خاطرات دفاع مقدس:

آنجا چراغی روشن است

از آن بالا، خانه های قوطی کبریتی روستا در سیاهی شب گم می شدند و تنها سوسوی چراغ ها، چون نقطه های نورانی به نظرش می رسید. گویی آسمان شب با همه ستاره هایش بر روستا منعکس می شد.
کد خبر: ۴۶۵۲
تاریخ انتشار: ۲۴ مهر ۱۳۹۲ - ۱۲:۴۱ - 16October 2013

آنجا چراغی روشن است

خبرگزاری دفاع مقدس: بیان برخی کرامات و اتفاقاتی که در زندگی اطرافیان این شهدا می تواند نشان دهد بسیاری از مردان خدا در میان این شهدا بوده اند که مصداق این جمله می باشند که شهدا نظرکرده های خدا بوده و برای انجام وظیفه خود به این دنیا پا گذاشته و بعد از انجام ماموریت نیز رفته اند. خاطره زیر بخشی از این اتفاقات است:

دیگر گالش های پیرزن با خاک سراشیبی کوره راه روستا تا مزار انس گرفته بود. شبی نبود که این گام های ناتوان از گذر زمان، به شوق دیدن نور آسمانی و باز گفتن راز دل ماردانه این راه را زیر پا نگذارند

شب هنگام قرآن بزرگ و قدیمی را زیر ژاکت کرم رنگش پنهان می کرد و سراسیمه کوچه های روستا را برای رسیدن به او تا بالای تپه زیر پا می نهاد.

از آن بالا، خانه های قوطی کبریتی روستا در سیاهی شب گم می شدند و تنها سوسوی چراغ ها، چون نقطه های نورانی به نظرش می رسید. گویی آسمان شب با همه ستاره هایش بر روستا منعکس می شد.

با شوق، قرآن را بیشتر در آغوش فشرد و تندتر گام برداشت. کنار مزار پسرش که رسید، روی زمین چهار زانو نشست. چون هر شب، قرآن را زیر نور فانوسی که بر سر مزارش روشن شده بود گشود. هر شب می آمد فانوس همچنان روشن می سوخت. یک بار هم خواست تا آن را از سر مزار بردارد و با خود تا خانه ببرد.

اما گویی با هزار قفل، فانوس را به زمین دوخته بودند. با همان چشم های کم سو، از میان حیاط خانه اش می توانست نور فانوس را که چون ستاره ای می درخشید، ببیند. به چند نفر از اهالی روستا هم گفته بود که هر شب بر سر مزار پسرش فانوسی روشن است. آنها هم شب هنگام درخشندگی نور فانوس را  از آن پایین دیده و گفته بودند: " به خیالت آمد بانو. . .شاید ستاره ای ست، گاهی از آن نقطه از آسمان بالای تپه ای که مزارها آنجاست می رسد..."

اما نه، به خیالش نیامده بود. یک بار هم شب هنگام با چند نفر از اهالی به طرف مزارها راه افتاده بودند. همه درخشش فانوس را از آن پایین دیده بودند. حتی تا نزدیکی مزار هم درخشش فانوس از نظرشان محو نشده بود، اما کمی مانده به مزار درخشش فانوس با تاریکی شب یکی می شد و دیگر چیزی نبود جز سیاهی شب.

بعد از آن، پای پیرزن هر شب به تنهایی سراشیبی کوره راه روستا تا مزار را زیر پا می نهاد؛ به شوق دیدن نور آسمانی. دیگر نمی خواستفانوسی را که ملائک برای روشنایی مزار پسرش هدیه کرده بودند، از دست بدهد.

راوی: مادر شهید شهباز بیگلری

نظر شما
پربیننده ها