به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس کتاب «لبخندی به معبر آسمان» به کوشش گروه تحقیقاتی فتح الفتوح درباره شهید بزرگوار حاج محسن دین شعاری علمدار گردان تخریب لشکر 27 محمد رسول الله (ص) می باشد. در بخشی از کتاب که به روایت نصرت اکبری همرزم شهید می باشد می خوانید:
باید از پیشانی خط پدافند جاده ام القصر به سمت کارخانه نمک می رفتیم. قرارگاهی زدیم و آقای کوثری فرمانده لشکر درآنجا مستقر شد. عملیات کمی با مشکل مواجه شده بود. آقای کوثری در جلسه فرماندهان به محسن گفت: شما باید امشب جلو بروید و مین گذاری کنید.
دین شعاری گفت: عراقی ها زیر پای ما هستند من چه جوری مین گذاری کنم؟ گفت: من نمی دانم، تو تخریب چی هستی! محسن گفت: من نمی تونم از سنگر بیرون بیایم فاصله خط پدافندی عراقی ها با خط ما فقط حدود بیست متره، ما همدیگر رو با چشم می بینیم، در شب هم دید دارند و می زنند.من چطوری مین گذاری کنم؟
حاج محمد گفت :چطوریش را نمی دانم. به محسن گفتم: محسن جان، همیشه روی پیشانی ات نوشته هر جا عملیات هست، باید باشی و مین کار بگذاری. بالاخره قرار شد دین شعاری برود و مین گذاری کند.
با او شوخی کردیم و گفتیم: محسن، کارت تمام شد، فاتحه، تو هم پر. بعد از خدا حافظی، محسن عقب رفت و با چند نفر از بچه های تخریب آن نقطه را مین گذاری کردند و یکی دو نفر هم مجروح دادند.
فردا شب دو تاره جلسه فرماندهان تشکیل شد. حاج محمد به محسن گفت: کروکی میدان مینی را که کار گذاشتید بدهید. محسن زد زیر خنده و قهقهه اش بلند شد. آقای کوثری خیلی جدی به او گفت: برای چه می خندید؟
محسن گفت: «خب خنده داره، به من می گید برو مین کار بگذار، رفتم گذاشتم، حالا کروکی میخواهید؟». حاج محمد گفت: بله، کروکی می خواهم. محسن کاغذی برداشت خودکاری از جیبش درآورد و چند خط کشید و کاغذ خط خطی را تحویل آقای کو ثری داد و گفت: حاج آقا، این کروکی.
حاج محمد گفت: محسن خجالت بکش، این چیه؟ گفت: نقشهست دیگه! گفت: این چه نقشه ای است؟ همه جا را خط کشیدی، شما می گویی اینجا مین است.
محسن گفت: من گفتم نمی شه مین گذاشت، شما گفتی می شه. عراقی ها وایستاده بودن، نتونستیم مین ها رو منظم بکاریم، با بچه ها درازکش مین ها را دیس پس لیسی (کیلویی) پرتاب کردیم. با این حرف محسن،همه زدند زیر خنده. حاج محمد گفت: فردا شب میخواهیم در همان منطقه عملیات کنیم. باید مین ها را خنثی، و معبر باز کنید.
محسن خندید و گفت: حاجی، شوخی می کنی؟ چطور اونجا معبر باز کنم؟ ما هم به شو خی گفتیم: محسن جان، کیلویی ریختی، حالا برو کیلویی هم جمع کن!
محسن گفت باشه، میدونم چی کار کنم. او با اژدر بنگال معبر باز کرد؛ اما چون عراقی ها به آنها خیلی نزدیک بودند یک یا دو شهید دادند. در نهایت، گردان حرکت کرد و تا نزدیک کارخانه نمک پیشروی کردیم.