به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «دایرهی سرخ» عنوان داستانی کوتاه به قلم یاسر بابائی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید:
خیلی تند حرف میزد، اغلب جا میماندم از نوشتنشان. سردبیر یادم داده بود که: «یک پاراگراف را گوش کن و همان را کامل بنویس.» همیشه میگفت: «نمیخواهد همهی جملات مصاحبهشونده یا سخنران را بنویسی.».
ولی نمیشد ننوشت. زن بی آنکه نگاهمان کند، لبهی چادر را اریب گرفته بود روی چانهی نازکش و بی آنکه بخواهد، صدایش میلرزید.
خیلی سعی میکردم تند بنویسم، ولی او تندتر حرف میزد. حتی وقتی هم که حرف نمیزد، نمیشد آنقدر سریع بنویسم که چشمانش در کاسهی عسل چهطور تکان میخورند و اشکهایی که پنهانشان میکرد چهطور نمیچکند؛ یا وقتی این همه خبرنگار نشسته پشت میز کنفرانس را نمیدید و نگاهش میرفت به گوشهای از پنجرهی بزرگ انتهای سالنِ جلسات، که از کنار پردههای کرکرهمانندش کمی آسمان دزدیده بود. دیگر سرعت مطرح نبود؛ کلمهای پیدا نمیشد برای تندنویسی و تیتر شدن.
نمیدانم پسر جوانی که کنارم نشسته بود از کدام هفتهنامه آمده بود. با آرنج به دستم زد که خودکار سُر خورد وسط کاغذ و لغتهایم از هم پاشیدند. با غیظ نگاهش کردم. نه خودش و نه رسانهاش را نمیشناختم. گفت: «ببخشید... دستم خورد.»
با هر دو دست، گوشی پهنی را گرفته بود و داشت دنیای دیگری را رصد میکرد. البته گاهی هم وانمود میکرد که دارد خبر میفرستد.
یکی از انتهای سالنِ جلسات با صدای زیاده از حد رسایی پرسید: «خانم روزبهانی! کِی و کجا و چهطور از این موضوع باخبر شدید؟»
به زور توانست سؤالش را با دو ک و یک چ بیان کنند- البته همین هم غنیمت است این روزها- حالا من نمیدانم باید عین عبارات خانم روزبهانی را بیاورم یا خبر تنظیمشدهاش را اینجا بنویسم. او ضمن اظهار این نکته که الان پریشان است و شاید نتواند بزرگی این مسئله را هضم کند، عنوان کرد: «من داشتم رادیو ماشین را تنظیم میکردم، در پارکینگ بودم؛ برادرزادهام هر چه کرد نتوانست تلویزیون را درست کند. من هم برای شنیدن اخبار آمدم توی پارکینگ. از وقتی آقامهدی خانه نیست، ماشین توی پارکینگ است و فقط هفتهای یک بار روشنش میکنم تا یک ربعی کار کند. یکی از همسایهها یادم داده است!
خبرنگار، عتابآلود حرفش را برید و گفت: «اما من جواب سؤالم را هنوز نگرفتهام.»
روزبهانی گفت: «عرض کردم. توی ماشین بودم، توی پارکینگ. میخواستم اخبار رادیو را بگیرم. آقامهدی رادیو را همیشه روی شبکه پیام تنظیم میکرد. اخبار را دوست داشت؛ مخصوصاً اخبار جنگ سوریه و عراق. از روزنامه هم اخبار خاورمیانه را مرور میکرد. من او را سرزنش میکردم. میگفتم: چرا وقتی که این اخبار اینقدر ناراحتت میکند، باز هم سراغشان میروی؟»
دوباره همان خبرنگار که در یک صندلی به زور خودش را جا کرده بود و یک جورهایی جلسه را در مشت داشت، پرسید: «در جواب شما چه میگفت؟»
روزبهانی گفت: «چیزی نمیگفت. نقشهای چسبانده بود به دیوار و با ماژیکِ قرمزِ برادرزادهام، یک دایرهی بزرگ رویش کشیده بود. دیده بودم گاهی زل زده به آن دایره و مرزهای محصورش و اشک بیصدایی، که این پا و آن پای آمدن و نیامدن است، گوشهی چشمش معطل است.
روزبهانی لحظهای ساکت شد. همهمان به آن طرف میز کنفرانس نگاه کردیم. خبرنگاری که سؤال پرسیده بود، چیزی نمینوشت و خودکار را بیکاغذ روی میز گذاشته بود و فقط نگاه میکرد. دهان باز کرد تا بگوید دلیل سگرمههایش این است که خانم روزبهانی هنوز جواب سؤال را نداده و حاشیه میرود که روزبهانی ادامه داد و من نوشتم: رادیو هم مثل تلویزیون، فقط آخرین خط خبرها را میگوید. چیز زیادی دستگیرم نشد. جنگ آجر به آجر پیش میرفت و پهپادها بیسروصدا از سرهای بریده و کودکستانهای ویران شده عکس میگرفتند و گاهی هم در برگشت، اشتباهی راکت و بمب وسط سفرههای نان و بغض میریختند!
آقا مهدی گاهی عکسهایی میفرستاد. من هم از هر کدام خوشم میآمد آن را پرینت میگرفتم و در اطراف نقشه، میزدم به دیوار. عکسهایی که در مرز مهران گرفته بود؛ از نجف، از پیادهروی اربعین و موکبها، بین الحرمین، کاظمین. بعد از مدتی از جنوب لبنان عکس میفرستاد. آنجا هم او را برگرداندند و نتوانست به سوریه برود. ناچار به عراق برگشت و مدتی وارد حشدالشعبی شد.
بغل دستی من که انگار به داستان جذب شده بود، پرسید: چرا از ایران به عنوان داوطلب نرفت؟ این که راحتتر بود.
روزبهانی توضیح داد: «پدرش سد راهش میشد؛ نه اینکه تکفرزند بود و خانوادهی بانفوذ و ثروتمندی داشت، هر جا میرفت سد راهش میشدند. از رامالله هم به خاطر پدرش بیرونش کردند. پدر آقامهدی همه جا راهش را سد میکرد، ولی حالا که...»
یکی از خانمهای خبرنگار، وسط حرفش پرید و با لکنت پرسید: «واقعاً تـ.. تمام این جـ... جاها را ررررفته بود؟»
روزبهانی در پاسخ خاطرنشان کرد: «بله، تمام عکسهایش هست. هر جا میرسید برایم عکس میفرستاد. من همه را پرینت میگرفتم و آنهایی که بهتر بودند پونز میکردم به دیوار اتاق. به جای او ساعتها به نقشهی روی دیوار و عکسهای چیدهی دورش زل میزدم.»
زل زده بود که رفت به جایی و برنگشت. به انعکاس دستهای نور مورب که از انتهای پرده کرکرهی انتهای اتاق کنفرانس آمده بود داخل، خیره مانده بود. من در نزدیکترین صندلی به او نشسته بودم که لرزش لب پایینش را میدیدم. ادامه داد: از پلههای پارکینگ که بالا آمدم، دیدم آسانسور مشغول است. منتظر نماندم. زود از پلهها دویدم بالا. قلبم نفسم را تند کرده بود. دیدم یک آقا و خانمی جلوی در ایستادهاند. برادرزادهام در را باز کرده و نکرده بود. همان موقع من هم رسیدم. سراغ من را از خودم گرفتند. گفتم: خودم هستم.
تعارفشان کردم داخل. پرسیدند: مهدی امیرآبادی با شما چه نسبتی دارند؟
گفتم: همسرم است. چهطور مگر؟!
مرد مسن نگاهی به همکار خانمش انداخت. چیزی در نگاهش بود که نفهمیدم افسوس است یا امید. زن گفت: آقای مهدی امیرآبادی کی از خانه خارج شده؟
سعی میکرد خودش را مسئولی، چیزی جا بزند. پرسید که آیا خبر دارم کجا رفته؟ من از آنها کارتی نخواستم، با این حال هر چه را میدانستم به او گفتم؛ اینکه از مرز مهران رفته به نجف اشرف و در اربعین تا کربلا پیاده رفته. بعد از آنجا تماس گرفته که مدتی در عراق میمانم و اگر دیر برگشتم ناراحت نشوید. بعدش هم نمیدانم چهطور توانسته خودش را به کوچههای سوریه برساند.
زن از من پرسید: الان کجاست؟
گفتم: هر از گاهی عکسی یا مطلبی برایم میفرستد. الان هم حدود یک هفتهای هست که تلگرامش را چک نکرده.
مرد مسن که کمی هم بیتاب بود از من پرسید: هیچ شده تا حالا به شما گفته باشد که کی کمکش کرده تا برسد به سوریه؟
حقیقتش من کمی هول شدم. گفتم: نمیدانم.
مرد با طعنه گفت: نمیدانی یا نمیخواهی به ما بگویی؟
از لحنش آن لحظه یاد پدر آقامهدی افتادم که گفتم: نکند شما را آقای امیرآبادی فرستاده؟
مرد مسن گفت: حالا هر کسی. ما میخواهیم ردی از آقامهدی گیر بیاوریم.
گفتم: که چه بشود؟
دستش را تکان داد و گفت: پسر حاجی گم شده... شاید از طریق کسی که به او کمک کرده بتوانیم پیدایش کنیم. شما خبر نداری؟ خودش چیزی نگفته؟
گفتم: مثلاً چه؟
گفت: کی به او کمک کرده تا برسد به سوریه؟
گفتم: لابد خدا کمک کرده.
قصدم حاضرجوابی نبود، ولی مرد ساکت شد.
مسئول این نشست خبری کاغذی آورد و داد دست خانم روزبهانی. حرفش را برید و جلسهمان را ساکت کرد. ولی او بریدهبریده راه حرفش را پیدا کرد و ادامه داد: من نخواستم آنها را بیرون کنم، ولی فضا طوری شد که ترجیح دادم بروند. زن طوری که بخواهد آرامم کند میگفت که احتمالاً مهدی اصلاً سوریه نرفته. حتی گفت اربعین هم در عراق نبوده، چون تمام گذرنامهها را بررسی کردهاند. من گفتم لابد با کارت ملی و بیگذرنامه رفته. مرد مسن سرش را تکان میداد و زن طوری که بخواهد حرف او را تأیید کند، میگفت: خانم روزبهانی، چرا متوجه نیستید؟!
من گفتم: شما متوجه نیستید!
بعد مچ دستش را از روی چادر مشکیاش گرفتم و او را کشاندم توی اتاق آقامهدی. روی تاقچه، عکسهای سیاهسفید عقدکنانی را که پدر مادرش نیامدند، نشانش دادم. بعد بردمش جلوی نقشهی چسبیده به سینهی دیوار. گفتم: این نقشه را پس کی چسبانده به دیوار؟ لابد من. این خط قرمز که آقامهدی دور کشورهای مسلمان کشیده پس کار کیست؟ لابد همسایهها.
بعد چند تا از انبوه عکسهایی را که داده بودم برادرزادهام پرینت بگیرد و دور نقشه چیده بودم، با غضب کندم و دادم دستش. یکی هم کوبیدم به سینهی پیرمرد؛ کودکی بود که با ژاکت نیمدار قرمز رنگی، قبل از ساحل، دو قدم مانده به آب کشته شده بود. گفتم: این عکسها را پس کی به گوشی من فرستاده؟
شنیدم که مرد زیر لب گفت: استغفرالله!
بعد هم گفتند که با حاجی امیرآبادی در نیفتم و رفتند.
روزبهانی در پاسخ به این پرسش من که آیا برادرزادهاش هم آنجا بوده یا نه، توضیح داد: محمدرضا همیشه هست. او از همان زمانی که برای بار اول چند نفر آمدند و گفتند که همسرم در جنگ مفقود شده اینجاست. او خودش شهادت میدهد و گر نه ما از کجا ماژیک قرمز داشتیم!
بغلدستیام دوباره به آرنجم زد. خواستم با غیظ نگاهش کنم که دیدم لبهایش را آورده کنار گوشم. آهسته گفت: کارت هدیهها را ندادند؟
دوباره خواستم با غیظ نگاهش کنم که گفت: من دیر رسیدم آخه!
با گفتن یک نه، خودم و خودش را راحت کردم. به زن نگریستم و دیدم دارد بیعذاب نگاهم میکند. یک رعشهی گنگ از اعماق شکمم به استخوانهای سینهام کوبید و تا گردنم بالا آمد. انگار از من میپرسید که حرفش را باور میکنم؟ سریع نگاهم را گرفتم و زیر لب پرسیدم: بعد چه شد؟
صدایم خیلی آهسته بود. خبرنگاران دور میز کنفرانس نشنیدند، ولی زن ادامه داد: آن آقای مسن و خانمی که همراهش بود، دیگر زنگ در خانهمان را نزدند، ولی آقامهدی هنوز هم از خطمقدم عکسهایی را برایم ارسال میکند: گهوارههای بیتکان، دیوارهای بیآجر، گلفروشیهای خاموش، قبرستانهای فریاد... بعضی از آنها را هنوز هم پرینت میگیرم و کنار آن دایرهی سرخ، روی نقشه میچسبانم. دیوار پر شده دیگر. هر روز جا برای عکسهای تازه کم میآورم.
مسئول جلسه کاغذ دیگری دستش داد. زن آن را خوانده و نخوانده به آرامی مچاله کرد و ساکت شد. یکی از خدماتیها از آن طرف میز کنفرانس، شروع کرد به پخش یک سری پوشههای دکمهدار پلاستیکی بین خبرنگاران حاضر در جلسه. یک حافضه هشت گیگ و مقداری کاغذ آرمدار و سررسید جیبی کوچکی هم داخلش بود. بغلدستیام که عاقبت نفهمیدم از کدام هفتهنامه است، لای سررسید را باز کرده بود که دوباره به آرنجم زد. لای سررسید را نشانم داد و گفت: دمشون گرم!
کارت هدیهای لای سررسید گذاشته بودند. مبلغش قابل توجه مینمود. زن یادداشت آخر را هنوز داشت مچالهتر میکرد. چانهاش میلرزید. حس کردم حرفهایش تمام نشده، ولی ترجیح داد بقیهی حرفها را برای خودش نگه دارد. وقتش برای این مناسبت دیگر تمام شده بود. شاید در مناسبتی دیگر، اگر کارت هدیهی خبرنگارها را دیرتر میآوردند، شاید او ادامه میداد که از روزی که آقامهدی به سوریه رفته، آن دایرهی سرخ دارد بزرگ و بزرگتر میشود.
از سالن که بیرون زدم یکی از خدماتیها جلویم را گرفت و یک پوشهی پلاستیکی دکمهدار دیگر با همان مخلفات تحویلم داد. پرسیدم: این برای چیست؟
صدایش را نازک کرده بود و با کلهای کجایستاده گفت: یک نفر میخواهد شما را ببیند.
بیآن که منتظر رد یا قبول من بشود دستش را به سمت دالان کوتاهی دراز کرد و راه افتاد. چند قدم دنبالش رفتم که دیدم درِ اتاقی چسبیده به سالن کنفرانس را باز کرد و دستگیرهی در را تا زمانی که رفتم داخل نگه داشت. مرد میانسالی پشت میز مجللی نشسته بود و عکسی از یک کشتی بزرگ تجاری پشت سرش قاب گرفته بود. بیکلام و تعارف و حتی احوالپرسی پرسید: چه تیتری برای خبر این کنفرانس مطبوعاتی انتخاب میکنی؟
گفتم: تا کسی که دارد از من میپرسد کی باشد.
با چشم به پوشههای دستم اشاره کرد و گفت: صاحب کارتهای هدیه.
پوشهها را با دست بالا آوردم و گفتم: پس از سردبیرم بپرسید، چون بچههای ما هدایا را به ایشان تحویل میدهند.
برگشتم سمت در که دیدم مرد خدماتی با لباسهای خوشفرمش آمده داخل و جلوی در ایستاده. گفت: جواب حاجآقا رو بده. ایشان پدر مهدی امیرآبادی هستند.
به سرعت، طوری برگشتم سمتِ میزِ تیره و تراشخوردهاش که انگار کسی با کیسهبوکس زده باشد توی سرم. خواستم چیزی بگویم، ولی دهانم به گفتن باز نشد. تا خانه، توی تاکسی و مترو و پیاده، فکرم به هزار راه میرفت. دادهی تلفن را که بعد از مصاحبهی مطبوعاتی روشن کرده بودم، هنوز چک نکرده بودم و همینطور پیام میآمد و گوشیام سوت میکشید. حوصله نداشتم. به خانه که آمدم مستقیم به اتاق کارم رفتم تا خبر را تنظیم کنم و روی کارتابل بیندازم. عکسی از آن زن را نیز ضمیمهاش کردم. بعد از آن پرینت گرفتم و چسباندم به دیوار روبهرویم، کنار نقشهای بزرگ با دایرهای سرخ که دور کشورهای مسلمان کشیده بودم. هر خبر که کنار نقشه میچسبانم، دایره حرکت میکند و قطرش بزرگتر و سرختر میشود.
انتهای پیام/121