به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، کتاب «من میآیم» روایت همسر سردار شهید «سید منصور نبوی» معاون طرح و عملیات لشکر ویژه ۲۵ کربلا به قلم «مریم طالبی امرئی» است که در سال ۱۳۹۹ از سوی انتشارات «سوره مهر» منتشر شد.
این کتاب ۵۹۲ صفحهای در ۱۷ فصل و چهار بخش «کودکی تا ازدواج، «ازدواج تا شهادت»، «بعد از شهادت همسر» و «منصور در کلام دوستان محلی و همرزمان» بههمراه گلچینی از دستنوشتههای شهید نبوی به چاپ رسیده است.
در بخشی از کتاب آمده است:
اواخر شهریور بود که از نهضت سوادآموزی به سنگبن و روستاهای اطراف میآمدند و همه اهالی بیسواد را تشویق به درس و مدرسه میکردند. ما هم در جلسات بسیج، خانمها را تشویق میکردیم در کلاسهای نهضت سوادآموزی شرکت کنند و اگر مشغلهشان زیاد است، حداقل ثبتنام کنند و از مهر ماه یک جلسه درمیان به کلاس بروند. دو، سه روزی به مهر مانده بود که معلّم نهضت سوادآموزی به خانهمان آمد و با اصرار از مادرم خواست در کلاسها شرکت کند. مادرم کمی سواد قرآنی داشت، به همین خاطر گفت: «وقت ندارم، نمیآم.» به مادرم گفتم: «ثبتنام کن، تا جایی که وقت داشتی کلاسها رو میری.» بالاخره قبول کرد.
همان روز، پسر عمّه سیّد حسین به خانهمان آمد. سلام و احوالپرسی کردیم و مادرم از سیّد اسماعیل پرسید. سیّد حسین گفت که خبر خاصّی ندارد، ولی دیروز علی آقا رو دیده که گفته بود: «وقتی داشتم از اهواز برمیگشتم، تو ایستگاه قطار، سیّد اسماعیل رو دیدم که تازه رسیده بود. خوشحال شدم و بهش گفتم اسماعیل جان، برگرد خونه، برو سراغِ درس و مَشقِت. حیفِ اون درسی که تو میخوندی. تو دِینِت رو ادا کردی، پدر و مادرِت نگرانَن. برگرد خونه.»
ولی سیّد اسماعیل خندید و گفت: «ما الان باید تو دانشگاه امام حسین درس بخونیم. در این موقعیت که امام گفته جبهه رفتن واجبِ کفاییه و من میدونم جبهه چقدر به نیرو نیاز داره، چطور میتونم برگردم؟ تمامِ جهانِ کفر، علیه ایران، قد راست کرده. من دیگه برنمیگردم تا جنگ تموم بشه یا شهید بشم.»
هفته اوّل مهر، سیّد اسماعیل با میرعلی، سیّده رقیه و خانوادهشان به سنگبن آمدند. همه خانواده دورِ هم بودیم بهجز سیّد رمضان که به جبهه رفته بود. فردایش عید قربان بود و پدرم مثلِ هر سال تصمیم داشت گوسفندی قربانی کند. تا قبل از این، پدرم با یکی از هممحلّیها، شریکی گوسفند قربانی میکرد، ولی آن سال خودش تمامِ پولِ خریدِ گوسفند را پراخت کرد. همه از برگشتنِ سیّد اسماعیل و دورِ هم بودن در روزِ عید، خوشحال بودیم، خصوصا مادرم که همان اوّل، به سیّد اسماعیل گفت: «باید قول بِدی چند روز پیشِ من باشی، یک دلِ سیر ببینمِت.»
سیّد اسماعیل خندید و گفت: «همیشه آرزو داشتم برم زیارت امام رضا. یکی از دوستان گرگانیام، مسعود رمضانی تو مشهد دانشجو بود، هم بلده چطوری بریم مشهد، هم شهر رو کاملاً میشناسه. به من و دوستِ دیگهمون، عیسیزاده پیشنهاد داد روز عید قربان سه نفری بریم زیارت، از امام رضا بخوایم به ما کمک کنه روحِمون از همهی آلودگیها پاک بشه و مثل یک شهیدِ واقعی، خدا رو ملاقات کنیم. قرار گذاشتیم فردا غروب بِریم مشهد. یه مرخصی کوتاهِ چهار، پنج روزه گرفتیم و اومدیم. تا فردا پیشِت هستم، هر چه قدر میخوای، منو بِبین. از مشهد دیگه خونه نمیآم. با دوستام میریم جبهه.»
مادرم به کنایه گفت: «به بهانهی مشهد هم تا فردا بمونی و یواشکی نَری جبهه، خوبه.» سیّداسماعیل با خجالت جواب داد: «من بابت قضیهی حموم شرمندهم، به سیّده رقیه گفتم که از طرفِ من عذرخواهی کنه. حلالم کن. فردا صبح میرَم تاکام، هم بِرم سرِ مزارِ سیّد باقر، هم به پدر و مادرش سَری بزنم و براشون یهکم گوشتِ قربونی بِبَرم. ناهار میآم خونه. چون سیّد رقیه گفت تا فردا شب هم اینجا هست که شام کلهپاچه بخورن، کلید خونهی سیّده رقیه رو ازش گرفتم که بعد از ناهار سریع بِرَم خونهشون و منتظر تلفنِ دوستام بِمونم. قرار شد ساعت چهار بعدازظهر زنگ بِزَنن و بِگَن که همدیگه رو کجا ببینیم. کلید سیّد رقیه رو میسپارم به همسایهشون، بِرِه بگیره.»
مادرم اخم کرد و گفت: «پیشپیش برنامه ریختی که ایندفعه هم چطوری بیای، سُکسُک کنی و بِری.» خندیدیم و همه به حیاط رفتند و من و سیّداسماعیل در اتاق تنها ماندیم، آرام به من گفت: «سیّده زهرا، یه چیزی میخوام بهت بگم، ولی به کسی چیزی نگو. من داوطلبانه جزء نیروهای خطشکن شدم. تو هر عملیات معمولاً همه بچّههای خطشکن شهید میشن. به همین خاطر، به ما چهار، پنج روز مرخصی دادن، برای آخرین بار خانوادههامون رو ببینیم. دلم میخواد قبل از شهادتم، یه بار هم که شده بِرم زیارت امام رضا.»
تا اینجای حرفش را شنیدم، دیگر گوشهایم نمیشنید، فقط حرکتِ لبهایش را میدیدم. نمیدانم داشت چهها میگفت که با آمدنِ مادرم، حرفش را قطع کرد و از اتاق بیرون رفت. حسّ در درونم میگفت: «این آخرین مرخصیِ سیّد اسماعیله.» سرم را تکان میدادم که این فکر از سرم بِپَرد و با خودم میگفتم: «نه، شوخی کرد، ببینه من چی میگم.»، اما نمیتوانستم خودم را گول بزنم، سیّد اسماعیل اهلِ اینطور شوخیها نبود. میدانستم اگر با او صحبت هم کنم که فقط اینبار را به جبهه نرود، بیفایده است؛ او از مدّتها قبل، تصمیمش را گرفته بود.
دل تو دلم نبود. نمیدانستم چهکار کنم. تا چشمم به او میافتاد، دلم میخواست از جایم بلند شوم، بغلش کنم و حسابی ببوسمش تا روزی برای دیدنِ همبازیِ کودکیهایم، داداشیِ کوچک مهربانم، حسرت نخورم. اما سیّد اسماعیل دیگر آنقدر باصلابت شده بود که نمیتوانستم چنین رفتاری کنم. آن شب تا صبح خوابم نَبُرد و چشمهایم مثل ابر بهار بارید و اشکهایم را با روسریام پاک کردم. دلم نمیخواست صبح بشود. دوست داشتم آن شب، طولانیترین شبِ عمرم باشد. چند بار بلند شدم و به سیّد اسماعیل که آرام خوابیده بود، نگاه کردم. به یاد حضرت ابراهیم افتادم که قرنها پیش در چنین شبی، خداوند ایمان او را برای قربانیکردنِ فرزندِ دلبندش آزمایش کرد و او به فرمان خدایش لبیک گفت و عهد کرد صبح اسماعیلش را برای خدا قربانی کند. آن شب فهمیدم که آن آزمایش چقدر سنگین بود. آن شب، خیلی زود به صبح رسید.
آن روز انگار آخرین روزِ عمرِ من شده بود. با اینکه شب قبل بیدار مانده بودم، چشمهای پُفکردهام خستگی و خواب نداشت. چند بار صورتم را شستم تا دیگران متوجّه قرمزیِ چشمهایم نشوند، گرچه همه آنقدر شاد و مشغول کار و صحبت بودند که کسی به چشمهای من توجهی نکرد. سیّد اسماعیل آن دور و برها نبود، حدس زدم در باغ باشد. رفتم و دیدم در گوشهای کتاب دعایش را در دست دارد و دعا میخواند. خواستم بروم کنارش، اما کمی جلوتر که رفتم دیدم مثلِ بچّهای که مثل بچهای که دلش بهانهی چیزی کرده، بدجوری گریه میکند. صدایش را در سکوتِ باغ راحت میشنیدم. بارها در مراسمِ دعای کمیل گریههایش را شنیده بودم، ولی آن روز حالِ عجیبی داشت، طوری که من هم به گریه افتادم و تصمیم گرفتم تا متوجّهی من نشده، به خانه برگردم. باز هم صورتم را شستم. همه خوشحال و خندان در حیاط منتظر کباب بودند، ولی من، انگار همهی غمهای عالم تو وجود من جمع شده بود. بیحوصله و پکر گوشهای ایستاده بودم. کمی بعد سیّد اسماعیل پیش من آمد. انگار حالم را فهمیده بود، آرام گفت: «خواهر، آروم و صبور باش. بعد از من، تو باید به مامان دلداری بِدی. تا نرفتم بهش چیزی نگو.»
در حالی که سعی میکردم بغضم را قورت بدهم، با چشمهای پُر از اشک نگاهش کردم و گفتم: «تو رفتی هم، جُرئتِش رو ندارم به مامان بگم، چی گفتی. چشمهات قرمزه. چقدر گریه کردی؟! کجا بودی؟» گفت: «تو باغ دعای ندبه میخوندم.» بعد ادامه داد: «خیلی از مامان شرمندهام. دلم میخواست بابا و مامان رو بِبَرم مشهد زیارت امام رضا. خیلی برامون زحمت کشیدن، ولی من هیچکاری براشون نکردم.» گریهام را قورت دادم، سعی کردم محکم باشم. خواستم چیزی بگویم تا دِلواپسِ پدر و مادرمان نباشد، گفتم: «این چه حرفیه؟ تو مواظبِ خودِت باش. هر وقت امام رضا اونها رو طلبید، قسمتشون میشه میرَن مشهد.» یکدفعه سیّده رقیه از آشپزخانه بیرون آمد و کنجکاوانه پرسید: «خواهر و برادر چی میگین سرِ صبح اینقدر پِچپِچ میکنین؟»
سیّد اسماعیل خندید و گفت: «هیچی، دارم وصیّت میکنم.» خواهرم با اَخم نگاهش کرد. سیّده رقیه برای همهی ما بچّهها واقعا زحمت کشیده بود و حقّ مادری به گردنمان داشت. دلش نمیخواست سیّداسماعیل از این حرفها بزند، رو به سیّد اسماعیل گفت: «هفتهای دو بار، دست این بچّهام رو میگیرم، اون یکی تو بغلم، میریم تشییع شهدا. وظیفهمونه شرکت کنیم و به خانوادههای عزادار تسلّیِ خاطر بِدیم و باهاشون همدردی کنیم، ولی هر بار با همهی وجودم، خوب لمس میکنم که داغِ جوان چقدر کمرشِکنه. الان سیّد رمضان جبهه است، خودمون نگرانی داریم، میشه تو هِی از شهادت حرف نزنی؟»
سیداسماعیل دیگر حرفی نزد، به اتاق رفت و یک دست لباس و وسایلش را در کیفش گذاشت و آماده شد و به تاکام رفت. برای ناهار نیامد، ما هم نگرانش نشدیم. حدس زدیم ناهار پیش مادرِ سیّدباقر مانده باشد. سیّد اسماعیل به هوای سیّد باقر، مادر او را مامان صدا میکرد. او هم خیلی سیّد اسماعیل را دوست داشت و همیشه میگفت: «اگه سیّد اسماعیل نبود، کسی نمیتونست منو از چشمانتظاری دربیاره و سیّدباقرِ منو بهم تحویل بده.»
ساعت سه بعدازظهر سیّد اسماعیل به خانه برگشت. خیلی ناراحت بود. سراسیمه کیفش را برداشت و زود خداحافظی کرد و به ساری رفت. غروب دوباره به خانه آمد. از بچّهها جا مانده بود، خیلی گرفته و پَکر بود. گفتم: «تو که خبرِ جاده و ماشین رو داشتی، چرا ناهار موندی تاکام که دیرِت بشه؟» گفت: «مادرِ سیّد باقر گفت حالا که این همه راه اومدم، اگه برای ناهار پیشش نَمونم، دلش میشکنه. بهش گفتم با دوستام قرار دارم بعدازظهر بریم مشهد. گفت: «قرار باشه برای بعد. مامان اینقدر حق داره، پسرِش رو برای ناهار نگه داره.» هر چی اصرار کردم قبل از ظهر برگردم، بیفایده بود. نخواستم دلِش رو بشکنم. مجبور شدم بمونم. بعد از ناهار سریع خداحافظی کردم بیام، ولی هر چی کنار جاده ایستادم، ماشین نیومد، دیرم شد.» گفتم: «حالا تنها برو.»
گفت: «نه، همیشه دوست داشتم قبل از شهادتم، بابا و مامان رو بِبَرم مشهد زیارت، حالا که نتونستم اونها رو بِبَرم، قسمتِ خودم هم نشد. من تو مشهد جایی رو بلد نیستم. تنهایی بِرم، سخته. فردا صبح زود میرم ساری، از اونجا میرم تهران که عصر با قطارِ برم اهواز.» کلیدِ خانهی سیّده رقیه را به او برگرداند و آنها رفتند. قرار شد فردا صبح سید اسماعیل همراه میرعلی با خانوادهاش به ساری بروند.
عصر روز بعد میرعلی به سنگبن آمد و گفت: «وقتی خونهی سیّده رقیه رسیدیم، سیّد اسماعیل سریع ساکِ جبهه و پوتینِش رو که سیّده رقیه براش واکس زده بود، برداشت و خداحافظی کرد که بِره. هر چی اصرار کردم برسونمِش، قبول نکرد. باهاش روبوسی کردم. رفت سمتِ چهارراه دروازه بابل. آقا یحیی و سیّده رقیه هم با بچّهها برای بدرقهش رفتن. همین که رفت نمیدونم چرا دلم هُرّی ریخت. حال عجیبی بهم دست داد و یکدفعه احساس کردم دلم بدجوری برای سیّد اسماعیل تنگ شد. همون لحظه یکی از دوستان رو دیدم. سلام و احوالپرسیِ کوتاهی کردم و سریع با ماشینم رفتم به سمتِ دروازه بابل که به سیّداسماعیل برسم، بغلِش کنم و باز باهاش روبوسی و خداحافظی کنم. با اینکه خیلی سریع رفتم، بهش نرسیدم. ماشین رفته بود. بدونِ معطّلی خودم رو رسوندم میدانِ امام خمینی که ببینمش، ولی اونجا هم ندیدمِش! نمیدونم چرا حسّ خوبی ندارم. آقا یحیی و سیّده رقیه و بچّهها اونجا بودن. سیّده رقیه گفت: «سیّد اسماعیل همیشه کنار پنجره مینشست، من و بچّهها تا لحظهی آخر براش دست تکون میدادیم و با هم حرف میزدیم. ایندفعه دمِ پنجره نبود که صِداش کنیم، خودش هم اصلاً به ما نگاه نکرد. فقط قبل از سوار شدن با ما خداحافظی کرد. فقط قبل از سوار شدن خیلی ناراحت بود و گفت: «فکر کنم دیرم شده باشه و به قطارِ جبهه نرسم.» خداحافظیِ ایندفعهاش خیلی نگرانم کرد.»
بعد از آن دیگر هیچ خبری از سیّداسماعیل نداشتیم. حدود یک ماه بعد، صبح روز سهشنبه یازدهم آبان، سر سفره صبحانه نشسته بودیم. پدرم خیلی پکر و در فکر بود و چیزی نمیخورد. نیمه محرّم بود. با خودم فکر کردم با اینکه پنج روز از عاشورا گذشته، پدرم هنوز محزون است. یکدفعه خودش شروع به صحبت کرد و گفت: «دیشب خواب دیدم گوینده رادیو دو بار گفت سیّد اسماعیل حمیدی شهید شد.» بیدار شدم...
انتهای پیام/