به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، «سعید بهاروند» یکی از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است؛ او روایت میکند: در جریان عملیات بیتالمقدس ۷ تا ۱۰ کیلومتری مناطقی که در محاصرهی دشمن بود جلو رفتیم و محدودهای از مناطق محاصرهشده را در دست گرفتیم. باید برای تثبیت و نگهداری منطقه منتظر نیروهای کمکی میماندیم، چون تجهیزات جنگیمان کم بود. ساعت چهار صبح بود که نیروهای عراقی شروع کردند به پاتک زدن و فرماندهان ما هم خیلی سریع بیسیم زدند و درخواست نیرو و تجهیزات کردند؛ اما متأسفانه به علت دیر رسیدن نیروها، عراقیها ما را از دو طرف محاصره کردند و بعد از یک سری مجبور شدیم تسلیم شویم.
عراقیها دستهای ما را بستند و با سر و صورت خونی و مجروحیتی که خیلی از بچهها داشتند که البته خود من هم از ناحیهی سر و پا ترکشخورده بودم، سوار ماشین کردند و از شلمچه به اردوگاهی در بصره بردند. تقریباً تا ۲۴ ساعت همهی اُسرا را بهزور در یک سالن آسایشگاه که بسیار کوچک هم بود جا دادند؛ بچهها خیلی تشنه بودند و تنها کمک عراقیها برای رفع تشنگی اسرا گرفتن شیلنگ آب به پنجرهی سالن آسایشگاه بود که رزمندگان باید صورت خود را جلو میآوردند تا ذرهای از آن آب را بهسختی به لبهای خود بزنند و این نوع آب دادن شاید تشنگی بچهها را هم بیشتر میکرد.
بعد از دو سه روز ما را بردند به منطقهای به نام «نهروان» در نزدیکیهای بغداد که آنجا هم یک پادگان نظامی و یک آسایشگاه بود و تقریباً تا شش ماه داخل یکی از اتاقهای آسایشگاه که هیچ امکاناتی نداشت، ماندیم و فقط شکنجه میشدیم.
حدوداً سه هزار اسیر بودیم که همه مفقودالاثر و بدون اطلاع صلیب سرخ در اردوگاه عراق نگهداری میشدیم و هیچ نهادی از وجود ما اطلاع نداشت، نه ایرانیان و نه خانوادههایمان و نه صلیب سرخ؛ شاید یکی از دلایل اطلاعرسانی نکردن عراق در خصوص تعداد و نام اسرا این بود که میخواست در مواقع اضطراری از ایران امتیاز بگیرد.
رحلت امام (ره) یکی از تلخترین خاطرات اسرا در دوران اسارت بود؛ چرا که ما حق عزاداری هم نداشتیم و اگر عراقیها میدیدند که کسی در حال عزاداری است یا حتی صورتش غمگین به نظر میرسد، او را میبردند و شکنجه میدادند.
شکنجهای فراموشنشدنی
ساعت شش عصر در محوطه اردوگاه مشغول هواخوری بودیم که ناگهان صدای سوت یکی از نگهبانان به صدا درآمد و هر موقع هم صدای سوت میآمد هر کسی از اُسرا در هر کجا که قرار داشت باید خبردار و بدون حرکت میایستاد، در غیر اینصورت تنبیه میشد. بعد از خبردار ایستادن، مسئول ارشد ایرانیها در اردوگاه با صدای بلند در حالی که افسر عراقی کنارش بود، اعلام کرد که اسرای آسایشگاه ۶ داخل آسایشگاه شوند و بقیه هم از حالت خبردار به راحتباش اعلام شدند.
قانون آمارگیری برای هر کاری این بود که باید پنج تا پنج تا جلو و بقیه پشت سر آنها چهار زانو و سرپایین بنشینیم. ارشد آسایشگاه هم از ماجرا بیاطلاع بود و هر موقع اینطوری ناگهانی صدا میزدند، قطعاً تنبیه و شکنجهای در کار بود.
تا یک ساعت به همین حالت نشسته بودیم که یکی از افسران عراقی با چند درجهدار و سرباز داخل شدند و افسر استخبارات (اطلاعات امنیت) ارشد آسایشگاه را صدا زد و او هم که عربی بلد بود، آمد تا برای ما ترجمه کند که افسر استخبارات چه میگوید و با صدای بلند گفت که استارت لامپ مهتابی بیرون آسایشگاه را یک نفر برداشته و قصد فرار دارد، حالا یا خودش بلند شود، بگوید یا همه تنبیه میشوند و گفت که تا یک ساعت فرصت دارید آن را پیدا کنید و گرنه تنبیه میشوید. یک ساعت گذشت و افسر عراقی برای پرس و جو آمد. میدانستیم حرفی که زدند دروغ محض است.
چیزی دست ما نبود. خلاصه آن شب به ما شام ندادند و مجبورمان کردند تا صبح خمسهخمسه، چهارزانو و دستها به هم و سر روی دستها به پایین بنشینیم. خیلی از بچهها به زمین میافتادند و حالت غش کردن به آنها دست میداد و آنهایی هم که پیر بودند تا حالت مرگ پیش میرفتند. نگهبانان تا صبح دو ساعت دو ساعت پست میدادند و هرکدام به شیوهی خود ما را شکنجه میدادند.
آن شب یکی از سختترین شبهای اسارت بود و بهاندازه یک سال برای ما طول کشید. صبح افسر عراقی آمد و گفت میخواستم امروز شدیدترین شکنجهها را نصیبتان کنم، ولی شانس آوردید که یکی از نگهبانان عراقی که دیشب نگهبان بوده آمده پیش من و گفته است که استارت خراب بوده و من خودم بردم آن را عوض کنم و من هم فهمیدم که کار شما نبوده پس دیگر کاری به شما ندارم. فهمیدیم که افسر استخبارات خود استارت لامپ مهتابی را برداشته تا بهانهای برای تنبیه داشته باشد.
پنج سال اسیر بودم و ۲۰ شهریور ۱۳۶۹ به وطن برگشتیم.
منبع: ایسنا
انتهای پیام/ ۹۱۱