به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، 40 سال آنقدر بیهیاهو در یکی از جنوبیترین مناطق تهران زندگی کرد که حتی بسیاری از همسایهها و هممحلهایها هم خبردار نشدند او یکی از اقوام نزدیک بنیانگذار انقلاب اسلامی است. ما هم به فهرست همین خیلیها اضافه میشدیم اگر آن روز در جلسه با رییس آموزشوپرورش، شاخکهایمان با شنیدن نامش بهعنوان خیّر مدرسهساز حساس نمیشد. حاج «علیمحمد احمدی» و همسرش حاجیه خانم «مرضیه شیرخانی» نیت کردهبودند با وقف زمینشان برای امر مدرسهسازی، برای روزی که نیستند، یک یادگاری از خود به جای بگذارند. و همین باقیاتالصالحات، بهانه مبارکی شد و پای ما را به خانه باصفایشان باز کرد و یک همنشینی دلپذیر با روایت خاطراتی جذاب از امام خمینی (ره) را برایمان رقم زد.
بعد از چند سال وقتی دوباره از این زوج نیکوکار سراغ گرفتیم، کاممان با شنیدن خبر فوت حاج آقا احمدی تلخ شد. محبتهای بیدریغ آن پدربزرگ مهربان 80 و چند ساله، خاطرات شیرینش از دیدارهای قم و نجف و روایتهایش از توصیههای امام به خویشاوندان که او تمام عمر آویزه گوشش کردهبود، مثل فیلمی از مقابل چشمانمان گذشت و حسرتی به حسرتهایمان اضافه کرد... اینطور بود که بیمناسبت ندیدیم در سی و دومین سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) با بازخوانی آن خاطرات کمتر شنیدهشده، یاد و خاطره مرحوم علیمحمد احمدی را زنده کرده و دلدادگان امام خوبیها را هم در این روایتهای جذاب سهیم کنیم.
وقتی خانه دایی امام، محل آشتی زوجهای در آستانه طلاق بود
«همه خاطرات کودکی من با کوچه پسکوچههای خمین گره خوردهاست. آن زمان برای یادگیری خواندن و نوشتن به مکتبخانه ملا ابوالقاسم بهشتی میرفتم که امام خمینی (ره) هم شاگرد مکتبخانه او بود. پدرم، مرحوم میرزا زین العابدین احمدی، دایی امام خمینی (ره) که از روحانیون شناخته شده خمین بود، بعد از آیت الله سید مرتضی پسندیده، برادر بزرگتر امام (ره)، تنها کسی بود که آن روزها در خمین محضر ازدواج و طلاق و ثبت اسناد ملکی داشت. خوب یادم است که سال میآمد و میرفت اما یک طلاق در محضر پدرم ثبت نمیشد. حتماً میپرسید چرا؟ چون پدرم آنقدر با دو طرف صحبت میکرد و میانه را میگرفت تا بالاخره بین آنها آشتی برقرار میکرد. اگر هم زن و شوهری اهل کوتاه آمدن نبودند و ماجرا در محضر ختم به خیر نمیشد، پدرم به مادرم میگفت آن خانم را به خانهمان ببرد و مدتی پیش خودش نگه دارد و خواهرانه و مادرانه نصیحتش کند تا سر خانه و زندگیاش برگردد.»
سر صحبتمان با حاج آقا احمدی، همینقدر ساده و شیرین باز میشود. با آن صدای کمرمق و لرزان، مرغ خیالمان را پرواز میدهد به حدود 80 سال قبل و لابهلای نقل خاطرات از پدر و مادرش، تصویر روشنتری از خانواده و خویشاوندان امام خمینی پیش چشممان قرار میدهد. لبخندی که صورت مهربان حاج آقا را دوستداشتنیتر کرده، حتماً تفسیر قشنگی دارد. حاج آقا منتظرمان نمیگذارد و میگوید: «این روحیه آشتیدادن از مرحوم پدرم به من ارث رسیده. مثلأ چند سال قبل رفتهبودم احوال یکی از دوستانم که قاضی بود را بپرسم. دیدم زن و مرد جوانی آمدهاند پیش او و تقاضای طلاق دارند. دلم گرفت. نتوانستم بیتفاوت باشم. موقع بیرون آمدن از محضر، آن زن و مرد را سوار ماشینم کردم و دور تا دور شهر گرداندم و برایشان حرف زدم. بعد دم در خانهشان پیادهشان کردم و گفتم: این آدرس و تلفن من. هر وقت کاری داشتید، روی من حساب کنید. یکی دو سالی گذشت تا اینکه با خانهمان تماس گرفتند، تشکر کردند و گفتند: «بعد از صحبتهای آن روز شما، ما سر زندگیمان برگشتیم و دوباره از نو شروع کردیم. حالا صاحب فرزند شدهایم و زندگی خوبی داریم.»
بچه سیدی که با یاغیان سر سازگاری نداشت
نقل شجاعت و ظلم ستیزی سید بزرگواری که آمده بود یار و غمخوار اهالی خمین باشد، شده بود داستان شبِ روزگار کودکی حاج علیمحمد احمدی. حالا او همان قصه را برای ما بازگو میکند: «در کودکیام شنیدهبودم همهچیز از حدود 120 سال قبل و از سفر جمعی از بزرگان خمین ازجمله حاج ملأ احمد خوانساری، پدربزرگم، به عتبات عالیات شروع شد. آنها در آن سفر، به محضر آیت الله آسید احمد مصطفوی رفتند و از ایشان درخواست کردند برای سرپرستی امور مذهبی اهالی خمین، یک عالم روحانی به این شهر بفرستند. ایشان هم در اجابت درخواست نمایندگان اهالی خمین، آسید مصطفی، فرزند خود را برای این امر راهی این شهر کردند. آسید مصطفی در خمین ساکن شد و علاوهبر رسیدگی به امور شرعی اهالی، شروع به تدریس علوم دینی کرد. ازدواج آسید مصطفی با دختر ملأ احمد خوانساری، یعنی عمه من، ایشان را در خمین ماندگار کرد. حاصل این ازدواج، 3 دختر و 3 پسر بود که آقا روح الله کوچکترین آنها بود.»
حاج آقا لحظهای چشمهایش را میبندد و تصویری که در کودکی از مرد بزرگ و فراموشنشدنی خمین در ذهنش ترسیم کردهبود را دوباره بازنمایی میکند و بعد از مکث کوتاهی میگوید: «آسید مصطفی، مرد شجاعی بود و از همان اول نشان داد با یاغیان و زورگویان آن خطه سر سازگاری نخواهد داشت. یک بار که آدمهای جعفر قلی خان و بهرام خان، قلدرهای ظالم خمین، راه بر کاروان مردم بستند و دار و ندار آنها را غارت کردند، آسید مصطفی سواران خود را پی آنها فرستاد و اموال مردم را پس گرفت. همان ماجرا باعث شد آنها کینه سید را به دل بگیرند. حشمت الدوله، حاکم آن حوالی به بهرام خان گفته بود: تو آنقدر بیعرضهای که از پسِ یک بچه سید برنمیآیی؟ همین اتفاقات و تحریکها باعث شد بالأخره آنها یک روز در مسیر خمین به اراک، راه بر آسید مصطفی بستند و ایشان را به شهادت رساندند. آن روز، آقا روح الله یک نوزاد 6-5 ماهه بود.»
اولین دیداری که آخرین دیدار شد!
«آقا روح الله بعد از مکتبخانه ملا ابوالقاسم و مدرسه احمدیه خمین، در شروع دوره جوانی برای تحصیل علوم دینی همراه برادر بزرگترشان، آقا مرتضی، به اراک رفتند و شاگرد آیت الله عبدالکریم حائری یزدی شدند. بعد از مدتی که آیتالله حائری یزدی برای تأسیس حوزه علمیه به قم هجرت کردند، آقا روح الله هم با ایشان همراه شدند و تحصیلاتشان را در قم پی گرفتند. سالها گذشت و با توجه به محدودیت ارتباطات در آن دوره، خانواده ما که در خمین ساکن بودیم، اطلاع چندانی از پسرهای بزرگوار عمهمان در قم نداشتیم اما کمکم آوازه روحانی شجاع همشهری که در قم علیه حکومت قیام کرده بود، به خمین هم رسید. من سالها بعد از آقا روح الله به دنیا آمده بودم و هیچوقت ایشان را از نزدیک ندیده بودم. اما بالاخره در همین دوره و مدتی قبل از دستگیری و تبعید آقا، اولین دیدار من و ایشان اتفاق افتاد.
سال 1342 و به دنبال اجرای سیاست اصلاحات ارضی، قرار شد زمینی که روی آن کشاورزی میکردم و متعلق به ارباب بود را به من واگذار کنند. اما دلم راضی به این کار نبود. با همه خوب و بد ارباب، آن زمین متعلق به او بود و نمیخواستم مال حرام وارد زندگیام شود. بنابراین فقط محصولی که خودم کاشته بودم را فروختم و با پولش یک مغازه در خمین خریدم. خرداد ماه همان سال بود که خبر دستگیری امام توسط مأموران حکومت به دلیل سخنرانی سیاسی در همهجا پیچید و دهانبهدهان گشت تا به خمین هم رسید. گرچه بعد از چند روز آقا را آزاد کردند اما تعداد زیادی از اهالی خمین تصمیم گرفتند دستهجمعی برای دیدار با آقا به قم بروند. من هم با همشهریها همراه و راهی قم شدم.»
پسردایی امام خمینی نفس بلندی میکشد و در ادامه میگوید: «وقتی رسیدیم و در محل اقامت امام تجمع کردیم، آنجا پسرعمویم، حجت الإسلام علی اصغر احمدی که در خدمت آقا و از افراد مورداعتماد ایشان بود، مرا در بین جمعیت شناخت و صدایم کرد. پسر عمو مرا به مرحوم حاج آقا مصطفی معرفی کرد و ایشان هم به گرمی با من احوالپرسی کردند و به اتاق امام که مخصوص ملاقاتهای مردمی بود، راهنماییام کردند. آن شب همراه آقا برای اقامه نماز جماعت مغرب و عشا به مدرسه فیضیه رفتیم. بعد از نماز آقا شروع به صحبت کردند، از آن سخنرانیهای آتشین ضد حکومتی.
فردا ما به خمین برگشتیم و چند شب بعد، مأموران حکومتی به خانه آقا ریختند و ایشان را دستگیر کردند. خبر تبعید آقا که به مردم رسید، ولولهای بهپا شد و آن کشتار 15 خرداد به راه افتاد. رژیم که خوب میدانست آقا چه جایگاه مهمی پیش اهالی خمین دارند و همشهریها بعد از این اتفاق ساکت نمینشینند، یک رییس کلانتری بسیار خشن به خمین فرستاد تا اوضاع را کنترل کند. با این حال، باز هم تظاهرات و اعتراضاتی در خمین شکل گرفت.»
کوچه به کوچه در پیِ حبیب...
«چند سال بعد از تبعید آقا، ما هم از خمین کوچ کردیم. دست روزگار ما را به تهران کشاند و من در بازار آهن مشغول کار شدم. در آن دوره جز خبرها و اعلامیههایی که از طریق واسطهها به انقلابیون و تمام مردم میرسید، خبر دیگری از آقا نداشتیم. گذشت تا اینکه خبر ثبتنام برای سفر کربلا در بازار پیچید و دلها را هوایی کرد. با اینکه تازه خانهمان را با کلی هزینه ساخته بودیم اما هرطور که بود 5 هزار تومان برای خودم و 4 هزار تومان برای حاج خانم جور کردم و ثبتنام کردم. لطف خدا بود که در میان آنهمه حاجی بازاری میلیونر، اسم ما هم درآمد و زائر کربلا و نجف شدیم. سال 1356 بود و تازه مراسم چهلم شهادت حاج آقا مصطفی، پسر امام (ره) را برگزار کرده بودیم که راهی شدیم. بعدازظهر به نجف رسیدیم و مهیای زیارت شدیم. بعد از نماز و زیارت که از حرم خارج شدیم، به حاج خانم گفتم: شما برو هتل، من میآیم. حاج خانم رفت و نمیدانست در دل من چه میگذرد...»
از خدا پنهان نبود، حاج آقا از ما هم پنهان نمیکند که غیر از شوق زیارت، پای یک عطش درونی دیگر هم برای ترغیب او به این سفر در میان بوده. کلمات به صف میشوند و بغض وقتنشناسی که راه نفس را بسته، کنار میزنند و حاج آقا روایت آن سفر خاص را اینطور ادامه میدهد: «آن وسط ایستادهبودم و به اطراف نگاه میکردم. میخواستم به خانهای بروم که روزها برای دیدن صاحبش لحظهشماری کرده بودم اما نه نشانیاش را میدانستم و نه زبان عربی بلد بودم که از کسی سئوال کنم. عاقبت دلم را به دریا زدم، به طرف یک روحانی رفتم و آرام و با عربی دست و پا شکسته گفتم: بیت الإمام الخمینی؟ او با احتیاط نگاهی به اطراف کرد و در جوابم به فارسی گفت: «همراه من بیا!» نمیدانستم چه اتفاقی دارد میافتد اما آن مرد ناشناش از کوچه پسکوچهها میرفت و من هم بیسئوال دنبالش. بالاخره جلوی یک خانه ایستاد و گفت: «همین جاست.» و رفت!
کمی ایستادم و این پا و آن پا کردم. بالاخره در زدم. خادم خانه که در را باز کرد، گفتم: آمدهام آقا را ببینم. گفت: «ایشان در حال استراحت هستند.» گفتم: از خمین آمدهام. احمدی، پسردایی آقا هستم. تا این را شنید، مرا بغل کرد و بوسید و به اتاق مهمان راهنمایی کرد. سریع برایم تشک پهن کرد و چای آورد. همان موقع، یک آقای روحانی آمد، سلام کرد و رفت. اسمش را که پرسیدم، خادم آقا گفت: «آیت الله رضوانی بود.» گفتم: حاج شیخ غلامرضا؟ گفت: بله. گفتم: من در خمین با ایشان همکلاس بودم. خادم آقا رفت و این موضوع را به حاج آقا گفت. بعد آمد و مرا به اتاق کار ایشان برد. آیت الله رضوانی از جا بلند شد و به گرمی از من استقبال کرد. از خاطرات گفتیم تا وقتی که برنامه کاری عصرگاهی آقا شروع شد و من توانستم به دیدار ایشان بروم. تا وارد اتاق شدم، بیاختیار دو زانو روی زمین نشستم، دست آقا را در دست گرفتم و بوسیدم و شروع به گریه کردم، جوری که اشکهایم روی دست آقا ریخت. آقا با همان آرامش همیشگی احوالپرسی کردند و حال مادرم را پرسیدند. ایشان خیلی اهل صحبت کردن نبودند اما همان نگاهشان کافی بود. با نگاه، محبتشان را ابراز میکردند. من هم با همان نگاه آرام شدم...»
ماموریتی که با یک معجزه ختم به خیر شد
«در همان دیدار به آقا عرض کردم: حامل پیامی از طرف برادر بزرگوارتان هستم... ماجرا از این قرار بود که قبل از سفر عتبات، به قم و به دیدار آیت الله پسندیده رفتم و گفتم قصد دارم در نجف به دیدار آقا بروم. ایشان گفتند: «قبل از رفتن خبر بدهید تا یک نامه برای آقا به دست شما بسپارم.» اما موقع رفتن، گفتند: «از ارسال نامه مکتوب صرفنظر کردم چون ممکن است برایتان دردسرساز شود.» بعد، پیغامی را به صورت شفاهی گفتند تا به آقا برسانم. آن روز با رساندن پیغام آیت الله پسندیده به آقا، یک بار بزرگ از روی دوشم برداشتهشد.»
چه بخواهی چه نخواهی، لحظه وداع با عزیزان از راه میرسد و تو میمانی و انتظاری تلخ برای یک دیدار دیگر. حاج آقا احمدی اما تصمیم گرفتهبود دوران انتظار برای دیدار مراد و رهبرش را با تلاش برای مبارزه، کوتاهتر کند: «قبل از ترک نجف، یکبار دیگر هم به خانه آقا رفتم؛ این بار با یک درخواست. از حاج آقا رضوانی خواستم رساله، عکس و اعلامیههای سخنرانی آقا را به من بدهد تا به ایران ببرم. در جواب گفت: «مطمئنید میتوانید ببرید؟» دستهایم را به نشانه دعا به آسمان گرفتم و گفتم: به یاری خدا، بله... خلاصه با هزار دعا و نذر و نیاز، آن محموله ممنوعه (!) را در چمدانم جاسازی کردم و سوار هواپیما شدیم.
در فرودگاه ایران، وقتی چمدان را روی آن ریل مخصوص گذاشتم تا از بخش بازرسی بگذرد، نفس در سینهام حبس شد. چمدان آرامآرام جلو میرفت و صدای تپش قلب من بلندتر میشد. اما کمی قبل از رسیدن به مأموران بازرسی، یکدفعه چمدانم بدون دلیل از روی ریل خارج و به گوشه سالن پرتاب شد! یکی از مأموران با صدای بلند گفت: «این چمدان مال کیه؟ زود برش داره و بره!»... آن اتفاق، کار خدا و چیزی شبیه معجزه بود. اگر آن رساله و اعلامیهها کشف میشد، سر و کارم به بازجویان ساواک میافتاد و معلوم نبود چه مجازات سنگینی برایم در نظر بگیرند. وقتی به لطف خدا از آن مهلکه جان سالم به در بردم، آن اعلامیهها را تکثیر کرده و در اختیار دوستان انقلابیام قرار دادم تا همهجا پخش کنند. و از همان موقع، مبارزات ضد حکومتیمان شکل جدیتری به خود گرفت.»
امام به خویشاوندان و همشهریها گفتند: «از اسم من سوءاستفاده نکنید»
«بهمن 1357 که بحث بازگشت امام به وطن بر سر زبانها افتاد، یک گروه 400 نفری از خمین به تهران آمدند و به خیل مردم چشمانتظار ملحق شدند. تا خبردار شدم، سراغ آن همشهریها رفتم و آنها را به عنوان یکی از گروههای زیرمجموعه کمیته استقبال از امام سازماندهی کردم. اینطور بود که در روز 12 بهمن، تأمین امنیت محدوده خیابان کریم خان تا حدود میدان راه آهن به ما سپرده شد. بالاخره انتظار به سر آمد و چشمها به دیدن جمال امام خمینی (ره) روشن شد. روزهای بعد هم که مقصد مشترک عاشقان امام، مدرسه رفاه بود، هرکس از خمین برای دیدار امام میآمد، من تا مدرسه همراهیاش میکردم. اما این ما را راضی نمیکرد...»
حاج آقا سکوت میکند و من، سعی میکنم جمله آخرش را در ذهنم حلاجی کنم. وقتی جلوی علامت سئوال ذهنم جوابی نقش نمیبندد، میگویم: خواسته شما چه بود؟ صورت حاج آقا به خنده باز میشود و کنار چشمهایش چروک میافتد. در همان حال میگوید: «به واسطه یاران نزدیک امام، خدمتشان پیغام فرستادم که بعد از سالها تبعید و دوری، این دیدارهای عمومی در میان سیل جمعیت، برای اقوام و همشهریان راضیکننده نیست. به آقا بفرمایید خمینیها تقاضای دیدار خصوصی دارند. پیغام منتقل و بالأخره توفیق دیدار خصوصی نصیبمان شد. در آن دیدار صمیمانه، امام سفارشهای زیادی به ما کردند که از آن میان، من 2 مورد را برای همیشه آویزه گوشم کردم. اول اینکه فرمودند: «از اسم من سوءاستفاده نکنید.» و دوم، تأکید کردند: «هیچکدامتان مسئولیت اجرایی نگیرید.»
من در تمام این سالها سعی کردم در خطی حرکت کنم که امام برایمان مشخص کرد. بعد از آن روزها دیگر بهندرت و فقط گهگاه برای دیدارهای فامیلی به بیت امام میرفتیم. واقعأ اگر میخواستم، میتوانستم خودم را به مسئولیتهای مهم نزدیک کنم و موقعیتهای خوب اجتماعی و اقتصادی کسب کنم. اما ترجیح دادم مطابق سفارش امام عمل کنم. بنابراین در همین جنوب شهر که بودم، ماندم و سعی کردم فقط بهعنوان یک خادم انقلاب به مردم خدمت کنم. همتم را گذاشتم برای رفع مشکلات و نیازهای هممحلهایها. بهاتفاق امام جماعت مسجد محله، کلی برای گرفتن آب لولهکشی، برق و... برای محله دوندگی و تلاش کردیم همینجا را آباد کنیم.»
برای خدا کار کرد، محبوب خلق جهان شد
به رسم مادربزرگها و پدربزرگها که هر سال که به عمر بابرکتشان اضافه میشود، چینی دلشان نازکتر میشود، آسمان چشمهای حاج آقا هم زود متلاطم میشود. اینطور است که دلم نمیآید با مرور مقطع ارتحال امام، دلش را آشوب و چشمهایش را بارانی کنم. اما دوست دارم بدانم پسردایی رهبر محبوب مسلمانان و آزادگان جهان، راز محبوبیت تمامنشدنی او را در چه چیزی میداند. میپرسم و حاج آقا در جواب میگوید: «اگر از من بپرسی دلیل آن همه محبوبیت امام خمینی (ره) در ایران و جهان چه بود، میگویم: «کار کردن فقط برای خدا.» امام در راه عقیدهاش، در راه خدا، نه از کسی میترسید و نه با کسی تعارف داشت. همه کشور در خدمت امام بود اما ایشان هیچوقت هیچچیز برای خودشان نخواستند. ایشان حتی از داراییهای شخصیشان هم به نفع مردم گذشتند. امام درباره زمین و ملک پدری که در خمین داشتند به حاج آقا جلالی خمینی، امام جمعه خمین، وکالت دادند تا آن زمینها را قطعهبندی کرده و به نیازمندان و افراد بیسرپناه خمین هدیه کند. امام خمینی وقتی از دنیا رفتند، یک وجب زمین و ملک در خمین، قم و تهران نداشتند. کسی که همهچیزش برای خدا باشد، خدا هم اینچنین محبوب خلایقش میکند.»
از پول بگذری، انشاءالله از پل هم میگذری...
یک نگاه به خانه و زندگی ساده حاج آقا علیمحمد احمدی نشان میدهد حرفهایش از دل برمیآید و خودش هم در این سالها تلاش کرده عامل به این جملات باشد و تا آنجا که مقدور است، مطابق الگویی زندگی کند که رهبر محبوبش از خود به یادگار گذاشتهبود. پیوستن داوطلبانه حاج آقا و همسر مهربانش به جمع خیرین مدرسهساز هم، از برکات همین نگاه زیبا به زندگی است. از ماجرای شیرین وقف به نفع دانشآموزان ایرانزمین که میپرسم، حاج آقا لبخندبرلب میگوید: «پسر خواهرم که مدیر یکی از مدارس منطقه 13 است، چند سال قبل که به خانهمان آمدهبود، گفت: «اگر زمانی قصد انجام کار خیر و عامالمنفعه داشتید، به موضوع مدرسهسازی هم فکر کنید. آموزشوپرورش برای ساخت مدارس دولتی نیازمند کمک است.»
همین جمله ساده خواهرزادهام، جرقهای در ذهن من و حاج خانم ایجاد کرد و باعث شد یک تصمیم مهم بگیریم. اموال و دارایی آنچنانی که نداریم اما زمینی در لواسان کوچک به حاج خانم ارث رسیدهبود. با خودمان فکر کردیم بعد از ما هیچ سرنوشتی بهتر از ساخت مدرسه، نمیتواند برای این زمین رقم بخورد. بنابراین آن زمین را به آموزشوپرورش منطقه 13 هدیه کردیم تا درآمد حاصل از فروش آن را برای امر مدرسه سازی در منطقه صرف کنند. ما با خدا معامله کردیم و در مقابل این کار هیچ چشمداشتی نداریم. امیدواریم با تدبیر مدیران آموزشوپرورش، با درآمد حاصل از فروش این زمین هرچه زودتر یک مدرسه خوب و مناسب برای تحصیل فرزندان کشور ساخته شود.»
منبع: فارس
انتهای پیام/ 801