معرفی کتاب؛

«از رفاقت تا طبابت»

کتاب «از رفاقت تا طبابت» خاطرات شفاهی «سیّد محمود اخوی میراب‌باشی» است که به کوشش «الهه آقابابایی اردکانی» به زیور طبع آراسته شده و به‌همت اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس یزد گردآوری شده است.
کد خبر: ۴۵۷۶۹۱
تاریخ انتشار: ۰۱ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۲:۱۹ - 22May 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، کتاب «از رفاقت تا طبابت» روایت‌گر خاطرات شفاهی «سیّد محمود اخوی میراب‌باشی» است که به کوشش «الهه آقابابایی اردکانی» به زیور طبع آراسته شده و به‌همت معاونت تحقیقات اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس یزد گردآوری شده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

معلّمی به نام «آقای حیّان» داشتیم که خیلی از شب‌ها در منزل خودش با دانش‌آموزان به‌عنوان کلاس کمک‌آموزشی جلسه می‌گذاشت، ولی در این کلاس‌ها مسائل سیاسی کشور را برای بچّه‌ها بازگو می‌کرد. او به دلیل اینکه چند سالی دوره دانشگاه را گذرانده بود، از مسائل سیاسی کشور سر در می‌آورد. معلّم‌های دیگری هم در این جلسات شرکت می‌کردند و مسائل پشت پرده را برای بچّه‌ها روشن می‌کردند.

به‌غیراز این افراد، تعدادی دانشجوی تفتی هم بودند که در شهر‌های دیگر تحصیل می‌کردند. آن‌ها زمانی که به تفت می‌آمدند، با دانش‌آموزان ارتباط برقرار می‌کردند و سعی می‌کردند با طرح مسائلی، مثل اتّفاق‌های داخل دانشگاه و تظاهرات دانشجویان علیه رژیم، دانش‌آموزان را به جریان انقلاب وارد کنند. این جلسات بیشتر به‌صورت خصوصی و محرمانه برگزار می‌شد.

به‌غیراز این موارد، جلساتی هم داشتیم به نام «جلسات انجمن اسلامی» که اداره آن‌ها بر عهده آقای «عرب» و آقای «مفیدی» بود. بسیاری از دانش‌آموزان در این جلسات که با عنوان «جلسات مبارزه با بهاییت» برگزار می‌شد، شرکت می‌کردند؛ ولی در اصل، زیربنای اعتقادات مذهبی و حرکت‌های انقلابی دانش‌آموزان در این جلسه‌ها شکل گرفت. آیت‌الله «صدوقی»، حاج‌آقا «حسنعلی»، آقای «احمد فتّاحی» و آقای دکتر «سیّدرضا پاک‌نژاد» این جلسات را تأیید و حمایت می‌کردند.

زمانی که به سنّ تکلیف رسیدم، باید برای خودم یک مرجع تقلید انتخاب می‌کردم. از همان ابتدا امام خمینی را به‌عنوان مرجع خود قراردادم. رساله ایشان را داشتم. از رساله خیلی محرمانه نگهداری می‌کردم تا بتوانم از فتوا‌های ایشان استفاده کنم. از طرفی شرکت در جلسات سیاسی خیلی در ورودم به مسیر انقلاب کمک کرد.

خانه پدرم یکی از مکان‌هایی بود که جلسات در آن برگزار می‌شد. در واقع قبل از باز شدن باب انقلاب در تفت، باب انقلاب در خانه پدرم بازشده بود. من اطّلاعیه‌های حضرت امام را قبل از دهم فروردین ۱۳۵۷ در اختیار داشتم. سقف طبقه بالای خانه‌مان چوبی بود و تخته زده بودند. لابه‌لای تخته‌ها اطّلاعیه‌ها را مخفی و در موقعیّت مناسب آن‌ها را تکثیر می‌کردم و انتشار می‌دادم.

اوایل مهرماه ۱۳۵۷ آیت‌الله صدوقی، هر شب، در مسجد «حظیره» که یکی از پایگاه‌های اصلی انقلاب در شهر یزد بود، سخنرانی می‌کردند. نیرو‌های رژیم درِ مسجد را بسته بودند. بعد از این اتّفاق شهر تفت اوّلین شهری بود که واکنش نشان داد. به همّت حاج‌آقای «حسنعلی» و دانشجویان، مردم در اداره آموزش و پرورش تفت تحصّن کردند که تا پیروزی انقلاب اسلامی این تحصّن ادامه داشت.

دانشجویان به بهانه تحصیل در دانشگاه، در مشهد دور هم جمع می‌شدند. هرچند در مشهد مکان‌هایی مثلِ خانه آیت‌الله «میلانی»، در خیابان منتهی به حرم مطهّر، قبل از پارک «نادری»، یکی از مراکز تجمّع مردم بود و تظاهرات از آن‌جا پا می‌گرفت، امّا دانشگاه بیشترین نقش را در تظاهرات مردمی مشهد داشت.

دانشجویان مشهد بسیار فعّال بودند که در جریان انقلاب یک‌دست و متحّد شدند، ولی جناح‌جناح بودند مثل کمونیست، مجاهدین، گروه پیرو خطّ امام که به آن‌ها به‌اصطلاح می‌گفتند «افراطی». آقای «دیالمه» یکی از دانشجویان این جناح و یکی از گروه‌های بسیار فعّالِ انقلابی را در مشهد رهبری می‌کرد.

روز ۷ بهمن ۱۳۵۷ اعلام شد که امام به ایران می‌آیند، یک گروه ۲۵ نفره از شهرستان تفت با اتوبوس به تهران رفتیم. در تهران فردی به نام «حاجی محمّدرضا امینی» با همسرشان، خانم حاجی عصمت که دخترعمّه مادری من به حساب می‌آمدند، زندگی می‌کردند و در آن‌جا حمّام عمومی داشتند. خانه آن‌ها بین چهارراه «هاشمی» و «جیحون»، در کنار حمّام قرار داشت. آقای امینی بسیار مهمان‌نواز بود و تمام تفتی‌ها که به تهران سفر می‌کردند، به منزلش می‌رفتند. افراد فامیل درجه یک در منزل آقای امینی پذیرایی می‌شدند و شب را می‌گذراندند، امّا بقیّه تفتی‌ها شب را در حمّام می‌گذراندند. به‌نوعی حمّام آقای امینی مسافرخانه تفتی‌ها به حساب می‌آمد و همگی مهمان آقای امینی بودند. او همه‌جوره هوای همشهری‌هایش را داشت.  

صبحی که به تهران رسیدیم، به خانه آقای امینی رفتیم و چند روزی در تهران ماندگار شدیم. من با برادرم، «سیّد احمد» و پسرعمو، «سیّد مهدی میراب» به‌همراه دوستانی، چون «حسن دهقانی» همراه بودم. همان‌روز باهم رفتیم دانشگاه و وارد تظاهرات شدیم. ظهر آن روز همه بعد از پایان تظاهرات به خانه برگشتند، به‌جز دو نفر. من یکی از آن دو نفر بودم، چون با جمعیّتی که از دانشگاه به سمت میدان انقلاب کشیده شد، همراه شده بودم.

ما در میدان انقلاب شروع به شعار دادن کردیم. نیرو‌های نظامی از پشت‌بام ژاندارمری، در کنار میدان، شروع به تیراندازی کردند. تعدادی از مردم مجروح شدند. ستونی در وسط میدان انقلاب بود که مجسّمه بالای ستون تقریباً کَج شده بود. عدّه‌ای از مردم موقع تیراندازی پشت این ستون جمع می‌شدند و شعار می‌دادند.

حدود ۵۰ نفر پشت این ستون می‌توانستند پناه بگیرند. من هم با هر بار تیراندازی نظامی‌ها پشت ستون پناه می‌گرفتم. بعد سه یا چهار نفر مجروح را از وسط میدان به دوش کشیدم و به کنار میدان انقلاب آوردم، یک‌سری خدمات پزشکی برای‌شان انجام دادم و راهی بیمارستان شدند.

به علّت جا‌به‌جایی مجروحین در خیابان تمام لباس‌هایم خونی شده بود. در هنگام تظاهرات دهان‌به‌دهان می‌گشت که بیمارستان «هزار تخت‌خوابی» اعلام کرده است که مجروحین نیاز به خون دارند و از مردم خواسته‌اند برای اهدای خون مراجعه کنند.

زمانی که این موضوع را شنیدم، پیاده به سمت بیمارستان هزار تخت‌خوابی رفتم و در صف ایستادم تا خون بدهم. از آن‌طرف برادر و دوستانم خیلی نگران شده و همه بیمارستان‌ها و سردخانه‌ها را گشته بودند تا مرا پیدا کنند. زمانی که شب برگشتم، به‌محض ورود به خانه با آن سر و وضعم و لباس‌های خونی، همه فکر کردند که خودم مجروح شدم.

روز چهارم که در تهران بودیم، اعلام کردند امام قصد آمدن ندارند. مجبور شدیم به یزد برگردیم، امّا زمانی که به یزد رسیدیم، اعلام شد امام به ایران می‌آیند. ما دیگر برای رسیدن به مراسم استقبال فرصتی نداشتیم.

مردم برای امام کم نگذاشتند و استقبال باشکوهی از ایشان انجام شد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها