یک نکته از هزاران (۱)؛

بعثی‌ها در اسارت از آزار و اذیت سر سوزنی فروگذار نکردند

بعثی‌ها آماری از ما به صلیب سرخ نداده بودند به همین خاطر از آزار و اذیت ما سر سوزنی فروگذار نمی‌کردند. این اعمال آن‌ها را نمی‌توانستم تحمّل کنم.
کد خبر: ۴۶۸۰۹۰
تاریخ انتشار: ۳۱ تير ۱۴۰۰ - ۲۲:۳۲ - 22July 2021
نقشه‌ی فراربه گزارش خبرنگار دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «یک نکته از هزاران» مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع‌آوری و تدوین شده است.
 
خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «محمد فتحی» از پیشکسوتان و رزمندگان دفاع مقدس استان کرمانشاه است.

به اتفاق گروهی از اسرای عملیّات مرصاد در آسایشگاه تکریت بودیم. بعثی‌ها آماری از ما به صلیب سرخ نداده بودند به همین خاطر از آزار و اذیت ما سر سوزنی فرو گذار نمی‌کردند. این اعمال آن‌ها را نمی‌توانستم تحمّل کنم. یک دستورالعمل نظامی داریم که هرگاه یک نظامی در قفس قرار گرفت، باید بزند به قفس و راه گریزی برای خود بیابد. به قول مولوی «کوشش بیهوده به از خفتگی» با همین دیدگاه و تفکّر تصمیم به فرار گرفتم.

از پتویی که در اختیار داشتم یک جفت کفش و با حوله یک روسری تهیه کردم. چند تکه پتو هم فراهم کردم که در مواقع ضروری دور خودم بپیچم و منتظر فرصت مناسب شدم.

دیواره‌ی مانع را بررسی کرده بودم. بعثی‌ها به گونه‌های مختلف سیم‌هاي خاردار و نرده‌های نوک پیکانی را روی دیوار و اطراف آن در چند مرحله تعبیه کرده بودند که اگر می‌خواستی از یک مانع رد شوی، موانع دیگر سدّ راهت شوند.

هر روز صبح که می‌خواستند بیایند برای آمارگیری، قبل از آن ما باید زباله‌ها را بیرون می‌بردیم تا هنگامی که آن‌ها وارد آسایشگاه می‌شوند، بوی بد آشغال‌ها آن‌ها را آزار ندهد. آن روز من سریعتر از بقیه‌ی بچه‌ها یکی ازسطل‌ها  را به دست گرفتم و راه افتادم.

هوا مه‌آلود بود. پشت دستشویی جایی را در نظر گرفته بودم. تجهیزات مخصوصم را قبلاً برده بودم تا بتوانم از آسیب سیم‌های خاردار در امان باشم. سریع خود را آماده کردم و از دیوار بالا کشیدم. یک سیم خاردار را پشت سر گذاشتم. از آن بالا به این فکر می‌کردم که اگر روی نبشی‌ها بپرم، بدنم را سوراخ سوراخ می‌کنند؛ پس به فکر چاره‌ای دیگر افتادم. بر حسب اتفاق یک دژبان عبوری از آنجاگذشت و مرا دید و شروع به داد و فریاد کرد.« ایرانی... ایرانی». خواستم او را بترسانم برای همین با صدای بلند سرش داد کشیدم. رعشه بر اندامش افتاد و صدایش را بلندتر کرد.

بعثی‌ها تانک کوچکی داشتند که ضدشورش و کالیبر ۵۰ رویش سوار بود. با آن شروع به شلیک کردند و سربازهای دیگر هم به طرفم سنگ پرت کردند. از داخل سیم‌های خاردار یواش‌یواش بیرون رفتم که نیروهای عراقی آمدند و دستگیرم کردند. از همان جا کتک خوردن‌ها شروع شد!

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها