سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس - طیبه کرانی: سالهایی نه چندان دور، زمانی که ما شاید هنوز به دنیا نیامده بودیم و شاید هم طفلی در گهواره بودیم، جوانانی از تمام هستی خود، پدر، مادر، همسر، فرزندان و حتی زندگی خود چشم پوشیدند و جان خود را کف دست گذاشته و راهی جبهههای جنگی شدند که دشمن بعثی به ایران تحمیل کرد.
آن زمان فرقی نمیکرد که پیرند یا جوان، کارگرند یا مهندس و یا دکتر، معلمند یا دانش آموز و دانشجو فقط با پشتوانه ایمان به خدا و غیرت و مردانگی خود به امام زمانشان لبیک گفتند و رفتند، رفتند تا حالا ما در این آسودگی و امنیت به زندگی خود ادامه دهیم و اجازه ندادند ذرهای از این خاک مقدس به دست نامحرمان و بیگانگان بیافتد.
و حالا بعد از گذشت سی و چند سال از آن ایام، انگار یادمان رفته که این آرامش در زندگی را مدیون چه کسانی هستیم و برایشان لقبهای متفاوتی را انتخاب میکنیم. جانباز 25 درصد، 70 درصد، جانباز شیمیایی، اعصاب و روان و ... .
اینقدر مشغول زندگی خودمان شدهایم که یادمان رفته است همین جانباز اعصاب و روانی که در گوشهای از آسایشگاه بر تخت خوابیده است همان جوان ورزشکاری بود که وقتی در دفاع از من و شما موج انفجار گرفت دیگر هیچ کس را نمیشناخت، نه پدر و مادر و نه همسر و فرزندی.
والدین نیز با وجود اینکه تا پای جانشان پای عزیزشان ایستادهاند اما دیگر از دست آنها کاری بر نمیآید، تحمل دیدن سختیهای فرزندانشان را ندارند و با چشمانی اشک بار مجبور میشوند جگر گوشههایشان را به آسایشگاه اعصاب و روان ببرند.
همراه با جمعی از خبرنگاران خبرگزاری دفاع مقدس به آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان نیایش رفته بودیم تا سری به این بزرگ مردان تکرار نشدنی تاریخ بزنیم. اما... از همان ابتدای ورود چنان حالمان بد شد که بچهها فراموش کردند برای سرزدن و روحیه دادن به این عزیزان عزم سفر کردهاند.
از همان ابتدای درب با آقای کمالی کمی صحبت کردیم که مسئول همراهی ما شد تا با جانبازان گپ و گفتی بزنیم.
دربهای آهنین که قفل بودند باز شد و ما وارد حیاط شدیم. همانجا اشک در چشمانمان نقش بست و با هزار زور بغضهایمان را قورت میدادیم تا متوجه ناراحتی ما نشوند، اما نشد که نشد.
چقدر معصومانه با ما احوال پرسی میکردند و چقدر بی ریا مانند همان دوران ما را تحویل میگرفتند اما ما از درون در حال سوختن بودیم که ای دل غافل اینان همان بزرگ مردان غیوری هستند که سالیان سال در برابر دشمن به خاطر ما به جنگ رفتند و حالا ما باید مراقب باشیم که اینها حالشان بد نشود و به ما صدمهای وارد نکنند.
چقدر سخت بود، از هر اتاقی که وارد اتاقی دیگر میشدیم حالمان بدتر و بدتر میشد.
وارد بخش سه که شدیم من به تنهایی وارد یکی از اتاقها شدم تا چشم یکی از جانبازان به من افتاد شروع به گریه کرد، گریهای از اعماق وجودش و باعث شد پا به پایش من نیز اشک بریزم. در حالی که گریه میکردم پرسیدم چرا گریه میکنید با بغضی در گلو و اشکهایی که چه روان میریختند، گفت: دلم برای همسر و فرزندانم تنگ شده است. با گفتن این جمله تمام دنیا بر سرم خراب شد "چقدر ما آسوده شبهایمان را در کنار خانواده و همسر و فرزندانمان به صبح میرسانیم و این آرزوی کسانی شده است که این آسودگی را برای ما به ارمغان آورده اند و حالا..."
پرسیدم چند مدت اینجا بستری هستی، گفت: حسابش از دستم در رفته است. من دو ماه اینجا هستم و یک ماه در منزل. گفتم از کجا آمدهاید، گفت: از مازندران. پرسیدم: مگر آنجا دکتر یا مرکز روانشناسی نیست که مجبورید به اینجا بیایید. گفت: نه متاسفانه چنین چیزی نداریم و من مجبورم دور از خانواده باشم.
از او پرسیدم در چه عملیاتهایی شرکت داشتهای؟ گفت: عملیات خیبر، والفجر مقدماتی، بیت المقدس و... خجالت کشیدم که حالا این قهرمانان وطن اینگونه به فراموشی سپرده شدهاند. من با نا امیدی از او پرسیدم اگر دوباره جنگ شود به جبهه میروید؟ چنان محکم به من گفت: مگر میشود که نروم به خدا با همین حال و روزم دوباره میجنگم. فقط کافیست رهبرم لب تر کند تا ببیند چگونه میجنگم.
شرمندهایم، ما را حلال کنید....
از اینکه چقدر کم ما این حماسه آفرینان تاریخ را شناختهایم دلمان گرفت. وقتی میخواستیم از ایشان خداحافظی کنیم من تسبیحی که به تازگی از سفر مشهد آورده بودم، به او هدیه دادم و گفتم شما را به امام رضا(ع) ما را حلال کنید و این تسبیح هدیه ناقابلی به شماست که هر وقت ذکر گفتید ما را هم ببخشید و یاد کنید. گفتم ما را حلال کنید، قرار بود راه شما را ادامه دهیم اما راحت به زندگیمان ادامه دادیم.
شرمندهایم....
انتهای پیام/