به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، دل بزرگی میخواهد که فقط سه پسر داشته باشی و آنها را با خون دل و وضع مالی نامناسب بزرگ کنی و هر سه را به جنگ بفرستی و یک روز که بیصبرانه منتظر آمدن فرزندت هستی، خبر شهادتش را بشنوی. «فاطمهسادات حسینی» مادر شهید مدافع حرم «سیدمهدی حسینی» است که روزی سیدمحمد، سیدمهدی و سیدجعفر را به جنگ با داعش فرستاد تا مبادا کافران به حرم بیبی زینب (س) بیحرمتی کنند. دو فرزندش برمیگردند، اما دومین پسرش به شهادت میرسد. روایت این مادر شهید را از مهاجرت به ایران تا راهی کردن فرزندانش به سوریه در ادامه میخوانید:
از افغانستان تا مشهد
متولد «بامیان» افغانستان هستم و خانوادهام در سال ۱۳۵۳ که حدود ۴ ساله بودم، به ایران آمدند و از آن زمان تاکنون در مشهد مقدس ساکن هستیم. با توجه به اینکه در طایفه ما رسم است خانوادههای سادات با همدیگر وصلت میکنند، من هم با آقا سید ازدواج کردم. حاصل این ازدواج ۳ دختر و ۳ پسر به نامهای بیبی خدیجه، بیبیمریم، سیدمحمد، سیدمهدی، سیدجعفر و فاطمه سادات است؛ اسم خودم فاطمه است، اما، چون من اسم فاطمه را خیلی دوست دارم، نام دخترم را هم فاطمه گذاشتم. البته پدرم اعتقاد داشت باید در هر خانهای یک اسم فاطمه باشد؛ چون این نام برکت دارد.
همسرم از قدیم کارگر بود، اما به دلیل بیماریهای متعدد مثل آسم و قند و فشار خون از ۲۰ سال گذشته توانایی کار کردن نداشت؛ اوایل، خرج زندگی را با خیاطی تأمین میکردم، اما بعد پسر بزرگترم سیدمحمد و دیگر پسرانم سر کار رفتند. پسر بزرگترم به خاطر همین شرایط خانواده هنوز ازدواج نکرده است و بعد از شهادت سیدمهدی دیگر به سوریه نرفت و فقط سیدجعفر برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به منطقه میرود.
سیدمهدی شاگرد اول مدرسهشان بود
سیدمهدی از کودکی با بقیه فرق میکرد. پدرم روحانی بود. سیدمهدی با او به مسجد میرفت. پدرم سفارشش را میکرد و به من میگفت: هوایش را داشته باش. پسرم در مدرسه شاگرد اول بود، طوری مسألهها را حل میکرد که معلمش متعجب میشد؛ او حتی به دانشآموزان درس میداد. وقتی سوم راهنمایی بود، همسرم مریض شد و سیدمهدی به خاطر هزینهها نتوانست به مدرسه برود. حتی چند بار مدیر و معلمان با ما صحبت کردند و گفتند: سیدمهدی خیلی باهوش است؛ بگذارید بیاید و درسش را ادامه بدهد. خودم خیاطی میکردم؛ اما نمیشد هزینه تحصیلشان را تأمین کنم. البته به او گفتم حاضرم حتی با قرض هم شده به تحصیلش ادامه دهد. اما سیدمهدی قبول نکرد و گفت: با شرایطی که پدرم دارد، باید بروم سر کار. به خاطر همین، پسر بزرگم و سیدمهدی وارد محیط کار شدند.
اگر اجازه ندهی، روز قیامت شکایت میکنیم
اولین بار سیدجعفر به بهانه اینکه میخواهد برای کار به تهران بیاید، رفت و مدافع حرم شد؛ البته از تهران با من تماس گرفت و گفت: مامان! اجازه بده میخواهم به سوریه بروم؛ اگر هم اجازه ندهی، میروم؛ بنابراین مجبور شدم اجازه بدهم تا برود.
بعد از اینکه سیدجعفر به سوریه رفت، من نتوانستم جلوی دیگر پسرانم را بگیرم؛ سیدمحمد آن قدر آیه و حدیث آورد و گفت: اگر رضایت ندهی ما روز قیامت، شکایت شما را پیش حضرت زهرا (س) میبریم که نگذاشتی از حرم دخترشان دفاع کنیم. بعد از این صحبتها راضی شدم، سیدمحمد هم به سوریه برود؛ بعد هم سیدمهدی راهی سوریه شد. سیدمحمد و سیدجعفر سه تا چهار بار به سوریه رفتند، اما سیدمهدی در طول دو سال نزدیک ۱۱ بار عازم جبهه سوریه شد.
سیدمهدی زخم جبهه را از من پنهان میکرد
سیدمهدی بار اول که به سوریه رفت، مجروح شد. حدود ۵ روز در دمشق بستری بود و بعد هم مدتی در یکی از بیمارستانهای تهران بستری شد. بعد از این مجروحیت، وقتی سیدمهدی به مشهد آمد، حرفی به من نزد. او حتی ساک وسایلش را خالی کرد تا مبادا پروندهای در آن باشد و من به جریان زخمی شدنش پی ببرم. سیدمهدی ۱۰ روز در خانه ماند و بعد از آن دوباره اعزام شد و یک ترکش به ساق پایش اصابت کرد. من هر چه گفتم دیگر نرو، اما راضی به ماندن نشد.
بعد از این جراحات از بنیاد جانبازان تماس گرفتند تا سیدمهدی برود و برای جانبازیاش پرونده تشکیل بدهد، اما او قبول نکرد و گفت: مگر من به خاطر تشکیل پرونده به جبهه نرفتهام!
سیدمهدی باز هم راهی سوریه شد. یک بار هم به شدت دچار موجگرفتگی شد و به خاطر طول درمانش مجبور شد ۳ ماه به سوریه نرود. کمکم داشت حالش خوب میشد که گفت: مادر! اجازه بده به سوریه بروم. من هم گفتم: تازه حالت دارد خوب میشود، کجا میخواهی بروی؟ او حتی کارهای خانه را انجام میداد و هر چه میگفتم گوش به فرمان بود و میگفت: هر کاری بگویی انجام میدهم؛ فقط رضایت بده تا بروم.
با توجه به شرایطی که سیدمهدی داشت، پیش خودم گفتم اگر من هم رضایت بدهم، از طرف لشکر فاطمیون اجازه اعزام نمیدهند. بالاخره راضی شدم تا سیدمهدی برود. به او گفتم: به این شرط اجازه میدهم بروی که این دفعه آخر باشد و دیگر نروی. سیدمهدی هم قبول کرد.
برگه رضایتی که در عالم رویا امضا شد
بعد هم سیدمهدی خوابی را که در دوران بیماری دیده بود، برایم تعریف کرد و گفت: یک شب خواب دیدم به خانهای رفتم که در سالن آن تعدادی آقا نشسته بودند؛ من به آنها گفتم میخواهم به سوریه بروم. این برگه مرا امضا کنید؛ آنها گفتند بروید داخل اتاق، خانم برگه شما را امضا کنند؛ من هم برگه را بردم و خانم امضا کردند؛ نمیدانم آن خانم حضرت زهرا (س) بودند یا خانم زینب (س). من هم راضی شدم برود؛ و این آخرین باری بود که سیدمهدی عازم سوریه میشد، او رفت و دیگر برنگشت.
برات شهادتش را آخرین شب قدر گرفت
سیدجعفر برادرش یک ماه قبل به مرخصی آمده بود، اما او گفت نمیآید. بار آخر ۴ ماه در سوریه مانده بود و به مرخصی نیامد؛ چون به او گفته بودم این آخرین بار است که اجازه میدهم بروی. برای همین نمیخواست به مرخصی بیاید. آن ایام، ماه مبارک رمضان بود، سیدمهدی در شبهای قدر با ما تماس گرفت و گفت: مادر التماس دعا دارم. من هم برایش دعا میکردم؛ آخرین بار هم شب ۲۴ رمضان زنگ زد و روز بعد عملیات شد؛ پسرم ۲۰ خرداد ۹۷ مصادف با ۲۵ رمضان شهید شد.
منتظر آمدنش بودم که خبر شهادتش را شنیدم
قرار بود سیدمهدی در اواخر ماه رمضان به منزل بیاید. یک هفته به آمدنش مانده بود. ما مستأجر بودیم و در همان ایام، اثاثکشی داشتیم. به منزل جدید که رفتیم، وسایل سیدمهدی، مثل سجاده و کفش و لباسهایش را آماده گذاشتم تا وقتی برمیگردد، آماده باشد؛ تا اینکه برادرم که روحانی است، به همراه دیگر برادرم به منزلمان آمد و ابتدا گفت سیدمهدی مجروح شده. بعد، کمکم خبر شهادتش را به من دادند.
اقوام، او را بارها در خواب دیدهاند، اما من فقط یک بار خوابش را دیدم که داشتم قبور را غبارروبی میکردم و او قبرهایی را نشانم میداد و تأکید داشت که آنها را غبارروبی کنم.
زیارت متفاوت سیدمهدی در حرم رضوی
سیدمهدی در تمام فامیل عزیز بود. شبهای جمعه به مراسم دعای کمیل میرفت و با هر کسی مینشست از امام زمان (عج) صحبت میکرد. در جلسهها نمیگذاشت کسی غیبت کند. مثل یک انسان کامل بود و میدانست چه رفتاری داشته باشد.
پسرم صبحها اول از همه برای خواندن نماز صبح بیدار میشد؛ بعد خواهرانش را با آرامش برای نماز بیدار میکرد؛ او با خواهرانش خیلی خوب رفتار میکرد و میگفت: اگر با خواهرانم مهربان باشم، محبت را در بیرون از خانه طلب نمیکنند.
معمولاً سیدمهدی برای زیارت حرم امام رضا (ع) با خانواده نمیرفت. با برخی دوستانش میرفت که رفتارهای خوبی نداشتند. به سیدمهدی میگفتم: چرا با اینها رفاقت میکنی؟ او پاسخ میداد: آن دوست خوب که خودش خوب است و راه خوب را میرود؛ اگر بتوانم این رفیقم که مسیر نادرست را میرود، به راه راست بیاورم، هنر کردهام.
من خیلی آرزوها برای سیدمهدی داشتم. او آخرین بار که اعزام میشد به من گفت: این سری که از سوریه برگشتم برایم به خواستگاری برو، اما قسمت او شهادت بود.
درباره شهید
شهید سیدمهدی حسینی از رزمندگان لشکر فاطمیون فرزند سیدموسی متولد ۱۷ مرداد ماه سال ۱۳۷۲ است. او در ۲۰ خرداد ماه سال ۱۳۹۷ در بوکمال سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در قطعه شهدای مدافع حرم بهشت رضا (ع) مشهد در بلوک ۱۵، ردیف ۲۶، شماره ۵ قرار دارد.
منبع: فارس
انتهای پیام/ 121