به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تبریز، با آغاز جنگ تحمیلی، مردم متدین و غیور ایران اسلامی از جایجای کشورمان عازم جبهههای نبرد حق علیه باطل شدند که در این میان، جوانان آذربایجانی نیز پا به پای سایر رزمندگان برای دفاع از تمامیت ارضی کشورمان جنگیدند و با ایثار و سلحشوری خود، صفحات زرینی در تاریخ پرافتخار ایران ثبت کردند.
طلبه شهید «سید مصطفی مجتهدی حائری» ابتدا بهعنوان مبلغ به جبهه اعزام شد؛ اما رفتهرفته به پای ثابت عملیاتها تبدیل شد و همچون سایر رزمندهها با دشمن بعثی جنگید و سرانجام ۲۴ بهمن سال ۱۳۶۵ در عملیات «کربلای ۵» به خواسته قلبیاش رسید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
زندگینامه طلبه شهید «سید مصطفی مجتهدی حائری»
«سید مصطفی مجتهدی حائری» سال ۱۳۴۶ در شهرستان «مراغه» در خانوادهای مومن متولد شد و یک ساله بود که در آغوش مادر به زیارت عتبات عالیات رفت و از آنجا زندگیاش با عشق و ارادت به حسین (ع) گره خورد. وی از همان دوران کودکی همواره احترام پدر و مادر خود را نگه میداشت و کمک کردن به مادرش را خیلی دوست داشت؛ بهطوریکه حتی در کارهای جزئی هم یار و یاور مادرش بود.
«سید مصطفی» علاقه وافری به روحانیت و معارف اسلامی داشت؛ بنابراین سال ۱۳۶۱ با ورود به حوزه علمیه، بُعد دیگری از زندگی ایمانیاش را شکل داد و با آغاز جنگ تحمیلی نیز با وجود سن و سال کم، ولی اصرار داشت که به جبهه برود تا همچون فرموده ائمه اطهار، در راه دفاع از خاک وطن جهاد کند؛ لذا از طریق حوزه علمیه قم با مسئولیت رزمی تبلیغی به جبهه جنوب اعزام شد.
۲۴ بهمن سال ۱۳۶۵ در عملیات «کربلای ۵»، «سید مصطفی» از خاکریز پایین آمد. بچهها خوشحال از اینکه مصطفی و آرپیجیزن او ضدهوایی را منهدم کرده بودند، دورشان حلقه زدند. «یوسف» مصطفی را صدا کرد و گفت: «دست مریزاد سید، ناکارش کردی». سید مصطفی دستش را بالا آورد و خندهای کرد. اسلحه را در دستش کمی جابهجا کرد و به طرف دیگر خاکریز رفت که ناگهان در مقابل چشمان یوسف، خمپارهای منفجر شد و ترکش نصف سر مصطفی را از جا کند. مصطفی روی زمین غلتید. وقتی یوسف بالای سرش رسید، روحش پرکشیده و بالاخره خداوند او را به آرزویش رسانده بود.
یوسف به چانه و چند دندان باقیمانده مصطفی نگاه کرد. چند لحظه قبل برایش مرور شد. خنده مصطفی هنوز در ذهنش بود، چانه شهید و دندانهایش هنوز انگار ردی از لبخندش را داشت. یوسف وقتی برای وداع با دوستش نداشت. دشمن هجوم آورده بود و او میبایست میرفت. در حالی که بغض کرده و اشک در چشمانش جمع شده بود، نگاه آخر را به پیکر سید مصطفی کرد و همانطور که از خاکریز بالا میرفت، گفت: «مبارکت باشد سید ... وقت ملاقات با جدت، سفارش ما روهم بکن».
بعد از هشتماه پیکر پاک مصطفی را به عقب آورده بودند و یوسف داشت آخرین وداع را با دوستش میکرد. مادر و بقیه اقوام دور آرامگاه مصطفی حلقه زده بودند و مادر در حالی که خاک کنار قبر پسر را داخل قبرش میریخت، نالهکنان گفت: «مصطفی جان... پسرم... مبارکت باشه مادر... این بار اومدی همه منتظرن تا مثل همیشه بری صلحه ارحام خونهشون... بلند شو مادر، همه منتظرن تا خندههات روببینند، شوخیهات رو بشنوند، مادر... مصطفی جان... فامیل اومدن بازدید دیدارهایی که هردفعه میاومدی... مصطفی جان...».
گریه و بغض اجازه حرف بیشتری را به مادر نداد. یوسف نگاهی به اطرافش کرد؛ به همه کسانی که برای وداع آخر با مصطفی آمده بودند؛ به آسمانی آبی و آرام نگاه کرد و به کوههایی که در آن دورها استوار ایستاده بودند و شاهد شجاعتهای مصطفی و مصطفیها بودند. او در ذهنش آخرین خنده مصطفی نقش بسته بود؛ خندهای که جاودانهاش کرد.
انتهای پیام/