بخش دوم/ جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی:

هیچ چیز جای خاک جبهه را نمی‌گیرد

«یزدان‌یار» گفت: اگر امروز در ناز و نعمت هم باشم، هیچ چیز جای خاک و چادر و سنگر جبهه را نمی‌گیرد؛ رنگ و بوی جبهه فرق می‌کرد.
کد خبر: ۴۵۶۵۷۱
تاریخ انتشار: ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۹:۴۷ - 16May 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از کرج، «آن روزها بچه‌ها با دست خالی مقابل دشمن می‌ایستادند و جلو می‌رفتند، در‌حالی‌که می‌دانستند بازگشتی وجود ندارد اما هنگام رفتن خندان بودند و شوخی می‌کردند. بعد از جنگ حتی یک روز هم مانند آن دوران زندگی نکردم. اگر امروز در ناز و نعمت هم باشم، هیچ چیز جای خاک و چادر و سنگر جبهه را نمی‌گیرد؛ رنگ و بوی جبهه فرق می‌کرد.»

این‌ها بخشی از صحبت‌های «مهرداد یزدان‌یار» جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی است. بخش دوم گفت‌وگو با این رزمنده سال‌های دفاع مقدس را می‌خوانید:

هیچ چیز جای سنگر و خاک جبهه را نمی‌گیرد

دفاع‌پرس: از حال و هوای روزهای اول جنگ برای ما بگویید؟

من سال 1362 وارد جبهه شدم. قبل از حضور در جبهه فکر می‌کردم جنگ برای مردان جاافتاده و سن و سال‌دار است. وقتی می‌شنیدم فلانی به جبهه رفت و شهید شد با خود می‌گفتم این‌ها که می‌دانند اگر بروند شهید می‌شوند، پس چرا می‌روند؟ اما وقتی از نزدیک همه چیز را دیدم، فهمیدم بنا به فرمایش امام خمینی (ره) جبهه‌ دانشگاه است.

وقتی تصاویر را از تلویزیون می‌دیدم، تصورم از جنگ و دفاع چیز دیگری بود؛ اما وقتی از نزدیک دیدم، فهمیدم خاک جبهه نمک‌گیر می‌کند و دل‌کندن از جبهه و رزمندگانش ساده نیست. کنار رزمندگانی که با وجود گرسنگی و تشنگی‌های فراوان دست از دفاع نمی‌کشیدند و تا آخرین قطره خون خود پای آرمان‌های این نظام و انقلاب ایستادند، صفایی داشت و وصف‌ناشدنی بود.

دفاع‌پرس: چه چیزی دیدید که در جبهه ماندگار شدید و نتوانستید آنجا را رها کنید؟

در جبهه هر لحظه مرگ کنار ما بود، معلوم نبود تا دقایقی دیگر کدام یک از ما زنده باشد و کدام‌یک شهید شود. اما رزمندگان آنقدر با صفا و صمیمیت کنار هم زندگی می‌کردند که گویی مرگ را به سخره گرفته‌اند. آن‌ها با مرگ بازی می‌کردند، هر لحظه که خمپاره‌ای از کنار یکی از بچه‌ها رد می‌شد و زنده می‌ماند فقط می‌خندید؛ آنجا ترس معنا نداشت.

حال و هوایی بر فضا حاکم بود که کسی فکر نمی‌کرد در منطقه جنگی قدم گذاشته است. یک‌دلی، صمیمیت، اعتماد، سادگی، گذشت، یکرنگی و صداقت در رفتار بچه‌ها موج می‌زد. آنجا فرمانده لشکر، گردان و تیپ با رزمندگان فرقی نداشت، همه کنار هم بر سر یک سفره و روی زمین‌های خاکی غذا می‌خوردند، کسی بر دیگری احساس برتری نمی‌کرد.

اگر قرار بود اقدام خطرناکی انجام شود، همه پیش‌قدم و حاضر بودند تا خود را پیشمرگ دیگری کنند. برای پریدن روی مین و بازکردن راه بین بچه‌ها دعوا می‌شد، خبری از دورویی و دروغ و کلک نبود، صفا و صمیمیت فراوان بود، همه بدون تجملات و فخرفروشی کنار هم زندگی می‌کردند، دل‌ها آن‌قدر به هم نزدیک بود که هیچ‌کس احساس غربت نمی‌کرد.

سال 1365 بود، همه بچه‌های گردان سر سفره نشسته بودیم و غذا می‌خوردیم، یکی از بچه‌ها بالای سر بقیه راه می‌رفت و به دوستان آب می‌داد، می‌خندید و می‌گفت: «قدر این روزها را بدونید، یه روز حسرت این لحظه‌ها رو می خورید.» آن زمان درک درستی از وقایع نداشتم و در دلم به حرفش خندیدم و گفتم: مگر جنگ، کشتار و دوری از خانواده هم حسرت دارد؟

اما امروز اعتراف می‌کنم که اشتباه می‌کردم، خداوند مرا نگه‌داشت تا به من ثابت کند و بفهماند که حسرت همان روزها را خواهم خورد و امروز پس از حدود 30 سال به دنبال همان شور و حال می‌گردم. فهمیدم آن زمان خداوند سفره‌ای را پهن کرد تا بهترین بندگانش را دور آن جمع و سیراب کند، اما من چون قدر ندانستم شهادت را نصیبم نکرد تا بمانم و حسرت همان روزها را بخورم.

من کنار شهدا بودم اما درکی از شهادت نداشتم. ترسم این است که در بستر بیماری بمیرم و حسرت شهادت را به گور ببرم. در حال حاضر با 1365 سال سن نمی‌دانم اواسط عمر خود هستم یا روزهای پایانی را سپری می‌کنم اما هر چه که هست آرزو دارم شهادت نصیبم شود تا شرمنده شهدا نباشم.

دفاع‌پرس: در چه عملیاتی و چگونه شیمیایی شدید؟

کربلای 5 سنگین ترین عملیات و در واقع جنگ مهندسی بود چون از نظر جغرافیایی وسعت منطقه 10 کیلیومتر در 10 کیلومتر بود و بچه‌ها تنها توانسته بودند 10 کیلومتر پیشروی کنند؛ آتش دشمن بسیار سنگین و استحکامات عراق خیلی زیاد بود.

موشک، توپ، گلوله و خمپاره مانند باران بر سر بچه‌ها می‌ریخت. از طرفی‌سنگین ترین عملیات شیمیایی در همان منطقه صورت گرفت. یک‌بار زمان حملات را اندازه گرفتم، سه فروند هواپیما در آسمان ظاهر شدند و بمباران کردند و رفتند، یک ربع بعد 25 فروند هواپیمای دیگر باران گلوله و خمپاره را بر سر بچه‌ها می‌ریختند و این ماجرا تمامی نداشت.

در واقع سرنوشت جنگ را همان عملیات مشخص کرد و باعث پذیرش قطعنامه شد. عراق در عملیات قبل شکست سنگینی را متحمل شده بود و برای اینکه جلوی پیشرفت بچه‌های ما را بگیرد از شیمیایی استفاده کرد تا ما را در منطقه زمین‌گیر کند.

من تا آن زمان، حمله شیمیایی ندیده بودم و تصویری از آن نداشتم، فقط می‌دیدم موشک‌های شلیک شده منفجر نمی‌شوند و صدای مهیبی ندارند، برایم عجیب بود اما چون امدادهای غیبی زیادی دیده بودم آن‌ها را نیز به پای امداد غیبی می‌گذاشتم. بعد هم‌رزمانم گفتند شیمیایی است و باید از ماسک استفاده کنیم. به قدری شیمیایی زده بودند که تا 48 ساعت تمام منطقه آلوده بود.

زمستان و نزدیک غروب بود که به یکی از تانکرهای آب موجود در منطقه نزدیک شدم و ماسک روی صورتم را برداشتم تا وضو بگیرم. آستین‌ها را بالا زدم و نمی‌دانستم که آب داخل تانکر هم آلوده شده و همان آلودگی کافی است برای شیمیایی شدن. وضو گرفتم و وارد سنگر شدم، نماز خواندم، شام خوردیم، بچه‌ها که خوابیدند احساس کردم کسی گلویم را فشار می‌دهد، نفسم حبس شده بود و دم و بازدم به سختی انجام می‌شد، خارش دستانم زیاد شد، از سنگر خارج شدم، تمام بدنم هم‌زمان به خارش افتاد.

با کمک فانوسی که آنجا بود بدنم را نگاه کردم و دانه‌های قرمز رنگ را روی پوستم دیدم که به‌شدت می خارید. تا صبح تحمل کردم اما بعد از آن، مرگ را مقابل چشمانم دیدم، شرایط سختی بود، بچه‌ها که برای نماز صبح بیدار شدند و حال مرا دیدند چون تجربه داشتند سریع متوجه شدند شیمیایی شده‌ام.

هنگام اعزام به بیمارستان صحرایی بین جاده اهواز – خرمشهر، درب آمبولانس که باز شد دیدم بیماران در حال سرریز شدن هستند و اصلا جایی برای من نیست، چاره‌ای نبود و باید می‌رفتم، به زور مرا داخل آن، جا کردند و درب آمبولانس را بستند. در بیمارستان صحرایی نیز زیاد نمی‌شد کاری برای امثال ما کرد.

به دلیل اینکه تلفات شیمیایی آن عملیات خیلی زیاد بود، در یک سوله ورزشی تخت زده و مجروحان یک‌جا جمع شده بودند. هاج و واج به اطراف نگاه می‌کردم، اوضاع من نسبت به بقیه خیلی خوب بود. برخی از شدت شیمیایی سیاه شده بودند و توان ناله کردن هم نداشتند، نمی‌توانستند بنشینند، راه بروند یا بخوابند، برهنه بودند و فقط یک تکه پارچه روی آن‌ها بود که هر بار که با تاول‌های بدنشان تماس پیدا می‌کرد صدای ناله‌های آن‌ها بلندتر می‌شد.

صحنه‌های دلخراشی را دیدم، پلک‌های چشم، گردن، صورت و بدن رزمندگان ورم می‌کرد، تاول می‌زد و تاول‌ها می‌ترکید و چرک و عفونت از آن بیرون می‌زد و صدای ناله بچه‌ها بلندتر می‌شد، برخی به حدی بدحال بودند که به شهادت می‌رسیدند. آنجا بود که از خودم و آن‌ها خجالت کشیدم که ناله کنم. بچه‌ها مقابل چشمانم شهید می‌شدند و من شرمسار از همه آن‌ها مانده بودم.

یک هفته در بیمارستان اهواز ماندم، چشمانم دیگر جایی را نمی‌دید و بینایی‌ام را به طور موقت از دست دادم ولی یک هفته بعد کم‌کم بینایی به چشمانم بازگشت اما نمی‌توانستم در مکان‌هایی که نور در آن‌ها وجود دارد حاضر شوم. باید عینک دودی می‌زدم اما چون فضای جبهه فضایی نبود که جای عینک دودی باشد، از استفاده از آن خودداری کردم. وقتی از سنگر بیرون می‌آمدم با دست جلوی چشمانم را می‌گرفتم تا نور به آن‌ها نخورد. کم‌کم بهتر شدم اما پزشکان گفتند اگر جراحی کنم از همین هم بدتر می‌شود.

دفاع‌پرس: از خاطرات تلخ و شیرین آن دوران برای ما بگویید؟

خاطرات جبهه تلخ نبود، آنجا حتی شهادت بچه‌ها هم شیرین بود چون می‌دانستیم به آرزویشان می‌رسند و عاقبت‌به‌خیر می‌شوند. وقتی دوستانم به شهادت می‌رسیدند برای آن‌ها گریه نمی‌کردم چون مهمان و مسافر بهشت بودند و از طرف خدا برای مهمانی دعوت می‌شدند اما به حال خودم گریه می‌کردم که ماندم و شهید نشدم. تلخ، زندگی امروز است که با هیچ قندی شیرین نمی‌شود مگر با شهادت.

آن روزها بچه‌ها با دست خالی مقابل دشمن می‌ایستادند و جلو می‌رفتند، در‌حالی‌که می‌دانستند بازگشتی وجود ندارد اما هنگام رفتن خندان بودند و شوخی می‌کردند. بعد از جنگ حتی یک روز هم مانند آن دوران زندگی نکردم. اگر امروز در ناز و نعمت هم باشم، هیچ چیز جای خاک و چادر و سنگر جبهه را نمی‌گیرد؛ رنگ و بوی جبهه فرق می‌کرد.

هیچ چیز جای سنگر و خاک جبهه را نمی‌گیرد

دفاع‌پرس: بزرگ‌ترین درسی که از حضور در جبهه‌ها گرفتید چه بود؟

تمام درس‌های جبهه بزرگ بود، نمی‌توانم آن‌ها را از هم جدا کنم و بگویم کدام بهتر یا بزرگ‌تر بود. آنجا ساده‌زیستی، صداقت، گذشت و فداکاری موج می‌زد. همه به دور از تجملات روی خاک زندگی می‌کردند، می‌خوابیدند، می‌جنگیدند و شهید می‌شدند. کینه و دشمنی معنا نداشت و هیچ‌کس به دنبال تلافی کردن نبود.

اما این روزها افرادی را می‌بینیم که روزگاری در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل حضور داشتند و برای رسیدن به حق جنگیدند اما امروز آن روزها را فراموش کرده‌اند و پا روی حق می‌گذارند. شاید فکر می‌کنند هشت سالی که در جبهه بودند از دنیا عقب مانده‌اند و الان در فکر تلافی آن روزها هستند.

دفاع‌پرس: چه آرزویی دارید؟

همیشه از خدا می‌خواهم شهادت را نصیبم کند تا به واسطه آن، امام حسین (ع) را ببینم و خادمش باشم اما نمی‌دانم لایق ملاقات و نوکری ارباب بی‌کفن هستم یا نه. شهادت را به طمع بهشت نمی‌خواهم؛ دلم می‌خواهد شهید شوم تا بتوانم در بهشت خدمتگزار شهدا باشم.

هیچ چیز جای سنگر و خاک جبهه را نمی‌گیرد

گفت‌و‌گو از مینا صدیقیان

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها