آشنایی با فرماندهان دفاع مقدس(7)

شهید سعید سلیمانی قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله(ص)

سعید سلیمانی در روز اول فروردین سال ۱۳۳۸ در یکی از محلات جنوب تهران قدم به عرصه هستی نهاد. او که دارای هوش وافری بود، تحصیل را از مدارس نمونه نازی‌آباد آغاز کرد؛ کلاس ۴ را جهشی خواند و وارد کلاس پنجم شد. در سال‌های پایانی دبیرستان به فراگیری زبان انگلیسی پرداخت و همزمان مدرک دیپلم ریاضی و انگلیسی را دریافت کرد.
کد خبر: ۴۶۰۶۲
تاریخ انتشار: ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۰۳:۳۲ - 08May 2015

شهید سعید سلیمانی قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله(ص)

به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، سعید سلیمانی در روز اول فروردین سال ۱۳۳۸ در یکی از محلات جنوب تهران قدم به عرصه هستی نهاد. او که دارای هوش وافری بود، تحصیل را از مدارس نمونه نازیآباد آغاز کرد؛ کلاس ۴ را جهشی خواند و وارد کلاس پنجم شد. در سالهای پایانی دبیرستان به فراگیری زبان انگلیسی پرداخت و همزمان مدرک دیپلم ریاضی و انگلیسی را دریافت کرد. سپس تصمیم گرفت با مدرک دیپلم تجربی وارد دانشگاه شود و توانست در کمتر از یکسال با معدل ۱۹ مدرک خود را بگیرد.

تاریخ تولد:۱/۱/۱۳۳۸٫تاریخ شهادت:۱۹/۱۰/۱۳۸۴محل تولد :هران /تهران.طول مدت حیات :۴۶محل شهادت :اسمان ارومیه(پرواز ارومیه تهران بهشت) مزار شهید:بهشت زهرا تهران

سعید سال ۱۳۵۶ در رشته زمینشناسی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و در جرگه یاوران امام (ره) فریاد مرگ بر شاه سر داد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تغییر رشته داد و در رشته کشاورزی به تحصیل مشغول شد. آنگاه ورزش کونگفو را آموخت. سال ۱۳۵۸ با گروهکهای ضدانقلاب به شدت مبارزه کرد.

سلیمانی با شروع انقلاب فرهنگی به عضویت سپاهپاسداران کرج درآمد و آموزشهای نظامی را در پادگان امام حسین (ع) فراگرفت و دوره تاکتیک و آموزشهای نظامی پادگان امام حسین (ع) را با موفقیت پشتسر گذاشت تا جایی که به او پیشنهاد مربیگری در پادگان دادند اما سعید نپذیرفت و به سپاه کرج بازگشت و به عنوان جانشین سردار شهید شرعپسند مشغول به کار شد.

با شروع جنگ در مهرماه سال ۱۳۵۹ به جبهه آبادان رفت و ۳ ماه مردانه جنگید تا اینکه شنوایی کامل گوش راست را از دست داد و از ناحیه گوش سمت چپ فقط ۳۰% شنوایی باقی ماند.

شکستگی فک و ناشنوایی باعث شد پزشکان او را از رفت به جبهه برحذر دارند. ولی سلیمانی مجدداً در سال ۱۳۶۰ فرماندهی گروهی از نیروهای بسیج و سپاه کرج را برعهده گرفت و به مریوان اعزام گردید و در یک عملیات نفوذی مجروح شد. اما بعد از مداوای اولیه به جنوب رفت و در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس شرکت کرد و به هنگام شلیک موشک تاو به سمت تانکهای عراقی برای بار سوم مجروح شد. در عملیات والفجر ۱ برای چهارمین بار از ناحیه سر و گردن مجروح شد. او در اکثر عملیاتهای لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) فرماندهی طرح و عملیات را برعهده گرفت. سپس در عملیات خیبر در طلائیه برای پنجمین بار مجروح گشت. بعد از شرکت در عملیات بدر در عملیات والفجر ۸ در جاده امالقصر برای ششمین مرتبه مجروح و این بار به بستر بیماری افتاد.

در شهریورماه سال ۱۳۶۵ حاج سعید ازدواج کرد. سپس برای شرکت در عملیات کربلای ۴ و ۵ به جبهه بازگشت. بعد از پایان عملیات کربلای ۵ به دستور فرماندهی سپاه جهت فراگیری آموزش دافوس ارتش به تهران عزیمت کرد و این دوره را با نمرات عالی به پایان رساند. بعد از این دوره حاجی هیچ گاه جبهه را ترک نکرد. پس از اتمام جنگ به عنوان فرمانده تیپ یکم لشکر حضرت رسول (ص) و قائم مقام آن مشغول به کار شد.

سلیمانی با وجود ۳۵% جانبازی و مسؤولیتهای سنگینی که برعهده داشت، آموزش ورزش جودو را آغاز نمود و بعد از کسب کمربند مشکی (دان دو)، لیگ جودوی سپاه را بنیان نهاد و در همان سالهای اولیه، این تیم را به قهرمانی در لیگ کشوری رساند.

پس از تشکیل قرارگاه ثارالله تهران به عنوان مسئول عملیات قرارگاه معرفی شد و در تاریخ ۲۵/۷/۱۳۸۳ به سمت معاونت عملیات نیروی زمینی سپاه پاسداران منصوب گردید. سرانجام سردار سرتیپ پاسدار شهید سعید سلیمانی در تاریخ ۱۹/۱۰/۱۳۸۴ در سن ۴۶ سالگی براثر سانحه سقوط هواپیما در ارومیه جان به جان آفرین تسلیم کرد و شهید راه حق شد

زندگی با او

سال ۱۳۶۵ من دانشجوی رشته پرستاری بودم و عاشق جنگ. با خودم عهد کردم با یک جانباز ازدواج کنم. درست در همان زمان سعید به خواستگاریم آمد و گفت: «۷۰% شنوایی گوشم را از دست دادهام و در کلیهام ترکش وجود دارد و ۶ الی ۷ بار عمل جراحی انجام دادهام….» او تنها کسی بود که در بین تمام خواستگارانم با شغل پرستاری مخالفت نکرد؛ بلکه استقبال هم کرد. در بحبوحه عملیات کربلای ۵ ازدواج کردیم. حاجی به جبهه رفت و من در شهر ماندم. وقتی برگشت، مصرّانه از او خواستم مرا به اهواز ببرد. اما او موافق نبود گفت: «اگر بیایی اهواز و برای من اتفاقی بیفتد اولین نفری که خبردار شود شمایی. من دلم نمیآید در آن شهر غریب شما این گونه خبردار شوی…»

از روزهای اول نمازخواندنش برایم جالب بود. هر نماز را دوبار میخواند. حس کنجکاوری باعث شد علتش را از او بپرسم. و او صبورانه برایم تعریف کرد که با سیدجعفر تهرانی قبل از عملیات والفجر ۸ عهد کرده است که اگر هر کس زنده ماند و شهید نشد تا وقتی زنده است برای دیگری نماز بخواند و حاجی ۲۰ سال به عهدش وفا کرد حتی عکس سیدجعفر را به همراه عکس امام (ره) در کیفش داشت تا همیشه به یاد او باشد.

بیریا

پدرم خیلی مخلص بود و همه کارهایش را بیریا انجام میداد. یادم هست لشکر به فرماندهها ماشین داده بود تا در رفت و آمدشان راحت تردد کنند. پدر نیز موقع برگشت به خانه سربازها را سوار میکرد تا جایی از مسیر آنها را برساند.

یک بار سردار کوثری به ایشون گفت: «شما جانشین لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) هستید و این حرکت شما باعث میشود که روی سربازها به شما باز شود.» اما پدر پاسخ داد: «این درجهها نباید باعث بشه که ما برای خودمان ابهتی قائل بشیم و خودمون را کسی تلقّی کنیم. برای اینکه غرور نگیرمون، رساندن چند تا سرباز ایرادی ندارد. تازه این ماشین برای بیتالمال است. آن را در اختیار من گذاشتند تا در راه امور بیتالمال استفاده کنم این کارها هم کمکی است در این جهت.

مدد الهی

بعد از اقامه نماز مغرب با استعانت از درگاه خداوند سوار بر قایقها به سمت خط دشمن پارو زدیم. اما هرازگاه علفها مانع از پارو زدن میشد. وقتی به نزدیک منطقه عراقیها رسیدیم، جعفر تهرانی به سمت مواضع آنها شنا کرد و ما ۴ نفر به درگاه خدا متوسل شدیم. حدود سه ربع ساعت بعد، برگشت. سالم و بدون جلب توجه دشمن در مسیر برگشت به سرعت پارو زدیم و چون در مسیر رفت، طی راه به کمین برخورد نکرده بودیم، اطمینان داشتیم که در مسیر برگشت هم با عناصر کمین دشمن مواجه نمیشویم. ناگهان در فاصله ۳۰ متری خودمان یک جسم شناور بزرگ را روی آب دیدیم که کمین دشمن بود. سعی کردم اسلحهام را از کف قایق بردارم اما نبود. اکبرحاجعلی پارو را برداشت و خیلی محکم با صدای بلند گفت: «سلّم نفسک» (تسلیم شو) اما آنها با کلاشینکف به ما تیراندازی کردند. همگی به درون آب پرتاب شدیم.

حاجعلی مجروح شد. هرچه تقلّا کردم روی آب بیایم نشد. نمیدانستم بچهها در چه وضعیتی هستند. یک توده بزرگ علف به دست و پای من پیچیده بود. به سختی آنها را باز کردم باید ۷ الی ۸ کیلومتر راه را شنا میکردم تا به مواضع خودمان برسم. گرسنگی، خستگی و تحمل فشار عصبی مرا از رمق انداخته بود. مدام قایقی را جلویم میدیدم. با سرعت به سمت آن شنا میکردم و بعد میدیدم فقط توهّم بوده، نمازهایم را همانطور در آب خواندم. بالاخره بعد از ۲۰ ساعت شنا، قایق بچههای لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) که در جست و جوی ما بود، مرا پیدا کرد و به عقب انتقال داد. ۳۶ ساعت بعد از پیدا شدن من سیدجعفر تهرانی نیز پیدا شد. وقتی به هوش آمد پرسیدم چطور به پد مرکزی رسیدی؟ اما هیچ چیز را به خاطر نداشت و ما مطمئن شدیم این مدد خداوند بوده که او را بعد از این همه مدت با بدنی مجروح به خط خودی رسانده.

مرد مهربان

سعید در خانه خیلی مهربان بود. با بچهها شوخی میکرد، با آنها کشتی میگرفت. هر سه نفر ما وقتی در خانه نبود، دلتنگش میشدیم و منتظرش بودیم که زودتر برگردد و ما به استقبالش برویم. اگر بچهها کاری میکردند که ناراحت میشد، هیچ وقت از خشونت استفاده نمیکرد بیشتر اوقات فراغتش را کیهان انگلیسی میخواند و یا کشاورزی میکرد. همیشه میگفت: وقتی بازنشست بشم، تهران نمیمونم میرم شهرستان و یه زمین میخرم و کشاورزی میکنم هم نونش حلاله هم روحیهی آدم را سرزنده میکنه.»

اما نماند تا کشاورز شود. زود پرکشید. بعد از شهادتش، حسین پسرم گفت: «مامان! بابا خیلی زحمت کشیده بود، حقش بود که با شهادت بره. بابا مزدش را گرفت. اینقدر گریه نکن…»

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار