به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، در آن زمان (سال ۱۳۶۰) جبهه حزبالله در میان انصار و اصحاب امام و انقلاب بیش از هر کس دیگری تحت تأثیر شخصیت آیتالله دکتر محمدحسین بهشتی بود که حملات ناجوانمردانه ضدانقلاب با هدایت و مرکزیت سازمان منافقین بر ترور شخصیت او متمرکز شده بود.
در لحظات حساسی که به اجرای عملیات آفندی در جبهه نزدیک میشدیم و بحران داخلی، مخصوصاً در تهران به اوج خود رسیده بود، حضور آیتالله بهشتی در دارخوین جلوهای دیگر داشت و آن از الطاف و هدایای خداوند به رزمندگان بود.
روایت سید علی بنی لوحی از دیدار با آیتالله بهشتی
فهمیدیم که آیتالله بهشتی در اهواز است. با (شهید) مصطفی ردانی پور برای دیدار و دعوت از او راه افتادیم. با هر دردسری بود، آیتالله بهشتی را در یک ساختمان قدیمی پیدا کردیم که پس از کارهای روزانه، ساعتی در آنجا مستقر شده بود.
برادران وقتی فهمیدند از دارخوین آمدهایم، سخت نگرفتند و ما وارد اتاق کوچکی در انتهای راهرو شدیم. آیتالله بهشتی با پیراهن سفید بلندی در کنار اتاق دراز کشیده بود و درحالیکه سر را روی بازوی خود گذاشته بود، استراحت میکرد.
با ورود ما که با سر و صدا همراه بود، از خواب بیدار شد. ما از اینکه در این حالت مزاحم شده بودیم، خجالت کشیدیم اما رسیده و نرسیده محو جمال دوستداشتنی این روحانی بزرگ شدیم. اولین نگاه با محبت و لبخندی بر لبهای مبارک او همراه بود.
پشت سر ما چند خبرنگار و عکاس هم وارد اتاق شدند. آیتالله بهشتی با همان لبخند و برخورد خوش گفت: «خواهش میکنم عکس نیندازید تا من لباس بپوشم.» قبا و عمامه، چهره مظلوم انقلاب را برای ما آشناتر کرد.
مصطفی ردانی پور را از قم میشناخت و به واسطه او مرا هم تحویل گرفت. آنچنان سلام و احوالپرسی میکرد که انگار سالهاست ما را میشناسد و از نزدیک با او ارتباط داریم.
مصطفی توضیح داد که عملیاتی در دارخوین انجام خواهد شد و شما تشریف بیاورید و برای بچهها صحبت کنید. آیتالله بهشتی گفت: «وقت من پر است و باید برای امور قضائی به شهر بهبهان بروم، ولی علیرغم اینکه مقید به نظم هستم، چارهای ندارم جز اینکه همه کارها و برنامهها را تغییر بدهم و به دارخوین بیایم.»
باورکردنی نبود، یعنی به همین راحتی پذیرفت. آیتالله بهشتی از جای برخاست. مصطفی پیشدستی کرد و عبای او را برداشت. آیتالله بهشتی بدون تعارف اجازه داد تا مصطفی عبا را بر شانههای او بیندازد.
آیتالله بهشتی به طرف درب اتاق حرکت کرد، مثل اینکه زمین زیر گامهای استوار آن روحانی بزرگ میلرزید. قامتی بلند و سیمایی نورانی داشت که همه از دیدنش به وجد آمده بودند. دقایقی بعد با جیپ آهویی که داشتیم روی جاده دارخوین بودیم.
شهید بهشتی به انرژی اتمی در منطقه دارخوین آمدند. بچهها دور و بر او جمع شدند. جمعی دوستانه و صمیمی بود و شهید بهشتی صحبت بسیار تقویتکنندهای کرد. آن جمعی که اطراف شهید بهشتی بودند، ۱۲۰ نفرشان دو سه روز بعد به شهادت رسیدند و کسی نمیدانست او هم دو هفته بعد به شهادت میرسد. سخنان شهید بهشتی نور امیدی که در دل یاران امام ایجاد شده بود را شعلهور کرد تا لحظه وداع فرا رسید.
آیتالله بهشتی قامتی بلند و رشید و هیبتی خدایی داشت. با محاسنی که به سفیدی گرائیده بود و نوری در چهره معصوم که نشان از تعبد و ولایتپذیری او داشت. رزمندگان عاشق امام خود بودند و اکنون آن عشق را در دوستی و ابراز محبت به بهشتی ابراز میکردند.
هر طور بود آیتالله بهشتی را سوار ماشین کردیم. بچهها حال خود را نمیفهمیدند و گریهکنان پشت شیشه ماشین دست بیعت میدادند. اشک شوق قطع نمیشد. ماشین به آرامی راه افتاد و چند متری که رفت، رزمندگان از جای کنده شدند و بیاختیار شروع به دویدن کردند.
جلوی ماشین، روی کاپوت، کنار شیشه، اللهاکبر گویان، قیامتی به پا شده بود. نیروها همه مسلح بودند و مهمات و نارنجک مانند نقل و نبات در سالن و کنار دیوارها ریخته بود و در آن شرایط برای جان شهید بهشتی احساس خطر هم میشد.
خودرو چند متری رفت و حال و هوای بچهها که از کنترلشان خارج شده بود، ادامه داشت. ما هم که مسئولیتی در قبال آیتالله بهشتی داشتیم، تلاش میکردیم زودتر موضوع فیصله پیدا کند.
آیتالله بهشتی از بچهها چشم برنمیداشت و اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود. بالاخره دستور داد ماشین ایستاد و پیاده شد. آرام و متین و با همان لبخندی که در این چندساعته هنوز قطع نشده بود، چون کوهی استوار به میان رزمندگان برگشت و دقایقی ایستاد تا همه نیروها با او مصافحه کردند.
لحظات پر برکتی بود. صحنه وداع؛ صحنهای که برای بسیاری از آنها، وداع آخر با دنیای مادی ما بود.
منبع
نبردهای شرق کارون، تألیف جمعی از نویسندگان، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛ مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ ششم، ۱۳۹۱، صفحات ۱۵۴، ۱۵۵، ۱۵۶، ۱۵۷
انتهای پیام/ 118