به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، در بین رزمندگان و شهدای دوران دفاع مقدس گاه به شهدایی برمیخویم که با وجود شرایط تحصیلی و زندگی بسیار خوب از هر آنچه داشتند دل کندند و برای ادای تکلیف به جبهه آمدند. نخبگانی که سنگر دفاع مقدس را به سنگر علم و ترجیه دادند و در راهی شعادت ابدی قدم نهادند.
شهید عبدالحسین ربیعیان از شهدای نخبهایست که عطای تحصیل در آمریکا در یکی از بهترین رشتهها یعنی انرژی اتمی در دانشگاه گینزویل فلوریدا رها کرد و برای حضور در جبههها به ایران آمد و سرانجام در دوم خرداد سال ۱۳۶۱ در جریان عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
عبدالحسین فرزند رجبعلی و فاطمه یازدهم مرداد سال ۱۳۳۵ در نجف آباد اصفهان به دنیا آمد. او پنجمین فرزند از ۱۱ فرزند خانواده ربیعیان بود و چون شب اول محرم به دنیا آمد پدر نامش را عبدالحسین گذاشت و گفت: «میخواهم با حسین (ع) باشد.»
عزیمت برای درس به آمریکا
شغل رجبعلی کلاهمالی، شاخهای از نمدمالی بود. رفته رفته پادو و شاگرد تیمچه حاج غلامحسین معین تاجر معروف نجفآباد شد. هم کار میکرد، هم مداحی، ذاکری و مداحی را از مجالس و محافل عزاداری حاج غلامحسین شروع کرد. شعرهایی که میخواند سروده خودش بود. به مرور ایام یکی از مداحان معروف و صاحب نام شد. سرودههایش را جمعآوری کرد و در کتابی به نام مدحالائمه چاپ شد. از استادش که جدا شد برای خودش تیمچهای زد، مالک و صاحب کسب و کار شد از راه تجارت امرار معاش میکردند.
نکته برجسته شخصیتی عبدالحسین سکوت، تفکر، مهربانی و تابع محض پدر بودن است. علاوه بر این که به یادگیری علوم، علاقه خاصی نشان میداد. یادگیری علوم دینی و قرآنی جزو واجبات بود.
درس خواندن و کسب تحصیل در خانواده ربیعیان یک شرط سخت داشت. یک قانون نانوشته که پدر وضع کرده بود. قطعا و بیرحمانه اجرا میکرد.
قانون این بود: «هزینه تحصیلتان را پرداخت میکنم تا هر جایی که ادامه تحصیل دادید، ولی اگر نمره کم گرفتید؛ حتی نیم نمره، باید درس را کنار بگذارید و وارد بازار کار شوید.»
نکته اول این که امکانات تحصیلی کم بود و دانشآموز باید تمام سعی و تلاشش را میکرد تا از فیلتر آموزش پرورش بیرحم خشن و مستبد آن زمان به سختی رد شود. دومین نکته این که کار و درس توام بود.
عبدالحسین کمتر در خانه بود. زمانی که مدرسه نبود در حجره پدر کار میکرد. پدر خانواده خیلی زود به نبوغ و پشتکار او پی برد. آثار و نشانه خاص بودن و بزرگ منشی را در او دید. همیشه میگفت: «عبدالحسین باید دکتر شود! از آن پزشکانی که حق ویزیت از فقرا نمیگیرند.»
تاثیرگذاری عبدالحسین به حرف نبود، رفتار، گفتار و کردار او به گونهای بود که خانواده و اقوام او را با عشق و احترام؛ دکتر، خطاب میکردند. پس از گرفتن دیپلم، پدر با توجه به ظرفیت، قابلیت و تواناییهای او ایده تحصیل در دانشگاه خارج از کشور را پیشنهاد داد.
برای آینده وطنم انرژی اتمی میخوانم
سال ۱۳۵۴ عبدالحسین راهی آمریکا شد. وقتی رفت؛ پدر با چشم گریان گفت: «میترسم بمیرم و دیگر عبدالحسین را نبینم» این غم و نگرانی بود، تا عبدالحسین به وطن برگشت.
عبدالحسین در ایالت فلوریدا دانشگاه گینزویل مشغول به تحصیل در رشته فیزیک هستهای (انرژی اتمی) شد.
رشته تحصیلی دور از انتظار پدر و همه، به گونهای ناشناخته در آن زمان بود. عبدالحسین گفته بود: «برای آینده مملکت خوب است.» بار دیگر عبدالحسین به آمریکا رفت. همزمان با تحصیل به کار مشغول شد تا جایی که آن قدر به استقلال مالی رسید که بعد از مدتی در نامهای از پدرش خواست که ارسال پول را متوقف کند. نقل است از دوستان و شاهدان که او در شبانه روز دو ساعت را به خواب اختصاص میداد. بقیه ساعات بین درس و کار تقسیم میشد. برای او همیشه وقت تنگ بود، حریصانه درس میخواند، وقتی از او در مورد بافت پوششی گیاهی میامی سوال میشود. تنها جوابی که میدهد این است: «یک چیزهایی به درختها آویزان است.»
سردوشی غیرت به افتخار سربه زیری
او همیشه در تفکر و دنیای خودش غرق بود، بخصوص موقع پیاده روی متوجه اطرافش نمیشد. این خصلت را از کودکی داشت و در نوجوانی بیشتر مشهود شد. به قول یکی از نزدیکانش: «روی سرشانههای لباس عبدالحسین همیشه آغشته به خاک بود. نه این که آدم دعوایی باشد. نه؛ عبدالحسین طول مسافت خانه تا مدرسه را از کنارکوچه و خیابان میآمد دیوارهای قدیم کاهگل بود و در تماس با دیوارها روی سرشانههایش خاک مینشست. به گفته پدرش رجبعلی؛ «عبدالحسین سرش رو کفشاش بود» یعنی بسیار سربه زیر بود.
سالهای دوری او از وطن همزمان بود با قیام بزرگ مردم علیه رژیم پهلوی. او هم سهم خود را با بازگو کردن سخنان امام (ره) پیر و مرشدش در بین دانشجویان ایرانی خارج از کشور، ادا کرد.
پیروزی انقلاب اسلامی شادی بزرگی بود. تحصیلات او هم تمام شده بود. در طی مدتی که در آمریکا مشغول کار و تحصیل بود. رفتار و گفتار تاثیرگذار و حسین گونهاش باعث شده بود که دوستانش او را حاجی خطاب کنند.
شنیدن خبر جنگ تحمیلی و تجاوز عراق به مرزهای ایران، خبر کشت و کشتار و تحریمهای سخت بر علیه ایران و اتفاقات و ترورها و بمبگذاریها داخلی و ... صبر او را تمام کرده بود. تصمیم گرفت آمریکا که وطن دومش شده بود را علیرغم دلبستگی و موقعیت کاری خوبی که بعد از هفت سال کار و تلاش کسب کرده بود ترک کند، بین رفتن و ماندن، رفتن را انتخاب کرد.
برای خدمت به وطن برمیگردم
سال ۱۳۶۰ خورشیدی با مدرک فارغ التحصیلی به ایران آمد. نگران بازخورد پدر بود که رویای پزشک شدن و مفید بودن فرزندش برای مملکت را داشت. پدر با این که اجازه تحصیل او را در رشته انرژی اتمی توسط نامه داده بود، ولی هنوز سوال میکرد: «این رشته که خوندی، این همه سال سختی کشیدی، این همه پول که خرج کردیم، به چه کار میآید!» در اولین فرصت، خودش را به وزارت نیرو، برای استخدام معرفی کرد. مدرک تحصیلی او پذیرفته شد، ولی برای استخدام کارت پایان خدمت یا معافیت از خدمت نیاز داشت. با وجودی که خانواده نگران رفتن او به جبهه بود، اما خودش میگفت: «من آمدهام به وطنم خدمت کنم. آیا بالاتر از دفاع از خاک و ناموس و هموطنانم، خدمتی بالاتر و باارزشتر هست؟! هر چه قسمت باشد همان میشود.»
با کمال میل خودش را به مدافعین خرمشهر رساند. بعد مدت هشت ماه که در لباس خدمت مقدس سربازی در مقام افسر و فرمانده گروهان پیاده نظام لشکر حمزه سید الشهدا (ع) در آزاد سازی بخشهای مهم خاک کشور تلاش کرد، یک بار زخمی شدن و اصابت ترکش به کتفش راهی بیمارستان شهر رامسر شد، بعد از مدتی در خانه به مداوا پرداخت. بعد از بهبودی حالش دوباه آمادگی خود را برای رفتن به جبهه به خانواده اعلام کرد. خانواده که مخالفت کردند، گفت: «به فرماندهام قول دادهام زود برگردم. او نیاز به کمک دارد.»
جبهه را تک نمیکنم!
برادرش گفت من به جای تو میروم. حالا که وزیر نیرو معافیتت را گفته باید بری سرکار. قبل از اعزام به خدمت سربازی؛ مهندس عباسپور، وزیر وقت وزارت نیرو و محمد منتظری؛ نماینده شهرستان نجفآباد، در نامهای از فرمانده کل قوا؛ بنیصدر، خواستار شده بودند که موافقت خود را اعلام کند که عبدالحسین دو سال خدمت سربازیاش را در وزارت نیرو بماند، زیرا تحصیلات او گرانبهاست و جانش باید حفظ شود، اما بنیصدر درخواست آنها را رد کرد.
عبدالحسین، اما قصد ترک جبهه را نداشت. او گفت: «امام گفته جبههها را خالی نگذارید. من به حرف امام گوش میکنم» برای رفتن دوباره به جبهه، با گریه از پدر رخصت گرفت و رفت.
خونی برای خونین شهر
۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۶۱ آخرین تاریخ خروج او از خانه بود. در غروب دوم خرداد در حمله بیتالمقدس، (آزادی خرمشهر) در اقدامی شجاعانه به شهادت رسید.
شاهدان گفته بودند آتش دشمن زمینگیرمان کرده بود شهدا و زخمیها تعدادشان بیشتر و بیشتر میشد تنها راه نجات خفه کردن سنگر کمین دشمن بود. عبدالحسین تک و تنها برای نجات جان همرزمانش به سوی سنگر کمین میرود که تیر مستقیم دشمن استخوان بازوی دستش را میشکافد و از آن عبور میکند. چفیه سیاهش را دور بازویش میپیچد تا جلوی خونریزی را بگیرد. این تیر اخطار هم نتوانست او را از تصمیمش منصرف کند و به عقب براند. تیر دوم از وسط پیشانیاش گذشت و از پشت سرش خارج و خاک از خون عبدالحسین خونین شد. فردای آن روز رسانهها اعلام کردند خونین شهر، شهر خون و قیام آزاد شد.
انتهای پیام/ 141