برشی از کتاب «از فیضیه تا الرشید»؛

آزادی در روز اتمام محکومیت

حجت‌الاسلام «جمشیدی» گفت: روزی که مدت محکومیت ما تمام شد، دستور آزادی من و حاج ‌اصغر آقا از زندان صادر شد.
کد خبر: ۴۷۲۰۲۳
تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۱:۲۶ - 16August 2021

خداحافظ عراق!به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، کتاب «از فیضیه تا الرشید» تاریخ شفاهی آزاده دفاع مقدس حجت‌الاسلام «محمدحسن جمشیدی» به کوشش «سیدحسین ولی‌پور زرومی» در سال ۱۳۹۹ از سوی انتشارات پیام آزادگان و با مشارکت اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس مازندران به چاپ رسید.

حجت الاسلام «محمدحسن جمشیدی» معروف به شیخ آزادگان شمال کشور، در سال ۱۳۲۰ در خانواده‌ای روحانی چشم به دنیا گشود. درس خواندن را در مکتب‌خانه آغاز کرد و در سال ۱۳۳۲، وقتی حدود دوازده سال داشت، برای ادامه تحصیلاتش نزد آیت الله حاج شیخ «محمد کوهستانی» فقیه و عارف بزرگ مازندران رفت.

جمشیدی در آخرین روز‌های تابستان ۱۳۳۷ به شهر قم عزیمت کرد. این طلبه جوان پس از آشنایی با تفکر مبارزاتی امام خمینی (ره) به مبارز علیه رژیم منحوس پهلوی پرداخت. از سال ۱۳۴۱، بار‌ها به دلیل فعالیت مبارزاتی، شرکت در مبارزه، حضور در حادثه فیضیه، تبلیغ مرجعیت امام خمینی (ره) و ... از سوی ساواک احضار شد.

حجت الاسلام «محمدحسن جمشیدی» بعد از عزیمت به قم تحصیلات حوزوی را نزد اساتید برجسته حوزه علمیه از جمله: استاد فشارکی؛ آیت الله صالحی مازندرانی، شیخ علی اکبر تربتی، آیت الله مشکینی، آیت الله خزعلی، امام خمینی (ره) و ... ادامه داد.

این روحانی مبارز پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه‌های نبرد حق علیه بتطل پیوست و سرانجام در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس به اسارت نیرو‌های دشمن درآمد.

سال‌های اسارت در اردوگاه‌های الانبار و موصل، زندان الرشید و کمپ تکریت ۵ در حالی سپری شد که خبر شهادت فرزندش «مهدی جمشیدی» را دریافت کرد. در دوران اسارت همراهی فرهنگی او با سید آزادگان، «سیدعلی اکبر ابوترابی» همواره خاری در چشم دشمنان دین و میهن بود. فعالیت‌های مذهبی و فرهنگی و نیز اشراف حجت الاسلام «محمدحسن جمشیدی» به اوضاع، موجب می‌شد نا او نیز در این مسیر، تاوان‌هایی بپردازد.

در ادامه خاطرات روز‌های پایانی اسارت و لحظه شیرین آزادی را می‌خوانیم.

بی‌تردید اسارت همچنان که برای ما سخت بود، برای بعثی‌ها نیز سخت گذشت؛ هر چند که اغلبشان متوجه اثرات کردار و رفتار خود نبودند. ملت عراق یکپارچه اسیر دست بعثی‌ها بود. زندان بزرگی به نام عراق ایجاد شده بود که کل ملت عراق زندانیان آن بودند. جا به جا بر روی دیوار‌های زندان‌ها و سلول‌های الرشید نوشته بود: «ان العراق سجن لشرفاء تحت رعایت الصدام!» (همانا عراقی که با حاکمیت صدام اداره می‌شود، زندانی است برای تمام شرافتمندان!).

گاه می‌خوابیدیم، ولی نگهبان‌های عراقی از سرِ شب تا صبح مشغول گشت و شب‌پایی بودند. چه در زمستان چه در تابستان دائم در جنب‌وجوش بودند. با این همه سختی‌ها، هنگامی که ما داشتیم به میهن برمی‌گشتیم، کارزار آن‌ها با آمریکا تازه داشت شروع می‌شد. چند روزی فرماندهان ارشدشان سرمست گشت‌زنی در خیابان‌های کویت بودند، ولی ساعت مرگشان نیز داشت کم‌کم از راه می‌رسید!

خداحافظ عراق! به امید آزادی خودت

سرانجام بیست‌ و ششم مرداد فرا رسید و اولین گروه اسرای ایرانی آزاد شدند. با صحبت‌های فرمانده عراقی در جمع ما، امید پیدا کرده بودیم که بعد از اتمام این مدت، ما نیز جز آزادشدگان خواهیم بود، البته زود بود که به یقین برسیم. اسامی بعضی از بچه‌هایی را که با آن‌ها در این مدت در «مشروع» هم‌بند بودیم در آمار صلیب وجود نداشت. به همین خاطر خانواده‌های‌شان از سرنوشت آن‌ها بی‌خبر بودند. آدرس دقیق این بچه‌ها را گرفتیم تا ان‌شاء‌الله زمانی که به ایران رسیدیم، به‌گونه‌ای بتوانیم به آن‌ها اطلاع دهیم.

روز آزادی ما را سوار یک ماشین استیشن کردند و به سمت تکریت حرکت کردیم. بعد از حدود سه ساعت به تبعیدگاه رسیدیم. هنوز دستور آزادی بچه‌های این اردوگاه نیامده بود. تجمع بچه‌های ما در تکریت اندکی دلهره‌آور بود. در شک و تردید بودیم که آیا بعثی‌ها این جمع خاص را نیز آزاد خواهند کرد یا خیر؟

سه چهار روز از بازگشتن ما به تکریت گذشته بود که غروب روز دوم شهریور به ما اطلاع دادند که خودمان را برای رفتن آماده کنیم. سعی کردیم برخی یادداشت‌ها و نوشته‌های دوران اسارت را در وسایلمان جاسازی کنیم و به همراه داشته باشیم. البته می‌دانستیم خروج آن‌ها از عراق بسیار سخت خواهد بود. عصر سوم شهریور ما را با آیفا به سمت اردوگاه تکریت ۱۷ حرکت دادند. یک ساعتی در راه بودیم. بیشتر بچه‌های اردوگاه تکریت ۱۷ آزاد شده بودند. قرار شده بود باقی‌مانده اسرای این اردوگاه و بچه‌های ما را به صورت یک کاروان حرکت دهند.

زمان حرکت ما حوالی ساعت یازده روز چهارم شهریور بود، ولی یکی دو ساعتی تأخیر به وجود آمد. حدود ده دستگاه اتوبوس در بیرون اردوگاه صف کشیدند. سرانجام لحظه سوارشدن فرا رسید. اتوبوس‌ها یکی یکی وارد حیاط می‌شدند و بچه‌ها را سوار می‌کردند.

شاید شش یا هفت ساعت طول کشید و در هنگام غروب به مرز خسروی رسیدیم. تصویر بزرگی از امام در آن سوی مرز پیدا و صلوات بچه‌ها بلند شد. خیلی سریع از محل‌های عبور گذشتیم. بعد از گذشت ۳۰۲۵ روز مشتاقی و مهجوری، بوسه بر خاک پاک و مقدس میهن عزیز بسیار لذت‌بخش بود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها