدید چاپ شده و مورد استقبال مخاطبین قرار گرفته است که در ادامه بخشی از آن را می‌خوانید:

آوردن جنازه واجب‌تر بود؟ یا مجروح؟ برای جنازه که فرقی نمی‌کرد، آن که مهم‌تر بود مجروح بود که هر لحظه ممکن بود از سرما یخ ببندد؛ آن هم در آن سرمای سگ‌مصب.

منطقه را برف سفیدی پوشانده بود و سرما بیداد می‌کرد، طوری که بعد از عملیات، بچه‌ها پوتین‌هایشان را با سرنیزه در می‌آوردند. فقط کافی بود در آن موقعیت ترکش نخودی بخوری و آن وقت از سرما یخ ببندی.

برای همین بود که تاکسی زخمی می‌شد، زود می‌فرستادندش عقب. اگر می‌توانست که خودش می‌رفت و گرنه می‌ماند تا فرجی بشود. اگر مجروحی باقی‌مانده بود و می‌خواستند کمک کنند، نمی‌توانستند. چرا که مسافت از خط مقدم تا پشت جبهه بسیار بود و تپه‌های پوشیده از برف اندازه یک گردان شهید و مجروح...

از این رو با هر مجروحی که پای رفتن داشت، یک نفر را همراه می‌کردند، برود عقب؛ اختیاری، بسته به قوت بازوی طرف داشت. وگرنه جنازه بود که کنار جنازه‌ها گذاشته می‌شد. و مجروح بود که می‎ماند به امیدی ...

خون روی صورتم خیلی زود دلم شد. حالم زیاد تعریفی نداشت، اما آن‌طور نبود که نتوانم کسی را با خودم ببرم. جراحتم مختصر بود، ولی ناراحتی‌ام از ترکشی نبود که خورده بودم، از جنازه‌ای بود که روی برف‌ها داشتم. عمویم بود...

و حالا کنار چندین جنازه دیگر منتظر بود که کسی به دست خانواده‌اش برساند. نمی‌توانستم کاری براش بکنم، البته اگر سالم می‌ماندم، شاید فکر می‌کردم.

در آن تاریکی، در حالی که به جنازه عمویم فکر می‌کردم، به طرف عقب راه افتادم. یکی از فرماندهان وقتی وضعیت مرا دید، پیشنهاد کرد تا یکی را هم خودم ببرم. با دست تعدادی مجروح نشانم داد که در پناه خاک نشسته بودند، و گفت: «یکی رو انتخاب کن و ببر...» و با خنده‌ای گفت: «کم نذار! خدا عوضشو بهت می‌ده.»

به سمتی که اشاره کرده بود، نگاه کردم. صدای آه و ناله عده‌ای از داخل سنگر می‌آمد، به طرف سنگر رفتم. امدادگری در حال مداوای مجروحان بود...

_می خوام برم عقب.
به صورتم نگاه کرد.با باندی که در دستش بود، صورتم را پانسمان کرد:
_می‌تونی کسی را با خودت ببری؟

حالم بد نیست.
پس یکی رو بردار!
کدوم؟
فرقی نمیکنه ... اون بیرون چندتایی هستند که خون زیادی ازشون رفته.

_کدوم یکی؟
آمد بیرون و با دست اشاره کرد به انتهای جاده‌ای که از کنار تپه می‌گذشت.
_اونجا!
کدومشونو؟
_ گفتم که فرقی نمی‌کنه، هر کدوم رو که بگم به اونی یکی مدیون می‌شم. تو فقط می‌تونی یکی‌شونو ببری. پس معطل نکن!

امدادگر این را گفت و داخل سنگر شد. چند تا مجبور داشتند به پای خودشان به طرف سنگ می‌آمدند.
به طرف مجروح‌ها رفتم. یکی‌شان را بلند کردم.

گفتم: «عزیزجان، بلند شو بریم...» دیدم جواب نمی‌دهد، سرش را بلند کردم. تمام کرده بود. گردنش به طرف عقب خم شد. سرش را در دستم گرفتم؛ می‌خواستم معنی مردن را بیشتر احساس کنم...

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار