محمدرضا هم کربلایی شد

اول فکر کردم علی به خاطر وضع پایم مرا سرکار می‌گذارد. اما وقتی حسین لطفی هم خواست که بروم خبر بیاورم، دیدم نه! قضیه جدی است. به معراج شهدا رفتم، پرسیدم: محمدرضا موحد دانش را آورده‌اند، اینجا؟ یکی از معراجی‌ها گفت: «شما؟» گفتم: «از دوستانش هستم.» گفت: «کربلایی شد.»
کد خبر: ۴۶۰۶۵
تاریخ انتشار: ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۰:۳۵ - 09May 2015

محمدرضا هم کربلایی شد

به گزارش سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس، پدر شهیدان موحددانش در خاطرهای از فرزندانش بیان میکند: یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا میکند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت: "اگر کوتاه نیایی به بابا میگویم در مدرسه چکار میکنی."

من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم.

مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم بابا، علیرضا در مدرسه چکار میکند؟ محمد گفت: "بابا نمیدانی با پول توجیبی که بهش میدهی چه میکند؟" من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، "خوب بابا بگو با آن پول چه میکند؟" جواب داد: "دفتر و مداد میخرد و می دهد به بچههایی که خانواده شان فقیر هستند."

محمدرضا «کربلایی» شد

عابدین وحیدزاده همرزم شهید موحددانش خبر شهادت محمدرضا به برادرش را اینگونه بیان میکند: روزی علی آمد سراغم و گفت: عابدین! میگویند محمدرضا مجروح شده و به عقب بردند. ولی من فکر می کنم شهید شده و به من نمیگویند. به عقب برو و ببین چه شده است.

اول فکر کردم علی به خاطر وضع پایم مرا سرکار میگذارد. اما وقتی حسین لطفی هم خواست که بروم خبر بیاورم، دیدم نه! قضیه جدی است. به معراج شهدا رفتم.

به داخل معراج رفتم و پرسیدم: محمدرضا موحد دانش را آوردهاند، این جا؟ یکی از معراجیها گفت: «شما؟» گفتم: «از دوستانش هستم.» گفت: «کربلایی شد.»

سوار ماشین شدم و به خط برگشتم. وقتی رسیدم به حاج علی، هیچی نگفتم. چهره من را نگاه کرد و گفت: «شهید شده؟» من سرم را پایین انداختم. دیگر حرفی نزد و یک گوشه رفت، جدا از بقیه نشست و در خودش رفت. یک ربع یا بیست دقیقه، شاید هم بیشتر در همین وضع بود. بعد بین ما آمد. بچهها شروع کردند به اصرار کردن که برای تشییع جنازه به تهران برود.

علی گفت: «آن جا کسانی هستند که کار را انجام بدهند.» هر چه اصرار کردند، گفت: «نه.» حتی به حاج احمد گفتند و ایشان هم اجازه داد که علی برود اما او زیر بار نمیرفت. در آخر حسین لطفی که خیلی با علی ایاق بود، به زور او را سوار ماشین کرد و با هم به تهران رفتند و بعد از ۴۸ ساعت دوباره برگشتند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار