بخش نخست/ آزاده "کرم‌الله علی مرادی" در گفت‌و‌گو با دفاع پرس:

ماجرای نمایش تبلیغاتی صدام در خیابان‌های بغداد با 200 آیفا/ تیر خلاص بر جان رزمندگان در محاصره

"وارد بغداد که شدیم، جمعیت دو سوی خیابان ایستاده بودند. هرکس هر چیزی دستش می‌رسید به سوی ما پرتاب می‌کرد. عده‌ای نیز با مشت ما را می‌زدند. به جمیعت که نگاه می‌کردم عده‌ی کمی بودند که به ما نگاه نمی‌کردند و انگار از این کار ناراضی بودند. برخی نیز می‌خواستند وارد ماشین بشوند تا ما را بزنند اما سربازان مانع شدند."
کد خبر: ۴۷۰۱۶
تاریخ انتشار: ۰۲ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۴:۴۶ - 24August 2015

ماجرای نمایش تبلیغاتی صدام در خیابان‌های بغداد با 200 آیفا/ تیر خلاص بر جان رزمندگان در محاصره

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، "کرمالله علی مرادی" رئیس فدراسیون ناشنوایان و از آزادگان دوران دفاع مقدس است. او سالها سختی دوران اسارت را تحمل کرده است و اکنون همچون سایر دوستانشان همچنان به خدمت در نظام مشغول هستند و مسئولیتهای مهمی را قبول کردهاند. در ادامه ماحصل گفتوگوی خبرنگار ما با وی را میخوانید:

علی مرادی: باور خاطرات دوران اسارت برای نسل امروز بسیار سخت است اما هنوز گوشهایی دوست دوست دارند خاطرات آن روزها را بشنوند و در این امر بسیار مشتاقند.

من "کرم الله علی مرادی" از اهالی کوهدشت استان لرستان هستم. در دوران دفاع مقدس نوجوانی بودم که برحسب وظیفه در لباس بسیجی وارد جبهههای نبرد شدم. قصد شرکت در چند عملیات را داشتم اما به دلیل پایین بودن سنم مرا اعزام نکردند تا اینکه توانستم در سال 61 خودم را به جبهه برسانم و در عملیات بیت المقدس شرکت کنم.

پدرم کشاورز بود و سر زمین کار میکرد. برادر بزرگترم نیز در 70 کیلومتری کوهدشت در یک گچ پزی کار میکرد. من از این فرصت استفاده کردم و یک روز همراه با دوستان هممدرسهایم به جبهه رفتم.

سپس در عملیاتهای محرم و والفجر مقدماتی حضور یافتم.

پیش از اجرای عملیات والفجر مقدماتی چند وقتی در منطقه بودیم که به ما مرخصی دادن و به عقب برگشتیم. برای برگشتن به منطقه از پدرم اجازهی حضور گرفتم که این بار اجازه دادند و متعجب شدم. در عملیات والفجر مقدماتی من از نیروهای گردان فتح تیپ امام حسن(ع) به فرماندهی سردار شهید حسن درویش بودم. گردان فتح نیروهای اعزامی از استان لرستان بودند که 42 نفر از آن هم مدرسهایها ما بود.

** تیر خلاص بر جان رزمندگان در محاصره

با آغاز عملیات والفجر مقدماتی شرایطی پیش آمد که ما در محاصرهی دشمن افتادیم. گردان ما نیز یک گردان خط شکن بود. دستور عقب نشینی داده شده بود اما گردان ما چون پیشروی کرده بود در راه برگشت در محاصره افتاد. در این راه تعداد بسیاری شهید و مجروح شدند. در آن میدانی که محاصره شده بودیم از هر سوی تیر میآمد و هر کس خود را در جان پناهی پناه داده بود. عراقیها به بالای سر ما رسیدند، آنهایی که نیمه جان بودند را تیر خلاص زدند. آنهایی که مجروح بودند را نیز به قدری بر آنان سخت گرفتند که عدهای به شهادت رسیدند. ماندهام چرا از آن جمع من زنده ماندم. ایران در آن حال آتش توپخانه بر سر عراقیها میریخت. عراق از ترس اینکه به محاصره ایرانیها بیافتد، آنهایی که حالشان وخیم بود را شهید کرد.

 ما را به همراه دیگر اسرایی که گرفته بودند را به خاک عراق منتقل کردند. در آن عملیات حدود 1150 نفر رزمنده ایرانی اسیر شدند. این تعداد برای آنان یک وجه تبلیغی خوبی داشت.

گرچه تعدادی زیادی نیز در مسیر به دلیل عدم رسیدگی توسط عراقیها به شهادت رسیدند. در استان العماره تعدادی از دوستانمان شهید شدند. در بغداد نیز برخی از مجروحان شهید شدند. تشریح و بیان این واقعه بسیار سخت و دردناک است. هر دقیقهاش شاهد صحنههای تلخی بودیم.

قبل از آغاز عملیات به دلیل اینکه بدنمان سنگین نشود غذا زیاد نخورده بودیم. در عوض در کولهپشتیهایمان غذا و آجیل بود. ما بیست کیلومتر در رمل به سختی حرکت کرده بودیم تا به نقطهی رهایی رسیده بودیم. بسیاری از انرژی بدنمان تحلیل رفته بود. هر نفر نیز یک گلوله آر پی جی برای آر پی جی زنها حمل میکردیم که وزن هرکدام بسیار بود.

با این خستگیهایی که در بدن داشتیم در محاصره افتاده بودیم. وقتی ما را به العماره بردند نیز هیچ چیز به ما ندادند. چند تن از رزمندگان به دلیل اینکه خون زیادی از بدنشان رفته بود در آن مسیر آسمانی شدند.

پس از یکی دو روز ما را به سمت بغداد بردند. ما توان راه رفتن نداشتیم. میخواستیم راه برویم جلوی چشمانمان تار میشد و میافتادیم. از آن سو بغداد نیز به دنبال نمایش تبلیغاتی خود بود.

** نمایش تبلیغاتی صدام در خیابانهای بغداد

هر شش اسیر را در یک ماشین آیفا جای دادند و چند سرباز نیز در هر ماشین بودند. حدود 1200 اسیر و هر ماشین که شامل 6 اسیر باشد، یعنی یک کاروان با 200 ماشین آیفا به راه انداخته بودند. آن وقت یاد اسرای شام و مظلومیتهای اهل بیت(ع) افتادم.

وارد بغداد که شدیم، جمعیت دو سوی خیابان ایستاده بودند. هرکس هر چیزی دستش میرسید به سوی ما پرتاب میکرد. عدهای نیز با مشت ما را میزدند. به جمیعت که نگاه میکردم عدهی کمی بودند که به ما نگاه نمیکردند و انگار از این کار ناراضی بودند. به نظرم آنهایی هم که به ما فحش میدادند و مشت میزدند، آنهایی بودند که صدام یکی از اعضای خانوادهاش را به جنگ برده بود و کشته یا اسیر شده بود. برخی میخواستند وارد ماشین بشوند تا ما را بزنند اما سربازان مانع شدند.

در بخشی از شهر نیز جشن و شادی داشتند و هلهله و شادی میکردند. زنان رقاصه آورده بودند و شادی میکردند. صبح تا بعد از ظهر ما را در شهر گرداندند. گرسنگی و خستگی و این همه سر و صدا ما را بی جان کرده بود و سر درد شدیدی گرفته بودیم.

در جریان عبور از یکی از خیابانهای بغداد که خیابانی کم عرض با ساختمانهای بلند بود. چند شکلات از بالا به سمت ما افتاد و در کف ماشین خورد. سربازان نمیگذاشتند برداریم اما با زیرکی توانستیم چندتایی را برداریم. این شکلاتها در آن حال برای ما به مثابهی یک غذای بسیار مقوی بود.

** بدنهای کوفته در گرمای داغ عراق

در بغداد ما را به اردوگاهی بردند که تعدادی کانتینر داشت. هر تعداد از اسرا را در این کانتینرهای تاریک و بسیار گرم جای دادند. تعدادمان نسبت به فضا نیز زیاد بود. یک پنجره به اندازه سی در سی سانتیمتر در گوشهی بالا این کانتینر بود که نوبتی کسی را میگرفتیم و بالا میبردیم تا هوا بخورد. یک روز ما را در اینجا نگه داشتند.

هرکس که نیاز به دستشویی داشت باید در همان گوشه کار خودش را انجام میداد که مایع آن به زیر پایمان میآمد و هیچ چیزی برای نگه داشتن آن نداشتیم. بوی آن در آن فضای تنگ بسیار برایمان آزاردهنده بود. خیلی اذیت شدیم. دیگر طاقت بچهها تمام شد و شعار الموت الصدام سر دادند.

افسران و سربازان عراقی آمدند و با کابلهایشان به جان ما افتادند. خوبیش این بود که در کانتینر باز شد و ما توانستیم هوایی بخوریم اما بدنمان کوفته شد.

روز بعدش کمی غذا در یک سینی کردند و به ما دادند. تصورشان این بود که به غذاها حملهور میشویم و میخواستند با این کار ما را ذلیل نشان بدهند اما تمامی اسرا به آرامی و در حالی که نشان میداد انگار سیرند چند لقمه خوردند و کنار نشستند البته غذا نیاز بسیار بسیار کم بود.

** هتل پنج ستارهی موصل برای شکنجهی اسرا

پس از یکی دو روز ما را به موصل بردند. حدود ده، پانزده ساعت با قطار و اتوبوس در راه بودیم. نرسیده به موصل یادشان آمد که باید در عراق از ما مصاحبه میکردند؛ لذا همهی ما را دوباره به بغداد برگرداندند.

پس از انجام مصاحبهای که بیان اسم و مشخصات بود ما را به موصل بردند. من عادتم این بود که مخفیانه پردهها را کنار میزدم و بیرون را نگاه میکردم. اردوگاه موصل در شب خیلی زیبا بود. نورپردازی بسیار زیبایی هم کرده بودند. میگفتند ساختهی فرانسویها است. ساختمان برج مانند زیبایی داشت. خوشحال بودم که سختیها تمام شد و به یک هتل پنج ستاره آمدهام. دلخوش بودم به ساختمانی زیبا که هر لحظه به آن نزدیک میشدم.

به درب اردوگاه رسیدیم. خوشحال کیف و وسایلی همچون پتو، دشداشه، دمپایی و لباس را برداشتم و از صندلی اتوبوس جدا شدم. همین که خواستم از پله ها پایین بروم دیدم افسران عراقی دو طرف درب اتوبوس ایستادهاند و اسرا را میزنند. تمام تلاشمان این بود که کولهمان را روی سرمان بگیریم تا به سر و صورتمان ضربه نخورد.

از آن تونل که رد شدیم تصورمان این بود که تمام شد. داخل اردوگاه دو حیاط داشت. یک حیاط مختص نگهبانان و یک حیاط داخلیتر مخصوص اسرا بود. اما در حیاط اول هم ما را زدند. سرمان را بین پاهایمان گرفتیم و ما را با کابل زدند. به حیاط دوم نیز که رفتیم همین برنامه بود. پس از اینکه ما را به اتاقهایمان بردند چند نفر از بچهها را بیرون کشیدند و بدنهایشان را لخت کردند و از نوک پا تا سرشان را با کابل زدند به طوری که تمام بدنشان کبود شده بود.

ادامه دارد...

نظر شما
پربیننده ها