به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «سقف» عنوان داستانی کوتاه به قلم حامد حسینی پناه کرمانی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید:
بوی آمدن صبح به مشامش رسید. آرام چشمانش را باز کرد. سقف سفید با گچ¬بری مستطیل شکل هنوز سر جایش بود.
از گوشه ی چشم به پنجره ی سمت چپ که رو به حیاط باز می شد نگاه کرد. پرده های پنجره کشید بود ولی نور صبحگاهی سعی میکرد خود را از حاشیه ی پرده به داخل اتاق بکشد.
از التهاب و تب و لرز شب گذشته جز بوی تند عرقی که از بدنش به مشام می رسید چیزی بر جای نمانده بود.
امروز می خواست از گوشه سمت راست پایین گچبری شروع کند. همین کار را کرد و بعد چشم را در امتداد حاشیه ی پایین گچبری به سمت چپ دواند. به گوشه پایین سمت چپ که رسید اندکی صبر کرد و دوباره راه افتاد. چشم را در امتداد خط مستقیم گچ بری از گوشه پایین سمت چپ تا گوشه بالای سمت چپ پیش اورد. اینجا جای توقف نبود. چون چشمش شروع به سوزش میکرد و اشک از گوشه چشمش جاری می شد. غوغای گنجشک ها به گوشش رسید. چشم را از گوشه سمت چپ بالا تا گوشه سمت راست بالا که تقریبا بالای سر خودش بود حرکت داد. نفسش گرفت. تازه متوجه شد کانول بینی از جای خود خارج شده و روی قسمت بالایی لبش افتاده. از گوشه چشم به در اتاق که پایین پای راستش بود نگاه ملتمسی کرد. بعد به کناره ی سمت راست تخت نگاه کرد. صدای کپسول هم ضعیف شده بود. نفسش بیشتر گرفت. سعی کرد آرام باشد و به آرامی نفس بکشد. باید خود را مشغول می کرد.
چشم را دوباره به گوشه سمت راست بالای گچ بری برگرداند. و علیرغم تنگی نفس نگاه را در امتداد خط مستقیم تا گوشه پایین سمت راست برد. به جای اول بازگشته بود. دوباره چشم را در امتداد خط مستقیم تا گوشه ی سمت چپ پایین پیش برد. توقف کوتاهی کرد. دوباره چشم را در امتداد خط مستقیم گچبری تا گوشه سمت چپ بالا پیش برد و برای لحظه ای نور که پشت پرده پنجره جمع شده بود توجهش را جلب کرد. در گوشه ی بالا سمت چپ جای توقف نبود. دوباره چشم را در امتداد خط مستقیم گچ بری تا گوشه سمت راست بالای گچ¬بری که تقریبا بالای سر خودش و تخت بود حرکت داد. صدای جنبشی از داخل خانه به گوشش رسید. صدای خش خش لباس. دوباره چشم را از گوشه ی سمت راست بالا در امتداد خط مستقیم گچ بری تا گوشه پایین سمت راست پیش برد. و بعد چشمش را به در اتاق که پایین پای راستش بود دوخت.
صدای پرواز مگسی از بالای سرش به گوش رسید. چشم چرخاند تا مگس را پیدا کند. چیزی ندید. صدا به سمت راست رفت. چشم چرخاند. چیزی ندید. صدا دوباره به بالای سرش برگشت. دوباره چشم چرخاند و دوباره چیز ندید. صدا نزدیک شد. مگس روی پیشانیش نشست. سعی کرد با بالا بردن ابروها و چین انداختن به پیشانی مگس را بپراند. موفق شد ولی مگس سماجت کرد و دوباره برگشت و این بار روی نوک بینی نشست. صدای تلویزیون که تازه روشن شده بود به گوش رسید: "جلسه سوم رسیدگی به اختلاس ..."
مگس در امتداد بینی به سمت بالا آمد و دوباره آرام آرام به سمت نوک بینی برگشت. سعی کرد نفسش را در سینه حبس کند و بر خارش بینی غلبه کند. نباید عطسه میکرد. عطسه یعنی تکان خوردن بدن. یعنی سر درد کور کننده تا شب. یعنی...
" در ابتدای این جلسه قاضی..."
صدای قدم ها با پرواز مگس و عطسه همزمان شد. تمام تخت لرزید. سرش از تخت جدا شد ودوباره محکم روی بالشت افتاد. عقیله به داخل اتاق دوید. از پس پرده ی اشکی که بعد از عطسه به چشمانش دویده بود عقیله را دید که به او نزدیک می شد.
"اخلال در نظام اقتصادی کشور..."
عضلات گردنش منقبض شده بود و این آغاز دردی بود که تا پشت سر و بعد تا پیشانی و بعد تا چشم ها پیشروی میکرد.
دست عقیله را زیر گردنش حس کرد. عطر تن عقیله به مشامش رسید. چشمانش را بست. قطرات اشک از گوشه ی دو چشمش جاری شد. کلمات عقیله گوشش را نوازش می کرد.
"متهمین این پرونده که..."
کانول بینی به جای خود برگشت. صدای کپسول اکسیژن ناگهان زیاد شد. نفس که توی سینه اش گره خورده بود دوباره جاری شد. عقیله با دستمالی نمناک خشکی را از لب هایش زدود. دست خیس عقیله صورتش را می شست. جریان هوا به خوبی تا سینه اش پیش می رفت.
" تا رسیدن به نتیجه نهایی و قطعی و بر گرداندن اموال اختلاس شده به ..."
عقیله صورتش را خشک کرد. چشمانش را بست. عبور سایه ی عقیله از پشت پلک هایش را حس کرد. صدای کپسول اکسیژن با صدای کشیده شدن پرده درهم آمیخت. چشم باز کرد. نور روز پر زور خودش را توی اتاق پهن کرده بود. عقیله از سمت چپ به او نزدیک شد. دوباره بوی عطر قوی شد. عقیله روی صورتش خم شد. لب های عقیله را روی پیشانیش حس کرد. داغ بودند. بوی عطر همراه اکسیژن بینیش را پر کرده بود.
" بخش بعدی اخبار در ساعت..."
صدای عقیله در گوشش جان گرفت: باید یه کم به پهلو بچرخی امروز پشت کمرت افتاب بخوره. ارزن های زیر کمرتم هوا بخورن.
دست های عقیله زیر کمرش رفت. صدا در گوشش پیچید: یا مرتضی علی...
نفس در سینه ی عقیله به شماره افتاده بود: ... مددی.
کمرش از تخت جدا شد. صدای نفس های تند عقیله با صدای کپسول اکسیژن اوج گرفته بود. یک دست عقیله از پشت کمرش جدا شد و روی سینه اش قرار گرفت. دست دیگر همچنان زور میاورد تا او را به پهلو بغلتاند. کار تقریبا تمام شده بود. می فهمید که پاهایش لخت و بی تکان در حالت قبلی باقی مانده بودند. دست عقیله به پای چپ رفت و انرا هم بالا آورد و روی پای راست گذاشت. نفس تند و داغ عقیله را روی بازوی چپش حس کرد. کانول بینی دوباره از جایش خارج شد. بوی رطوبت مانده و عرق از پشت کمرش تا بینی رسید.
دست عقیله کانول را سر جایش تو بینی محکم کرد. نفس¬بریده گفت: کمرت یه کم آفتاب بخوره بعد کل لباسات عوض کنم.
چشمش بین کپسول اکسیژن و دیوار سفید پیش رویش در نوسان بود. حالا در ورودی اتاق را بهتر می دید. عقیله بالشتی پشت کمر و یک بالشت هم جلوی رویش گذاشت: الان میام. برم لباس تمیز بیارم.
عقیله از در بیرون رفت.چشمش را به سمت سقف چرخاند. خط ممتد گچ¬بری گوشه سمت چپ چشمش بود. نمی توانست خط و گوشه ها را تعقیب کند. صدای کپسول اکسیژن یکنواخت بود. شروع به شمردن رنگ¬پریدگی و زنگ زدگی های روی کپسول اکسیژن کرد.
