به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «قایمباشک» عنوان داستانی کوتاه به قلم مریم شیخ است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران بهعنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه، این داستان را میخوانید:
هاج و واج ایستاده بود به تماشا، ماتش برده بود، جلوی بهداری شمارهی سه که حالا جا برای سوزن انداختن هم نداشت.
زمان در نظرش مثل برق وباد میگذشت. آنقدر سریع که میتوانست فاصلهی لو رفتن کربلای چهار تا پر شدن یک بارهی تختها را با یک پلک زدن اندازه بگیرد.
لشکر برانکاردها بودند که یکی یکی از کنارش عبور میکردند و صدای نالهی رزمندهها که توی سرش اکو میشد.
دختر دست و پایش را گم کرده بود خستگی از سرو رویش میبارید و با صدایی که به زور از ته حنجره اش بیرون میآمد به رانندهی آمبولانس گفت: (برادر مصطفی! پس نیروی کمکی چی شد؟ تو رو خدا بیا یه نگاهی به داخل بنداز، تختها که پر شدن، خیلی هاشون کف زمین دراز کشیدن من و دکتر دست تنهاییم.)
رانندهی آمبولانس مستاصل بود، سرش را پایین انداخت و گفت اجرتون با امام حسین (ع).
مهتاب که فهمیده بود کاری با گلایه از پیش نمیبرد، پا تند کرد و به داخل بهداری برگشت.
وارد شدن به بهداری همانا و روبرو شدن با امواج نالههایی که از هر طرف او را به یاری میخواندند همان.
ناگهان سرش گیج رفت و زیر پایش خالی شد. اما قبل از آنکه پخش زمین بشود، دستش را بند میلهی تخت شمارهی ۱۲ کرده بود.
چشم هایش را بست و چند نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط بشود، تا چشم باز کرد، نگاهش قفل در نگاه خیرهای شد.
مجروح لاغر اندام تخت شمارهی ١٢ که همهی صورتش پوشیده از خون بود زل زده بود به مهتاب، بی هیچ واژه ای، فقط زل زده بود ...
ناگهان ماهی قلب مهتاب در تنگ دلواپسی اش تکانی خورد، پیش از این، آن چشمها را کجا دیده بود؟
در جستجوی نامی به تابلوی مشخصات مجروح نگاه کرد، تابلو خالی بود، سفیدِ سفید...
ایستاد بالای سر مجروح وبا دقت بیشتر وارسی اش کرد، گلوله خورده بود درست زیر قلب جوان...
با دستپاچه گی دستمال هارا توی اب ولرم خیس کرد و شروع کرد به پاک کردن خون از روی چهرهی رزمنده...
وقتی پردهی خون را از روی صورت جوان کنار زد... گویا ماراتن دقیقهها به پایان رسید.. زمان ایستاد و قلب خانم پرستار هم همینطور!
حالا ذهنش پر کشیده بود به کوچه پس کوچههای خانی آباد، به همان روزی که برای آخرین بار آن چشمها را دیده بود.
آرام زمزمه کرد: (امین؟ خودتی؟)
مجروح با صدایی پر از درد جواب داد: (پس درست حدس زدم... مهتاب؟)
دختر لبخند بی جانی زد و گفت: (فکرش رو هم نمیکردم بعد این همه سال... حالا... اینجا ببینمت.)
و شروع کرد به چکاندن قطرههای بتادین روی زخمهای امین...
(تو از همون بچگی پرستار بودی، یادته روز اسباب کشی تون؟ روزی که قرار بود از محل ما برید؟ من اومده بودم کمکتون کنم، همون موقع، دستم با چینیهای جهاز مامانت برید... تو برام پانسمانش کردی... یادته؟)
مهتاب که پرت شده بود به سالها قبل، ادامه داد: (یادمه! شما گنجشکها رو با کش کشی میزدین و زخمی میکردین و من بالشون رو با پارچه پانسمان میکردم، چه آتیشی میسوزوندین شما! هربار شیشهی خونهی یکی پیاده میشد و لنگه کفش زن همسایه حواله... منم برای رفع و رجوع مشکلات شما نصف عمرم رو پشت بوم بودم، مامانم به من میگفت تو باید پسر میشدی تا سفره رو جمع میکرد به جای رفتن به آشپزخونه و شستن ظرفها، مقصد بعدیم پشت بوم بود... یادته؟)
(معلومه که یادمه... اصلا من نشونه گرفتن رو همونجا یاد گرفتم، خوب هم یاد گرفتم...
تو جبهه هم کرکسها از دستم امون نداشتن، البته سولههای زیرزمینی جبهه کجا و پشت بومهای به هم چسبیدهی خانی آباد کجا؟
خاطرهای از پس ذهنش گذشت، سرنگ را توی دست امین فرو کرد و گفت توپ هفت لایهی گل کوچیک یادته شوت کردی ته کوچه، خورد تو صورت من؟
سر سوزن را در رگش حس کرد، دارو در جانش دوید، نالهای کرد و گفت: (آه اگر با من نبوذش هیچ میلی... یه هفته صورتت ورم داشت مثل الان من ... سالهای آخر، فوتبالم خیلی خوب شده بود رویای پرسپولیس داشتم .. توی خاک ریز هم توپ رو شوت میکردم سمت تانکهای عراقی، ولی خب این توپ کجا و اون کجا؟)
مهتاب با نگرانی چشم دوخته بود به زخم زیر سینهی امین... حالا زخم سر باز کرده بود و چشمهای از خون بود که راه گرفته بود روی تن نحیفش!
با آستینش اشک چشمهای خیسش رو پاک کرد و داد زد: (دکتر... دکتر)
پسر، اما دست از حرف زدن بر نمیداشت: (میدونی چیه مهتاب؟ راست میگن زندگی پستی بلندی داره من رو پشت بوم خونمون بودم که یک دفعه سرم گیج رفت و افتادم تو حفرهی روباه... فقط نمیدونم چرا این افتادن ۱۰ سال طول کشید... خوب یادمه... من رو پشت بوم، پشت کولر آبی، کز کرده بودم و در حالی که چشمام خیس بود به کامیونی نگاه میکردم که داشت تو رو از پیشم میبرد... دوست داری بدونی وقتی یکی میره چه اتفاقی برای اونی که میمونه میفته؟)
مهتاب مستأصل داد میزد: (دکتر... دکتر... مجروح تخت شمارهی ۱۲ خون ریزی داره، ضربان قلبش نامنظمه... عجله کنید...)
(میگم مهتاب بازیهای بچه گی هامون یادته؟ هفت سنگ، قایم باشک... من بیشتر از همهی بازیها، قایم باشک رو دوست داشتم، وقتی از خانی آباد کوچ کردید توی رویاهام بت فکر میکردم دوست داشتم تو بری قایم بشی منم هوا رو بو بکشم و از روی عطر موهات بگردم و پیدات کنم... دیدی بالاخره پیدات کردم؟ بعد ۱۰ سال؟ حالا میای قایم باشک بازی کنیم؟)
(_دکتر... دکتر)
(مهتاب حواست رو بده به من بیا برگردیم به اون روزها، من چشم میبندم تو برو قایم شو...)
و بعد شروع کرد به شمردن: (ده، بیست، سی، چل، پنجاه، شصت، هفتاد، هشتاد، نود، ص...).
اما این چشم بستن کجا و آن کجا؟...
انتهای پیام/ 121