به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، در روزهای گرم و درحال و هوای کسل کننده اردوگاه، خبری تلخ و ناگوار، قلب مان را فشرد. اوایل خرداد ۱۳۶۸ بود که رسانه های گروهی عراق، خبر از بیماری امام عزیز دادند.
ابتدا توجه چندانی نکردیم؛ ولی با شنیدن خبر عمل جراحی، نگرانی ها بیشتر شد. نفس ها به شماره افتاده بود. حالت عجیبی از سکوت و حیرت، بر اردوگاه سایه افکنده بود. پخش فیلم غذا خوردن حضرت امام در بیمارستان، مانند آتشی، وجودمان را فرا گرفت. این در حالی بود که دشمن همیشه از پخش تصویر امام و حتی از بردن نام او خودداری می کرد. با این کار، قصد تضعیف روحیه اسرا و مجاهدین عراقی را داشتند. هر وقت صدای رادیو دشمن زیاد می شد، طوری که بچه ها بتوانند بشنوند، فریاد مظلومانه اسرا هم بلند می شد.
شب دوازدهم خرداد، ارشدها طی نشست کوتاه و مخفیانه ای قرار گذاشتند با برگزاری مراسم دعا و توسل، برای سلامتی امام دعا و اعلام کنند که برخلاف تبلیغات دشمن، حال امام رضایت بخش است. بی خبری از حال امام، لحظه ها را برایمان بسیار دردناک کرده بود. گاهی آنقدر حال مان دگرگون می شد که قصد شورش به سرمان می زد.
می خواستیم حمله کنیم و سیم های خاردار و درها را درهم بشکنیم و به سوی ایران رهسپار بشویم، اگرچه امکان نداشت. فکر و ذکرمان، برای یک لحظه، از امام دور نمی شد. ابر اندوه بر آسمان اردوگاه سایه افکنده بود و باران دعا و ذکر و مناجات و ندبه و زاری، از همه سوی باریدن گرفته بود.
ـ خدایا! از امام به ما خبری برسان، تو خود می دانی همه امید ما اوست....
صبحگاه چهاردهم خرداد، با روزهای دیگرفرق داشت. درآسایشگاه که باز شد. بچه ها نگران و گرفته وارد حیاط شدند. بعضی هم برای نظافت، داخل آسایشگاه باقی ماندند. ساعت هشت صبح بود. طبق معمول، همه منتظر پخش اخبار صبحگاهی بودیم. هنوز صبحانه نداده بودند که رادیو در اولین خبرخود، در و دیوار قلب مان را درهم شکست:
" صبح امروز، رادیو ایران بعد از قطع کردن برنامه های عادی خود تلاوت آیات قرآن را پخش کرد و در ساعت هفت صبح، درگذشت (امام) خمینی را با قرائت پیام فرزندش اعلام کرد."
با شنیدن این خبردردناک، دیگر چیزی نفهمیدم، پاهایم سست شد و بی اختیار نقش زمین شدم. گریه امانم نداد. هیچ چیزی را نمی شنیدم. احساس می کردم هیچ کس در اردوگاه وجود ندارد.... و لحظاتی بعد، باران گریه و زاری باریدن گرفت:
ـ الهی عظم البلاء ...
خدایا! چگونه صبر کنیم؟ فریاد غریبانه اسیران به آسمان می رفت. فریاد "وا اماما، وا اماما" لحظه ای قطع نمی شد. پناه و پشتیبان ما رفت.
آه از صبحی که آمد آن خبر
کاس شب می ماند، نمی آمد سحر
سوختم من زان خبر افروختم
از لهیب لهیب آتش غم سوختم
روح پاک حق به حق پیوست آه
رخت از دار فنا بر بست آه
رفت خورشید جهان افروز ما
رفت و شب گردید اینک روز ما
دیده ها گریان ز داغ ماتمش
سینه ها بگرفته از درد غمش
اشکم از هجران و از بی یاوری است
گریه از تنهایی و بی سروری است
سینه ام گردیده ازهجران کباب
خانه صبرم شده دیگر خراب
قلبم اندر خاک غم مدفون شده
طاقتم از حد خود بیرون شده
همه از خود بیخود شده بودیم. افسر عراقی از ارشدها خواست که بروند و غذا بگیرند. انگار از حال ما خبرنداشت! آخر چه کسی می توانست غذا بخورد؟! همه عزاردار بودند و از همان اولین لحظه های شنیدن خبر، نوحه خوانی، سینه زنی و تلاوت آیات دلنشین قرآن شروع شد. تعدادی از برادران جانباز از هوش رفتند و به بهداری منتقل شدند. آرزومندان دیدار امام، اینک در فراق او می سوختند. تنها دل گرمی آنان، زیارت مرقد پاک آن بزرگوار بود.
کاشکی ما مرده بودیم ای امام
دل به غم نسپرده بودیم ای امام
کاش می دیدم تو را بار دیگر
لحظه ای، آنی، به قدر یک نظر
ای دریغ از یک نگاهت ای امام
نشنوم دیگر صدایت ای امام
داغ اسارت، یکباره بر دلمان نشسته بود و تمام دردها یکباره به سراغمان آمده بود. اسارت واقعی در زندان را با فراق امام احساس کردیم.
ارشد اردوگاه، بی درنگ بچّه ها را جمع کرد و پس از گفتن تسلیت، از آنان خواست ضمن حفظ روحیه عزت و سربلندی در برابر این مصیبت بزرگ، تا جایی که می توانند از خود بردباری نشان دهند تا دشمن نقطه ضعفی از ما نگیرد. آن روز تار و حزن انگیز به شب رسید و پس از نماز، همه زیر پتوها رفتند تا آزادانه اشک بریزند و آه از جگر برکشند. تا صبح بر ما چه گذشت، نمی دانم؛ امّا همین قدر بگویم که یاد امام بود و ذکر و نام او و سیمای پرمهرش که سال ها از دیدارش محروم بودیم.
صبحی دیگر، بی آنکه در آسمان خیال مان، غنچه های گلرخ بشکفند و شبنم های زیبا روی گلبرگ های آنها جای گیرند، در نهایت غربت آغاز شد. همه شیاطین دست به دست هم داده بودند تا بگویند در ایران، برای تعیین جانشین امام، به نتیجه ای نرسیده اند. منافقین، خبر از درگیری و سقوط می دادند.
داغ مصیبت امام کم بود؛ خرسندی دشمن از یک سو، طعنه ها و نیشخندها و تبلیغات مسموم از سویی دیگر، نمک به زخم مان می پاشید. امّا دیری نپایید که جان و روحی تازه یافتیم و آن زمانی بود که حضرت آیت الله خامنه ای، به رهبری انقلاب برگزیده شد. دشمن یاوه گو که همه چیز را تمام شده می دانست، در حیرت از این خبر، مات و مبهوت مانده و بناچار سکوت مرگباری را اختیار کرده بود. عزاداری برای امام، تا چهل روز، پی در پی ادامه داشت و ما با برپایی مجالس یادبود، با رهبر عزیز انقلاب نیز بیعت می کردیم.
راوی: آزاده محسن بخشی
منبع: سایت جامع آزادگان