صدای عوض شدن کانال تلویزیون به گوشش رسید: "... رژیم غذایی مناسب..."
دوباره صدای عوض شدن کانال تلویزیون: " توجه شما را به قرائت آیات..."
صدای باز شدن در کمد آمد. حواسش پرت شد. یادش رفت تا چند رنگ¬پریدگی را شمرده بود. دوباره شروع به شمردن کردن.
از پایین چشم ها عقیله را با لباس های توی دستش دید که قدم توی اتاق گذاشت و با دست خالی دوباره بیرون رفت. باز حواسش پرت شد و یادش رفت تا چند رنگ پریدگی را شمرده بود. با خودش فکر کرد چقدر تعقیب کردن خطوط گچ بری سقف خوب است. اصلا حواس آدم پرت نمی شود. دوباره عقیله و این بار با تشت کوچک زرد رنگ برگشت.
عقیله کنار کپسول هوا ایستاد. دستمال را که توی تشت زد و شروع به تمیز کردن زیر بغل های او کرد تازه متوجه شد که لباس در تنش نیست. دست های عقیله بی وقفه بین تشت و بدنش در نوسان بود. پشت گردن. بغل گوشه ها. زیر گلو. تخت سینه. بازوها و ساعد. شکم. بین پاها. ران ها و ساق پا. او که حس نمی کرد، اما به تجربه می دانست هر لحظه دست عقیله کجای بدنش را لمس و نوازش و تمیز می کند. عقیله تشت را برداشت و بیرون رفت. صدای خالی شدن تشت. صدای شیر آب بلند شد. عقیله دوباره با تشت زرد رنگ برگشت. سایه عقیله روی دیوار کنار کپسول اکسیژن بود. حرکت های بی وقفه ی سایه ی عقیله را روی دیوار تماشا میکرد. حالا بهتر می دید که دارد پشت کمرش را تمیز میکند. بین ران ها. پشت پاها.
سایه¬ی عقیله را دید که بالشت را از پشت کمرش برداشت. و زور آورد تا او دوباره به کمر بخوابد. دوباره آشنای هر روزه پیش چشمانش بود. عقیله با پشت دست عرق را از پیشانی پاک کرد. نفس¬بریده لبخند زد. چشمانش درخشید. لباس ها را آورد. چشمش بین صورت و حرکات عقیله و سقف در نوسان بود. عقیله دوباره لبخند زد. دوباره چشمانش درخشید. عقیله دست برد و کانول بینی را سرجایش محکم کرد. جریان هوای اکسیژن به ملایمت جریان داشت.
عطر تی رُز توی دست عقیله بود. بوی عطر پخش شد. عقلیه لبخند زد. دوباره چشمانش درخشید: شما که ماه شدی. منم برم یه دوش...
صدای زنگ در آمد.
عقیله برگشت و به سمت پنجره رو به حیاط نگاه کرد. شتابان از اتاق بیرون رفت. صدایش از بیرون به گوش رسید: بله؟... سلام علیکم... بله... خوش آمدید... باز شد؟... بفرمایید...
صدای تلویزیون قطع شد.
گوش تیز کرد. صدای در حیاط آمد. صدای پا. یک نفر... دو نفر... سه نفر. چشمش به سقف بود. خط های گچ¬بری از مقابل دیدگانش می گریختند. صدای پاها و زمزمه ی کلمات در گوشش پر رنگ تر شد.
صدای عقیله با صدای مردها در هم آمیخت. ابراهیم و اصغر و مراد. جلوی اتاق لحظه ای تعارف کردند. از پایین سمت راست چشم، در اتاق را زیرنظر داشت. حاج ابراهیم پا داخل اتاق گذاشت. روی پای راست می لنگید. اصغر و مراد در حالیکه چیزی را حمل می کردند وارد شدند. صداها در هم شد. کسی گفت : سلام سردار... دیگری گفت: مخلص پهلوون... دیگری...
حاج ابراهیم روی او خم شد و پیشانیش را بوسید. بعد اصغر. بعد مراد. یکی گفت: به به... تی رُزم که زدی!
لب ها به خنده باز شد. چشمانش درخشید. بوی عرق بیدمشک به مشامش رسید. از زیر چشم دید که عقیله با سینی و لیوان های شربت عرق بیدمشک پا توی اتاق گذاشت. تعارف دست به دست شد و لیوان ها توی دست همرزمان سابق و رفقای فعلی.
کسی پرسید: شربت برای سردار؟ عقیله جواب داد: شما بفرمایید... نوش جان...
صدای کپسول اکسیژن یکنواخت بود. کسی که نان خشک می خرید توی کوچه دم گرفته بود. صدای بلندگویش زیاد بود.
بوی پلاستیک نو توی اتاق با بوی بیدمشک قاطی شد. بچه ها دورش جمع شده بودند و هرکدام چیزی می گفتند. گاه چشمش به سقف بود و گاه به لبان دوستان.
حاج ابراهیم لیوانش را یک¬نفس سرکشید. روی پایش لنگ زد و به عقب برگشت و گفت: بگو برات چی گرفتیم؟ یعنی به به... به به... خداییش تو بهشتم از این امکانات نیست.
سعی کرد متمرکز شود.
-بچه ها نشونش بدین.
اصغر و مراد چیزی را که توی پلاستیک بسته بندی شده بود جلوی چشم او آوردند.
حاج ابراهیم دستی به ریش های کم پشت و سفیدش کشید و گفت : بچه ها برات سنگ تموم گذاشتن. تشک مواج. اینجا بخوابی روزا حال کنی. به به...
مراد گفت: خودت زحمت کشیدی حاجی.
از بیرون در صدای عقیله با بغضی شکسته در گلو آمد: راضی به زحمت شما نبودیم... شرمنده کردین... خودم تو فکرش...
اصغر کلام عقیله را برید: این چه حرفیه همشیره... مگه ما مُردیم... قابل سردار رو نداره.
چشم های گُر گرفته اش را از سقف جدا کرده بود. اخم هایش توی هم بود. حرارت را تا بیخ گوش هایش حس می کرد. خودش می دانست که رگ توی پیشانیش برجسته شده.
ابراهیم نگاهش کرد. اصغر نگاهش کرد. مراد نگاهش کرد. او نگاهشان کرد. از این چهره به آن چهره. با چشمان برافروخته و ملتهب.
ابراهیم لنگ زد. قدمی پیش تر گذاشت. نزدیکتر شد: به حضرت رضا... به جون خودت و این دوتا بچه ها از بنیاد نگرفتیم. من اصلا سمت بنیاد نمی رم. این بچه ها شاهدن.
حرف توی گوشش نشست. اما چشمانش همچنان برافروخته بود.
اصغر گفت: ها سردار... راس میگه. بنیاد جای از ما بهترون...
مراد میان حرف اصغر دوید: خودمون پول جم...
ابراهیم تند برگشت و به صورت مراد نگاه کرد.
مراد جا خورد.
از جا خوردن مراد خنده اش گرفت. برافروختگی از چشمان و داغی از کنار گوش هایش کنار رفت.
صدای عقیله با ذوق آمد: خدا اجرتون بده... واقعا لازم بود... دیگه ارزن هم فایده نداشت... کمرش داشت زخم...
عقیله ادامه نداد.
ابراهیم گفت: الان ردیفش می کنیم.
ساعتی بعد که در خانه باز و بسته شد. بوی پلاستیک و پارچه ی نو به مشامش می رسید. صدای یکنواخت کپسول اکسیژن با صدای گردش ملایم هوا در تشک درهم آمیخته بود.
شروع به تعقیب گچ بری سقف کرد. از گوشه سمت راست پایین در امتداد خط ممتد گچبری تا ...
انتهای پیام/ 121