«مدرسه‌ی پیروز»؛ داستانی کوتاه از جایزه ادبی یوسف

داستان کوتاه «مدرسه‌ی پیروز» در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۵۷۸۰۶
تاریخ انتشار: ۰۳ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۸:۴۱ - 24May 2021

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «مدرسه‌ی پیروز» عنوان داستانی کوتاه به قلم مرضیه پژوهان‌فر است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید:

قدرت الله در حالی که دارد تکه بلوک بزرگ و سنگین را جا به جا می‌کند، با حیرت به من زل زده: «ایناهاش آقا خلفیان! زیرهمین بلوک بود.» بعد با احتیاط انگشت‌های سرد وکبود را از روی زمین بر می‌دارد: «انگشتامو ببین آقا خلفیان! زنگ تفریح نون و پنیر خورده بودم!»

از مدرسه، مخروبه‌ای به جا مانده که از تنفس گوگرد، گرد و غباری نارنجی سرفه می‌کند. کلمات فلزی حک شده روی تابلوی ورودی مدرسه از میان آوار سربرآورده‌اند: «مدرسه راهنمایی شهید پیروز». قدرت الله ریز ریز می‌خندد. انگشت‌هایش را که همچنان در کف دست گرفته به آرامی نوازش می‌کنم. زبر هستند و بوی پنیر تازه می‌دهند.

داخل کلاس نشسته بودیم. بعد از ظهر بود وهوای آبانی بهبهان رو به سردی می‌رفت. کلاسی که ورزش داشت، در حیاط مدرسه با داد و قال فوتبال بازی می‌کرد. هر از گاهی نگاه بچه‌های داخل کلاس هم از پشت پنجره مسیر توپشان را دنبال می‌کرد. گچ سفیدی برداشتم و همه‌ی تلاشم را کردم تا با خطی خوش روی تخته بنویسم: «شهادت».

پچ پچی که بین بچه‌ها راه افتاده بود به گوشم می‌رسید. روز‌هایی را سپری می‌کردیم که این واژه برای هیچکس غریب نبود. به خصوص در بهبهان که از هر خانواده، حداقل یک نفر داشت در جبهه می‌جنگید. هر شب زخمی‌ها را به بیمارستان می‌آوردند و هر روز کوچه‌ای را حجله می‌بستند برای استقبال شهید تازه.

-آقا اجازه! جنگ تا کی ادامه داره؟
این روز‌های آخری خیلی نگران بودم. هرلحظه استرس شنیدن آژیر قرمز و هدایت درست و به موقع بچه‌ها به طرف پناهگاه، دست و دلم را می‌لرزاند. نیمه‌های شب از خواب می‌پریدم، به نظرم می‌رسید بهبهان را بمباران کرده اند. از پنجره نگاهی به بیرون می‌انداختم و با شنیدن صدای جیرجیرک‌ها و سیاهی یکدست و آرام پشت پنجره، تنفسم به حالت عادی بر می‌گشت.

-آقا اجازه! راست میگن مدرسه‌ها میخواد تعطیل بشه؟
پشت به بچه‌ها ایستاده بودم، خیره به کلمه‌ی روی تخته سیاه: «بچه ها! امروز میخوام در مورد...» هجوم افکار درهم و برهم، جلوی نجوای گنگی که از دهانم خارج می‌شد را گرفته بود. گوش هایم کلمه‌ها را نمی‌شنیدند. درگیر حرف زدن با خودم بودم: اعزام بعدی که شروع شود می‌روم دو کوهه. از آموزش و پرورش مرخصی می‌گیرم و می‌روم. خرم شهر به هم ریخته. چند جا را بمباران کرده‌اند، اداره‌ها یکی یکی انتقال داده می‌شوند به حاشیه‌های امن شهر. با این حال مردم خوزستان از سر جایشان جم نخورده اند.
-آقا شما تا حالا رفتی جبهه؟

بچه‌ها ناامید از جواب دادن من، گرم صحبت با یکدیگر شده بودند. بعضی هم داشتند ماجرای شهادت یکی از آشنایان را برای بغل دستی هایشان تعریف می‌کردند. با گچ زدم به تخته و گفتم: «امروز میخوایم درمورد شهادت باهم حرف بزنیم! فلسفه‌ی شهادت، اینکه چرا بعضی انسان‌ها بدون واهمه از....»

هنوز جمله ام تمام نشده بود که صدایی دلهره آور، کلاس را ساکت کرد. صدایی که هر لحظه بلندتر می‌شد. انگار کسی داشت با میخ پوسیده‌ای پرده‌ی گوشم را خراش می‌داد. وحشت عجیبی چنگ زد به قلبم. زبانم در دهان قفل شده بود و دست و پاهایم سرد و بی رمق. پنجره را دیدم که تکان تکان می‌خورد و دیوار‌ها می‌لرزیدند. بچه‌هایی که ورزش داشتند، سراسیمه از وسط حیاط متفرق می‌شدند. دست هایم را حلقه کردم دور سرم و داد زدم: «پناه بگیرید! پناه بگیرید!» یکی از بچه‌ها با چهره‌ی وحشت زده دوید سمت در بسته‌ی کلاس.

از آن به بعد تنها چیزی که در خاطرم مانده بوی غلیظ گوگرد است و صدا‌هایی دلخراش؛ و بعد دردی که از داخل پهلو‌ها به شکمم رسید و در یک لحظه به قلب و ازآنجا به تمام سلول‌های بدنم منتقل شد. دردی داغ داغ آنقدر که فکر کردم در حال جوشیدن هستم.

- بریم آقا؟ اینجا پر از گرد و خاکه! کمی بالاتر آسمون آبی میشه.
- مردم شهر دارن میان قدرت الله. پدر و مادرا... صدای انفجار خیلی بلند بود. حالا دیگه همه فهمیدن.
قدرت الله زیر آواری از آجرپاره هنوز دارد دنبال باقی مانده هایش می‌گردد. تن و بدن بچه‌ها برایم آشناست. سر اسماعیلی نسب ودست‌های قنواتی افتاده اند کنارهم. کمی آن طرف‌تر چشم‌های اکبرنژاد...

می‌روم توی حیاط. آقای مدیر دارد از ته گلو فریاد می‌زند و مردمی را که با ناباوری کنار دیوار فروریخته‌ی مدرسه ایستاده اند به کمک می‌طلبد. رد خون از بالای پیشانی تا وسط گونه هایش آمده و با خیسی اشک قاطی شده:«همه رو پرپر کردن.»

سر وکله‌ی پدر و مادر‌ها یکی یکی پیدا می‌شود. یکی از موشک‌ها درست افتاده روی کلاس ما. یکی هم افتاده توی حیاط، وسط زمین فوتبال بچه ها.

- به جز چند تیکه‌ی کوچیک، بقیه‌ی بدنتون رو پیدا کردم آقا خلفیان! خونواده تون ببینن، غصه می‌خورن!
- نگران مادرایی باش که بچه هاشونو وسط حیاط می‌بینن.

من فقط یک تکه از سرم را دیدم که پرت شده بود میان خرده شیشه‌های پنجره. دنبال تکه‌های دیگر نگشتم. حتما مردم بقیه ام را جمع می‌کنند و می‌گذارند توی یک پارچه.

هوا دارد تاریک می‌شود. قدرت الله با آرامش گوشه‌ای از کلاس بدون دیوار ایستاده و به آهن پاره‌ای که از موشک به جا مانده خیره شده. می‌گویم: «ساخت شوروی ه.» به سمتم می‌آید: «آقا خلفیان! بچه‌ها دارن یکی یکی میرن! اردشیر... سید جواد... ما هم بریم.» چشم می‌دوزد به ابر‌های پاییزی که از این پایین نارنجی تیره به نظر می‌رسند.
- منتظرم قدرت الله! یکی از بچه‌ها زنده س. زیر آوار داره ناله میکنه، صداشو می‌شنوی؟

ریز ریز می‌خندد: «صداشو می‌شنوم آقا! اون نمیاد! الانه که پیداش کنن! بریم آقا؟» بعد با هیجان اشاره می‌کند به کبوتری که روی سر در مدرسه، بالای کلمه‌ی پیروز نشسته. کبوتری سپید با چشم‌های قرمز درخشان: محمدرضاس! «هنوز نرفته!» می‌دود سمت محمدرضا. می‌پرد سمت محمدرضا. من هنوز منتظرم تا یکی بیاید و تنها دانش آموزم ۴ را که هنوز جان توی جسمش مانده پیدا کنند. کاش زودتر این صدای ناله را بشنوند، طاقت درد کشیدنش را ندارم خدا...

بچه‌های کلاس سوم که تعداد کمتری شهید داده اند، دارند با گریه آوار را از روی بدن همکلاسی‌های مجروحشان جابه جا می‌کنند و زخمی‌ها را از زیر در و دیوار بیرون می‌کشند. یک نفر از آن طرف فریاد می‌زند: «آقای نژاد صادقیه. کمک کنید بیاریمش بیرون.»

مدیر می‌رود و خودش را می‌اندازد روی بدن خونین و مالین مستخدم مدرسه و زار زار گریه می‌کند. تاریکی تلخ شب دارد خودش را می‌پاشد روی آوار. ماشین‌ها و آدم‌های بیشتری برای کمک رسیده اند. مرد میانسالی خم شده بالای سر جسد‌هایی که رویشان چادر کشیده اند و با صدایی که سال‌ها از قیافه اش پیرتر است، شمرده شمرده و امیدوار از دانش آموز مجروحی می‌پرسد: «سعید پسندیده، اول راهنمایی... کلاسش همینجا بود. ندیدیش؟»

دانش آموز مجروح دست دردناکش را با زحمت بالا می‌آورد و با بغض به گوشه‌ای از کلاس فرو ریخته اشاره می‌کند. مرد میانسال لباس چهارخانه‌ی سعید را از میان آجر‌ها تشخیص می‌دهد. لباس پسرش بدن ندارد. چند بار پشت سرهم و محکم می‌کوبد توی سرش. سعید را نمی‌بیند که کنارش ایستاده و دلداری اش می‌دهد. شانه‌های غمگین و افتاده‌ی پدرش را با دو دست گرفته و نوازش می‌کند.

ناگهان مادری از میان جمعیت شروع می‌کند به خراشیدن گونه‌ها و جیغ زدن: «اصغرم! اصغرم!» بعد در حالی که فقط لب هایش باز و بسته می‌شوند، کنار تنها ستونی از مدرسه که برپا مانده غش می‌کند.

چند نفر با چراغ و چادر دارند می‌آیند سمت کلاس ما. صدای عزاداری زن‌ها با آژیر آمبولانس‌های هراسانی که هر لحظه به تعدادشان افزوده می‌شود قاطی شده. بعضی‌ها گریه می‌کنند. بعضی‌ها ضجه می‌زنند. بعضی‌ها هم می‌خندند، برایم دست تکان می‌دهند و می‌پرند سمت ابرها. نور چراغ هایشان می‌ریزد وسط کلاس‌های بدون دیوار.
-یا ابالفضل! این یکی زنده س.

یک نفر پشت سرم ریز ریز می‌خندد. همه می‌دوند سمت کلاس ما. بهشان می‌گویم: «داره درد می‌کشه. مواظب باشید پا نذارید رو دست و صورتش.» منتظر می‌مانم تا کامل بدنش را از زیر آوار بیرون بیاورند. بعد نفس راحتی می‌کشم. کلمه‌ی شهادت همان جا وسط تخته سیاه ایستاده و به من نگاه می‌کند. صدای اذان مغرب از گلدسته‌های مسجد تا حیاط بی انتهای مدرسه دویده: «اشهد ان لا اله الا الله... اشهد ان محمدا رسول الله...». هلال باریک ماه تازه در آمده. بال هایم را باز می‌کنم و با قدرت الله می‌پریم سمت ابرها.

پایان

پی نوشت: (اسامی استفاده شده در داستان واقعی و مستند هستند.)
قدرت الله شجاعی. دانش آموز شهید
محمد طاهر خلفیان. معلم شهید
مدرسه‌ی راهنمایی شهید حمدالله پیروز در شهرستان بهبهان که روز چهارشنبه، مورخ چهارم آبان ۱۳۶۲، در حدود ساعت پنج عصر، مورد اصابت یک فروند موشک شلیک شده از سوی ارتش بعث عراق قرار گرفت و به خاک و خون کشیده شد. در این جنایت تاریخی، ۶۹ دانش آموز، چهار معلم و یک خدمتگزار به شهادت رسیده و بیش از ۱۳۰ دانش آموز و ۱۱ معلم مجروح شدند.

تنها یکی از دانش آموزان پایه‌ی دوم در این حادثه زنده ماند؛ که او هم چند سال بعد پس از چند سال حضور در جبهه‌های جنگ به شهادت رسید.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار