برشی از کتاب/

پایان شب سیاه در اردوگاه عراق و رهایی از اسارت

حیدری در کتاب «روز مبادله» نوشته است: ما لحظه به لحظه از آن جهنم دور به و بهشت میهن نزدیکتر می‌شدیم. آخرین قدم‌ها را از خاک دشمن بر می‌داشتم. سه ساعت طول نکشید به مرز خسروی رسیدیم پا و به خاک وطن گذاشتیم و بر خاک پاک شهیدان سجده کردیم.
کد خبر: ۴۷۱۸۰۰
تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۶:۲۶ - 15August 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از سمنان، بیان فرهنگ اسارت، امری حیاتی و کاری بس سترگ برای جامعه جوان ماست. اثر مجاهدت و مقاومت وصف ناپذیر این رسولان انقلاب و وارثان شهدا باید به صورت فرهنگ مصور و مکتوب و کلید راه هدایت برای نسل آینده و همه بیداردلان و آزادگان جهان محفوظ بماند.

کتاب «روز مبادله» خاطرات خود نوشت دوران جنگ و اسارت آزاده و جانباز «حیدر جعفری» است که به سفارش اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان سمنان توسط انتشارات «صریر» در ۲۱۴ صفحه چاپ و منتشر شده است.

به مناسبت ۲۶ مرداد سالروز ورود آزادگان بخشی از خاطرات حانیاز و آزاده «حیدر جعفری» را می‌خوانید:

غروب آفتاب دهم شهریور ماه یک هزار و سیصد و شصت و نه حدود سی دستگاه از اتوبوس‌های عراق آمدند و دور تا دور اردوگاه توقف کردند. آن شب مگر صبح می‌شد؟ شب تا صبح برنامه سرود و دعا و شادمانی ادامه داشت.

ساعت هشت صبح، دوازده پاترول و ماشین‌های آخرین مدل از صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند حدود سی نفر از نیرو‌های سازمان ملل و حافظ صلح که سه نفر خانم و بقیه آقا بودند به داخل زندان آمدند و نماینده ایران شروع به سخنرانی کرد. گفت: با این که مدتی است جنگ تمام شده، ولی ایران و عراق به خاطر موضوعی با هم اختلاف داشته اند و حالا به توافق رسیده اند و ما آمده ایم تا شما را به کشورمان برگردانیم.

چون اسامی از را روی حروف الفبا خوانده می‌شد کل اردوگاه‌ها را به خط کردند. اسامی هزار نفر طبق حروف الفبا خوانده شد. «الف ب پ ت ج» و نوبت به من رسید از داخل جمعیت بلند شدم و بیرون آمدم و بقیه را به داخل زندان برگرداندن و تلخ‌ترین لحظات برای آن‌هایی بود که تا فردا و یا چند روز دیگر باید صبر می‌کردند.

نیروی‌های صلیب سرخ شروع به ثبت نام اسرا کردند و پس از این که پرونده‌ها تکمیل شد به هر نفر یک دست لباس اونیفورم دادند. لباس عوض کردیم و سوار اتوبوس‌ها شدیم و از آن اردوگاه لعنتی بیرون آمدیم. آن دسته ازبچه‌ها که مانده بودند گریه می‌کردند و از پشت پنجره‌های زندان دست تکان می‌دادند. البته حق هم داشتند. لحظه‌ی خیلی سختی بود، چون آن جنایتکاران نگذاشتند با بچه‌ها خداحافظی کنیم. اتوبوس‌ها پشت سر هم از اردوگاه شهر تکریت خارج شدند.

ما لحظه به لحظه از آن جهنم دور به و بهشت میهن نزدیکتر می‌شدیم. آخرین قدم‌ها را از خاک دشمن بر می‌داشتم. سه ساعت طول نکشید به مرز خسروی رسیدیم پا و به خاک وطن گذاشتیم و بر خاک پاک شهیدان سجده کردیم.

بعد از سه سال چشم مان به کشور و هموطنان مان افتاد. در مرز نیرو‌های حافظ صلح مستقر و نیرو‌های سپاه پاسداران هم مسئول تحویل گرفتن اسرا بودند. آنجا در قبال یک نفر اسیر ایرانی، یک نفر اسیر عراقی مبادله می‌گردید. فرمانده جلاد اردوگاه تکریت تا مرز آمده بود می‌خواستم چند تا سنگ به پهلوی آن مزدور بزنم تا دلم خنک شود، اما صرف نظر کردم. چون شنیده بودم یک گروه از اسرا که در نزدیک مرز شلوغ کرده و با عراقی‌ها درگیر شده بودند، به عراق برشان گرداندند.

اسرای آزاد شده منتظر آن عده از افرادی بودند که در اردوگاه‌ها با عراقی‌ها همکاری، و جاسوسی بچه‌ها را داخل زندان می‌کردند و باعث آزار واذیت آن‌ها می‌شدند و بیش از همه حسین ترکه و محمد اصفهانی و رجب که در اردوگاه مسئول آسایشگاه بودند تا توانستند به بچه‌ها ظلم کردند. این افراد فکر می‌کردند با اینکه آن همه در عراق جولان دادند، حالا با کمال احترام پا به خاک میهن می گذارند و مورد استقبال مسئولان قرار می‌گیرند به و ریش ما می‌خندند، ولی این افراد از همه جا و همه بی چیز خبر چنان مورد پذیرایی قرار گرفتند که هیچکس فکرش را نمی کرد. درنقطه صفر مرزی پیش چشم عراقی‌ها و صد‌ها اسیر با اجازه‌ی بچه‌های سپاه تنبیه شدند.

تمام اسرا جلوی در اتوبوس‌ها ایستاده بودند همین که پایت را که از اتوبوس پایین می‌گذاشتی سوال می‌کردند اسمت چیست؟ همین که فرد مورد نظر پیاده می‌شد زیردست و پای اسرا می‌رفت، که سال‌ها از دست این افراد بی رگ و ریشه شکنجه‌ها شده و زجر‌ها کشیده بودند. تا می‌خواستند بچه‌های سپاه از زیر دست پا و درشان بیاورند یک جنازه‌ی آغشته به خون شده بودند. حالا در همان جا به درک واصل شدند و یا زنده ماندند معلوم نشد.

هنگامی که هوا تاریک شد سوار بر اتوبوس‌ها به سمت باختران (کرمانشاه) حرکت کردیم. انبوهی از جمعیت در مسیر راه بودندکه به دنبال گمشده هاشان می‌گشتند. هر زن و مردی یک پلاکارد سر چوب کرده بودند به و اسرا نشان می‌دادند که آیا شما از این افراد اطلاعی ندارید؟

ماشین‌ها با سرعت پشت سر یک دیگر میرفتند. به خاطر امنیت جان اسرا به هیچکس این اجازه را نمی‌دادند که نزدیک شوند. بعضی جا‌ها که سرعت آن‌ها کند می‌شد آن افراد به دور خودرو‌ها می‌ریختند و اجازه‌ی عبور را نمی‌دادند.

نیمه‌های شب به قرنطینه‌ی باختران رسیدیم و فردای آن روز اسرا در قرنطینه‌ی باختران یکی یکی به دنبال آن چند نفری که در مرز به هر طریقی فرارکرده بودند می‌گشتند. یکی از آن چنگیز مسئول آسایشگاه سوم اردوگاه تکریت بود که بچه‌های آن زندان از دستش گریه می کردند. او را که در زیر یکی از تخت‌های آسایشگاه ما مخفی شده بود پیدا کردند به و کیفر اعمال زشتش رساندند.

آن روز را تا غروب در صف آزمایشات و چکاب کامل بودیم و روز بعد به ما هدیه دادند که یک دست کت و شلوار و یک جعبه وسایل بود که آن هم شانسی به من یک جعبه وسایل اسباب بازی کودک و چند عروسک افتاده بود و روز سوم به هر نفر یک سکه بهار آزادی تحویل دادند.

مدت سه روز بود که ما وارد ایران شده بودیم، ولی خانواده هایمان از ورودمان خبر نداشتند. پس از سه روز از طریق رادیو و تلویزیون و روزنامه‌ها باخبر شده بودند که ما اسیر بودیم و آزاد شدیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها