به گزارش دفاع پرس، گفتوگو با مصطفی زینالعابدینی یکی از عجیبترین صحنههای دفاع مقدس را به تصویر میکشد. به گونهای که انگار در حال دیدن فیلمی جنگی هستیم. دفاع مقدس و جبههها صحنههای عجیب و شگفتانگیز فراوانی داشته که حالا زینالعابدینی روایتگر یکی از آنهاست. با او همراه میشویم تا ماجرای حفر تونل قبل از عملیات فتحالمبین را بخوانیم.
چه سالی پای شما به جبهه و مناطق جنگی باز شد؟
سال 59 و زمانی که 15 سال بیشتر نداشتم وارد جبهه شدم و در مناطق جنگی حضور پیدا کردم. هر بار هم که از جنگ به عقب برمیگشتم به مبارزه و شناسایی منافقان مشغول میشدم.
از ماجرایی که برای شما طی عملیات فتح المبین رخ داد بگویید. در این عملیات چه مسئولیتی داشتید و چه بر شما گذشت؟
سه ماه قبل از عملیات پیروزمندانه فتحالمبین از پادگان دو کوهه برای حفر تونلی از خاکریز خودمان به خاکریز دشمن اعزام شدیم. ما گروهان ویژه بودیم و برای حفر تونل اقدام میکردیم و حفر تونل توسط بچههای ما و ارتش انجام میشد. تونلی معروف که قبل از عملیات فتحالمبین قرار بود از زیر خاکریز خودمان پشت خاکریز عراقیها در بیاید. جبهه کرخه از رود کرخه تا تپه چشمه و دشت عباس ادامه پیدا میکرد. وظیفه ما این بود از سیل بند کنار رودخانه حرکت، تیربارچی را ساقط کنیم و به سمت هندلی بیاییم. از شگردهای عراقیها زدن منطقه ال مانند بود که تلفات زیادی از ما میگرفت. به همین دلیل تونل را حفر کردیم تا از بغل آب نفوذ کنیم و هندلی را بگیریم و بعد اشاره کنیم بچهها بیایند. تمام محاسبات تا شب پیش از عملیات خوب پیش رفت اما در شب عملیات ناگهان اتفاقاتی افتاد که کار را برایمان بسیار سخت کرد.
ایده تونل از کجا آمده بود؟
بچههای اطلاعات عملیات لشکر7 ولیعصر(عج)، فرمانده محور و فرمانده لشکر آقای رئوفی در جلسات متعددشان تعیین میکنند که تونلی از خاکریز خودمان تا پشت خاکریز دشمن زده شود. این تونل برای اصل غافلگیری دشمن بسیار مهم بود. یک گروهان ویژه برای انجام این کار در نظر گرفته شد که من هم در آن حضور داشتم. آن گروهان ویژه از گردان عمار بود که محمد صبور فرمانده و معاونش یک ارتشی از لشکر21 حمزه بود. ما حفر تونل را در حفاظت کامل اطلاعاتی انجام دادیم و حتی ارتشیها هم نمیدانستند چنین کاری در حال انجام است. منطقهای که تونل در آن زده میشد دست ما بود و کس دیگری هیچ اطلاعی از آن نداشت.
روند کار تونل و انجام عملیات چگونه پیش رفت؟
تمام محاسبات انجام شد و ما تصمیم داشتیم شب عید عملیات را انجام دهیم که حضرت امام(ره) دستور دادند امشب عملیات انجام نگیرد. این تدبیر رهبر انقلاب بود که ما آن شب عملیات انجام ندهیم چون عراقیها آن شب احتمال انجام عملیات را میدادند و منتظرمان بودند. همه آماده بودند که دستور آمد امشب عملیات انجام نشود. بچهها ناراحت شدند که چرا نباید عملیات انجام شود و وقتی متوجه شدند که این فرمان امام است با جان و دل قبول کردند و پذیرفتند. در حالت آمادهباش ماندیم تا فردا شب که قرار شد عملیات انجام شود. دکتر سنگری و حجتالاسلام راجی برایمان سخنرانیکردند و حرفهای خوبی گفتند. من آن شب نیت کردم و گفتم یا زهرا(س) میخواهم نشانی از خودت به من بدهی. شب عملیات با نام مبارک «یا زهرا» عملیات را شروع کردیم و بچهها زیر نور مهتاب راه افتادند. چند روز قبل کسی که مسئول حفر تونل بود به شهادت رسید و همین تمام محاسبات را به هم ریخت.
شب عملیات وقتی از تونل در آمدیم، دیدیم ای دل غافل! 20، 30 متر قبل از خاکریز آنها در آمدهایم. خلاصه همه مانده بودیم که چکار کنیم. تونل حدود 500 متر بود و چند متری برای رسیدن به خاکریز دشمن کم داشت. اصل انجام عملیات در آن منطقه دست ما بود و اگر شکست میخوردیم بچهها قتل عام میشدند.
با چنین وضعیتی ادامه عملیات چگونه پیش رفت؟
دسته دو گروهان ویژه فرماندهاش شهید دهقانیانپور بود که بعد از شهادتش، شهید مسعود توتونچی فرمانده تیپ شد و من جانشینش شدم. ما 23 نفر بودیم که از تونل در آمدیم و بنا شد دسته دو شهادتین را بگوید و داوطلبانه به روی مین برود تا راه برای دیگران باز شود. بچهها خودشان را روی مین میانداختند تا معبر باز شود. ما هر چه خودمان را میانداختیم خبری نمیشد و گفتیم نکند الکی باشد. قبل از خاکریز ناگهان زیر پایم خالی شد و مینهای خورشیدی عمل کرد و ما در چاله افتادیم. مسافتی که طی کردیم زیرپایمان خالی شد و خورشیدیهایی که به عنوان تله بودند داخل بدنمان میرفت. با سروصدایی که در آمده بود وضعیتمان مشخص شد. عراقیها بلافاصله عکسالعمل نشان دادند و شروع به تیراندازی کردند. آن لحظه شهید نوری و شهید عماری و چند نفر دیگر برای ساقط کردن تیربارچی کنار سیل بند اقدام کرده بودند که موفق به ساقط کردنش هم میشوند. بعد عملیات نفوذ را شروع کردیم و به وسط عراقیها رفتیم. مأموریتمان این بود که سنگر استراحت دشمن را نابود کنیم. در حال انجام مأموریت، تیربار دوم را هم ساقط کردیم و میخواستیم برای تیربار سوم برویم که درگیری شدید و تنبهتن شد. نیروی بسیار زیادی از عراقیها برای مقابله با ما جمع شدند و ما 23 نفر مقابل این تعداد زیاد نیرو گیر افتاده بودیم.
توان مقابله و مبارزه با این تعداد نابرابر و کم نیرو وجود داشت؟
به هر ترتیبی بود آنجا ماندیم و منطقه را حفظ کردیم. گفته بودیم کسی نباید برگردد. بچهها باید اینها را مشغول میکردند تا معبر باز شود و دیگر نیروها برسند. مینهای زیادی در مسیر بود. شهید دهقانیانپور فرمانده تیپ به روی مین رفت و از تنه به پایین قطع شد. فقط یک نفر به روی مین رفت و بقیه سالم رد شدند. عملیات شروع شد و بعد از قلع و قمع نیروهایمان حدود 14 نفر ماندیم. تیراندازیام خیلی خوب بود و بچهها من را برای انهدام تیربارچی تانک خواستند. مسعود گفت برو تانک را بزن تا بچهها را قتلعام نکند. تپه کوچکی بعد از دژ وجود داشت و بچهها را آنجا مستقر کردم. به شدت تیراندازی میشد. آرپیجیزن که حالت موجگرفتگی پیدا کرده بود آرپیجی را محکم در دستش گرفته بود و هر کاری میکردم آرپیجی را نمیداد. با هر مصیبتی آرپیجی را گرفتم و به بچهها گفتم من برای انهدام تانک میروم. یازهرایی گفتم و به وسط پیشانی تیربارچی زدم. به بالای تانکی که روی آن قرار داشت، رفتم و نارنجک را درآوردم، ضامن را کشیدم و آمدم روی برجک تانک بیندازم که یکی از بچهها فریاد زد مصطفی! مواظب باش. من سریع سرم را بلند کردم و دیدم دوشکا را سمتم گرفته و همان لحظه تیری به شکمم خورد و از کمرم بیرون آمد. احساس کردم تمام وجودم از کمرم بیرون زده. تانک هم منفجر شد و من و تانک به روی هوا رفتیم. چند لحظه بعد به روی زمین افتادم. بچهها این صحنه را که دیدند گفتند مصطفی شهید شده. گفتند سعید، برادرم را برگردانید تا نفهمد برادرش شهید شده است.
آنجا موفق شدید؟
وقتی تانک را منفجر کردم عراقیها برای خاکریز دوم رفتند. من که روی زمین افتادم چند بار افتادم و بلند شدم. درد شدیدی داشتم و تشنگی بر من مستولی شده بود. خواستم آب بخورم اما گفتم خوردن آب شاید خودکشی محسوب شود و نخوردم. دهان و لبانم مثل چوب خشک شده بود. شهادتین را خواندم و درحال خواندن قرآن بودم. صدایی را شنیدم و فکر کردم از ایرانیها هستند. خودم را به سختی تکان دادم و گفتم برادر کمکم کنید که متوجه شدم عراقیها هستند. همان لحظه برای خلاصی شلیک کرد و دو تیر دیگر به شکمم خورد. به روی زمین افتادم و دردم چند برابر شد. برای قتلعام بچهها آمده بودند. هر کسی را که زخمی شده بود میکشتند. انگار گفته بودند اسیر نگیرید و فقط بکشید. من را میزدند و اطلاعات میخواستند. آنها با لگد و قنداق اسلحه میزدند و من فقط یا زهرا و یاحسین میگفتم. هیچ اختیاری روی زبان و بدنم نداشتم و انگار همه چیز در اختیار خدا بود.
پایش را روی گردنم گذاشته بود و روی سینهام نشست. بعد کلتش را در آورد و روی شقیقهام گذاشت. الفاظ رکیکی به کار میبرد و میگفت مثل سگ میکشمت. ناگهان دیدم صدای الله اکبر آمد. گردان بلال وقتی فهمیدند گردان عمار در محاصره است به کمکمان آمده بودند. دوباره درگیری شدت پیدا کرد و بچهها به خاکریز دوم رفتند و هر کسی میآمد با تیر میزدند. من و غلامعلی دستوری، حسین رشادتیان و حمید ارشو چهار نفری از دزفول بودیم که توانستیم جان سالم به در بریم و بقیه بچههای گردان عمار شهید شدند. به خانوادهام گفته بودند که پسرتان شهید شده و برایم حجله و مراسم گرفته بودند. من را از دژ عراقیها بالا میآوردند که دوباره ترکشی به پهلویم خورد. 14 ترکش به بدنم خورده بود و پوست مهرههای کمرم بیرون آمده بود و انگار قصابی شده بودم. جالب اینجا بود که بیهوش نمیشدم و خدا میخواست این صحنهها را ببینم.
بعد از جانبازی چه اتفاقاتی برایتان افتاد؟
من را همراه چند جانباز داخل آمبولانس گذاشتند و به عقب بردند. حرکت که کرد توپی خورد و راننده و بهیاران شهید شدند. چند تا از بچههای بسیجی که با من دوست بودند و در آمبولانس حضور داشتند روی من افتاده بودند. صدایشان را میشنیدم که میگفتند بدن این هنوز گرم است. نای صحبت کردن نداشتم. میگفتند این زنده است و از کابین خودمان تا زاغه مهمات من را دوان دوان روی برانکارد بردند. دکتر میگفت کارش تمام است و زنده نمیماند. دکتر نمیدانست که من صحنه را میبینم. تار چیزهایی را میدیدم و گوشهایم میشنید. با اصرار دوستان بسیجی آمبولانسی گرفتند و مرا به پایگاه چهارم شکاری بردند. من از هوش رفته بودم و وقتی به هوش آمدم دیدم خانمی بالای سرم است. فکر کرده بودند من لحظات آخرم است و میخواستند من را به سردخانه ببرند. وسط شهدا قرار داشتم و مانده بودم چکار کنم. با صدای خفیفی فقط توانستم بگویم خواهر! که پرستار جیغی کشید و مرا از آنجا بردند. کلی آدم بالای سرم آمدند و وضعیتم را بررسی کردند. اللهاکبر میگفتند و مرا میبوسیدند. میگفتند تو شهید شده بودی و دوباره زنده شدی. از آنجا من را به تهران و بیمارستان مصطفی خمینی آوردند. با خانوادهام که در حال عزاداری بودند تماس میگیرند و میگویند کسی هست که باید شناسایی شود. آنها توضیح میدهند که پسرمان شهید شده و وقتی خانواده به تهران میآیند و بالای سرم میرسند بر اثر فشار عیادتها دوباره حالم بد میشود. به کما میروم و من را عمل میکنند و دوباره علائم حیاتیام میرود و برمیگردد و در آخر با وجود چند ترکش در بدنم سلامتیام را پیدا میکنم.
منبع : روزنامه جوان