به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، صبح ۱۳ شهریور سال ۱۳۹۰ فرزند پسری در همدان به دنیا آمد که نامش را محمد گذاشتند. او بچه اول خانوادهای با سه فرزند بود که پدرش در جبهههای جنگ به عنوان نیروهای جهادگر خدمت میکرد. خیلی زود بزرگ شد و قد کشید، به مدرسه رفت و همیشه جزو شاگردهای برتر کلاس بود. در سالهای نوجوانی هیئتی را در منزلش به راه انداخت که هنوز جلسات آن پا برجاست. به خاطر علاقهاش به سپاه پاسداران وارد سپاه شد و به یگان ویژه صابرین رفت تا اینکه پس از انجام ماموریتهای مختلف درست در روز تولدش و در همان ساعات به دنیا آمدنش سال ۱۳۹۰ در ارتفاعات سردشت به شهادت رسید. در ادامه روایتی از شهید «محمد غفاری» از زبان مادرش را میخوانید.
محمد ساعت ۴ و نیم صبح ۱۳ شهریور به دنیا آمد. فرزند بزرگم بود و مجموعا دو پسر و یک دختر دارم. برایم جالب است که درست همان روز و ساعتی که به دنیا آمد به شهادت رسید. در همدان فعالیتهای زیادی داشت. هیئتی برپا کرده بود که ۲۴ سال فعالیت داشت و خداراشکر هنوز پابرجاست.
زمان تحصیل رشته تجربی را انتخاب کرد، از آنجا که بچه درس خوانی بود سال اول کنکور در رشته تغذیه قبول شد، اما به دانشگاه نرفت، چون به نظرش میتوانست رشته بهتری قبول شود. سال دوم دندانپزشکی دانشگاه شیراز قبول شد. اما آن را هم نرفت و وارد سپاه شد، میگفت کاش در سپاه هم ایمانش بیشتر است هم پول با برکتی دارد. هیچ وقت به مادیات و پول فکر نمیکرد خدا را شکر میکنم ایمان قویای داشت. دانشگاه افسری امام حسین با معدل ۱۹ قبول شد. بعد هم به استخدام یگان ویژه صابرین درآمد. شرایط سختی داشت که ما از آن بی خبر بودیم. ماموریتهای مشکلی را میگذراند و به ما حرفی نمیزد. نمیدانستیم کجا میرود و چه میکند، به خودمان هم اجازه نمیدادیم سوال کنیم و درباره کارش چیزی بپرسیم.
به حضرت علی اکبر (ع) علاقه زیادی داشت، همیشه میگفت حضرت علی اکبر (ع) غریب است. به خاطر همین علاقه ماهم محمد را تقدیم حضرت علی اکبر (ع) کردیم، امیدواریم خداوند این قربانی را از ما قبول کند و شرمنده خدا، ائمه و اباعبدالله نباشیم.
دوران جوانی خیلی فعال بود. روی مراسمات عروسیای که در زیارتگاهها برگزار میکردند و همراه با دست و سوت بود حساسیت داشت، خودش گل و شیرینی میگرفت و سراغ عروس دامادها میرفت که از گناه دوری کنند. همیشه حرفش این بود که یک بسیجی باید با برخورد خوب در کنار مردم باشد، بداخلاقی نکند و خوش اخلاق باشد تا روی آنها تاثیر بگذارد.
آخرین باری که آمد خانه ما ۲۱ ماه رمضان بود، بعد افطار پیشنهاد داد برویم منزل پدربزرگش تا سری به آنها بزند. شب احیا بود، گفتم دیر میشود، گفت اشکالی ندارد، احیای من شما هستید. خبر نداشتم پسرم در عالمی دیگر است. از پدربزرگش خداحافظی کرد. آن شب هیئت رفت و ازهمه بچههای هیئت هم خداحافظی کرد. صبح انگار میخواست ما را آمده کند، خیلی سفارشم را به پدرش کرد، خواست در همه حال صبور باشیم. برای ما این رفتارش جای تعجب داشت و من هم دلشوره عجیبی داشتم. وقتی میخواستم او را بدرقه کنم تا به محل کارش برود چند باری برگشت و مرا نگاه کرد، بعد هم مرا در آغوش گرفت، صحنه سختی بود و خبر نداشتم آخرین باری است که محمد را میبینم.
برای ما شهادت محمد بسیار سخت بود، اما خدا صبرش را داد. ما بالاتر از حضرت زینب (س) نیستیم، مادران شهدایی داریم که سه تا چهار فرزند خود را در راه اسلام تقدیم کردند، من فقط یک پسر دادم. اگر الان لازم باشد و جنگی بشود حاضرم پسرم، دخترم، حاج آقا و خودم ار در راه اسلام خرج کنم. بیشتر شبها تا دیروقت بیدارم و با او حرف میزنم، یادگاریهایش از وسایل و کفش و جوراب و ساعت خونی و موبایل را دارم، آنها را در آغوش میگیرم و با محمد صحبت میکنم تا اینکه به خواب بروم.
انتهای پیام/ ۱۴۱