به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، رژیم بعث عراق، پیش از حمله به ایران، نام برخی از شهرهای خوزستان را به عربی تغییر داده بود. با این تدبیر میخواست مردم منطقه را با خود همسو کند. عراق خرمشهر را محمره، آبادان را عبادان و سوسنگرد را خفاجیه تغییر داده بود. به دلیل اینکه سوسنگرد مرکز فرمانداری دشت آزادگان، بستان، هویزه و حمیدیه بود، عراق توانست با تجاوز کردن به مهمترین جبهه این منطقه، یعنی محور حلفاییه اهواز را از غرب مورد تهدید جدی قرار دهد. زمانی هم که جنگ آغاز شد، کسی فکر نمیکرد، نتیجه این تهام ناجوانمردانه چه خواهد شد. دشمن همه زمینههای لازم را برای این تهاجم آماده کرده بود. همه محاسبات و طرحریزیهای خود را انجام داده بود. صدام در آغاز جنگ در مصاحبهاش با خبرنگاران گفته بود: من شما را سه روز دیگر در اهواز بهصرف چای و مصاحبه دعوت میکنم و این به این معنا بود که آنها کار را سهروزه تمام شده میدانستند و فکر میکردند ظرف سه روز کار خوزستان را که اصلیترین هدفشان بود، تمام میکنند.
عراقیها در تهاجم اول خود ۳ روز سوسنگرد را اشغال کردند و بار دوم آمدند سوسنگرد را محاصره کردند. از روزهای آبان ۱۳۵۹ تا شهریور ۱۳۶۰ به تاریخ هر روزش یک ۲۴ ساعت است، اما در روزهایی که سوسنگرد در محاصره بود. این روزها خیال عراقیها راحت بود که سوسنگرد محاصره است و کسی نمیتواند به مدافعان کمک برساند. با حوصله آتش میریختند، جلو میآمدند، چند نفر را شهید میکردند، بعد عقب میرفتند تا دوباره برگردند. آب شهر قطع بود و تشنگی نیروها را اذیت میکرد. از اهواز به مدافعان روحیه میدادند که نیروی کمکی خواهد رسید، اما دیگر کسی این حرف را باور نمیکرد. خیلیها مجروح بودند، اما سلاحشان را زمین نگذاشته بودند. کتف فرماندهشان تیر خورده بود و خون از پارچه سفیدی که بر زخمش بسته بود بیرون میزد. اما لحظهای آرام و قرار نداشت. هم خودش میجنگید و هم نیروهایش را هدایت میکرد و داد میزد: «مهمات را هدر ندهید بگذارید تانکهایشان نزدیک شوند. هر آرپیجی برای یک تانک است.» در نهایت نیروهای ایرانی عملیاتشان را رأس ساعت ۶:۳۰ از بیرون شهر آغاز کردند. نیروهای سپاه و ستاد جنگهای نامنظم با نیروهای لشکر ۹۲ زرهی ادغام شدند. این اولین تجربه عملیاتی نیروهای سپاه و ستاد جنگهای نامنظم بود. آنها با چنین عملیاتی آشنایی نداشتند و گروه گروه به سمت سوسنگرد پیش میرفتند فقط میدانستند که باید سوسنگرد را آزاد کنند. آنها پیش رفتند و محاصره شهر را شکستند. زیباترین لحظه این نبرد لحظه رسیدن نیروهای خودی به رزمندگان محاصره شده در سوسنگرد بود. اما حال و هوایی هر کدام از این رزمندگان و فرماندهان در آن ساعات خواندنیتر است که در این قسمت به خاطرات فرمانده ستاد جنگهای نامنظم این عملیات یعنی شهید چمران نگاهی میاندازیم:
شهید چمران وقتی عراقیها به سوسنگرد حمله کردند، با شنیدن خبر احتمالی سقوط شهر برآشفت. سوسنگرد اهمیت خاصی داشت و معبر حمیدیه اهواز بود. چند روزی بود که عراقیها شهر را محاصره کرده بودند، اما ۵۰۰ نفر از رزمندگان در سوسنگرد مقاومت جانانه میکردند و هر روز تلفات سنگینی هم میدادند. روز ۲۶ آبان ۱۳۵۹، دکتر چمران که فرماندهی نیروهای چریکی نامنظم را بر عهده داشت. برای آزادی سوسنگرد حرکت کرد، اما با خود این طور زمزمه میکرد: «هجوم برای آزاد کردن سوسنگرد، برای درهم شکستن کفر، ظلم و جهل، برای بیرون راندن صدام کثیف، برای نجات خوزستان، برای شرف، برای ایمان!» شهید چمران در ادامه خاطراتش این طور میگوید: «حرکتمان آغاز شد و شوق دیدار دوستانمان در سوسنگرد مرا هوایی کرده بود. به یاد مقاومت آنها در تنهایی افتاده بودم و اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به یاد رزمندگان ارتشی که در سوسنگرد بودند. ستوان فرجی و ستوان اخوان، با بدنهای مجروح بارها با من تماس میگرفتند. سه روز بود که غذایی گیرشان نیامده بود…»
شهید چمران تصمیم داشت که با تیمسار فلاحی که مسئولیت هماهنگی نیروهای ارتشی را بر عهده داشت؛ برای آزادی سوسنگرد همکاری کند. در این حمله تیپ ۲ زرهی دزفول و گردان ۱۴۸ پیاده، پشتیبان بسیجیان و دکتر چمران بودند.
ایشان در ادامه خاطراتشان مینویسد: «در یک نگاه متوجه شدم که حدود ۵۰ تانک و نفربر با صدها سرباز پیاده در روبرویمان قرار گرفتهاند. دست به دعا بردم، در همین حال، فکری به خاطرم رسید. عملیات انتحاری! کاری که در لبنان هم زیاد انجام داده بودم. تصمیم خودم را گرفتم و بهسرعت به سمت سوسنگرد راه افتادم. اکبر چهره قانی دست مرا خواند و همراهم شد. کمی بعد اسدالله عسگری هم به ما ملحق شد. سه نفری به سمت سوسنگرد حرکت کردیم و بقیه گروه هم به سمت مشرق… ناگهان جوانان ما با مشتهای گره کرده و فریاد الله اکبر بهطرف تانک حمله کردند، از این حرکت خودجوش بچهها، تعجب کردم. مگر میتوان با شعار الله اکبر بر تانک غلبه کرد؟ ترس بر تمام وجودم نشست! تا لحظاتی دیگر تمام بچههایم با یک رگبار درو میشوند اما.. نه اینطور نشد! بلکه این تانک بود که چرخید و بهطرف جنوب فرار کرد.»
شهید چمران اعتقاد داشت آزادسازی سوسنگرد، نتیجه همکاری و هماهنگی نزدیک بین ارتش، سپاه و نیروهای چریک بود. هیچیک بهتنهایی قادر به موفقیت نبودند. ارتش بدون نیروهای مردمی قدرت و شجاعت لازم را نداشت بخصوص که نیروهایش از دشمن کمتر بود. نیروهای مردمی هم بدون پشتیبانی ارتش، توپخانه و تانکها توان چنین فتحی را نداشتند. وحدت بین ارتش و مردم، کارایی هر کدام را چندین برابر کرد و تجربه جدید و موفق در تلفیق نیروهای مردمی با ارتش کلاسیک دنیا بود.
اما سوسنگرد خاطرات روزهای نگفته و مغفول مانده است. بعد از آزادسازی سوسنگرد عراقیهای زیادی خودشان را به رزمندههای ایرانی تسلیم کردند و حتی بعد در خاطرات خود نوشت خود در زمان اسارتشان در ایران از آن روزها نوشتند. یکی از این اسرا، سرباز عراقی که دو روز بعد از اشغال سوسنگرد فرار میکند و به مدت ۴ ماه فراری میشود تا در نهایت از ترس جان خود و فرار از صدام خودش را به نیروهای ایرانی تسلیم میکند. او در خاطراتش نوشته است:
به همراه دو کماندو و پنج تانک پا به شهر نیمه ویران سوسنگرد گذاشتیم، در مدخل شهر، چند پاسدار را دیدم. پاسداران با مشاهده ما، بهسرعت خودشان را در کوچهای مخفی کردند. جنگ تن به تن درگرفت. دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند شده بود و صدای انفجار و گلوله لحظهای قطع نمیشد کماندوها به شهر ریخته بودند و هر کاری که برای ویرانی و کشتار مردم میتوانستند انجام میدادند. چند لحظه بعد در خیابان اصلی متوجه خانوادهای شدم. طفل پنج سالهای که در آغوش مادرش گریه میکرد، چون دست چپش از بازو ترکش خورده بود. مادر و دختر به هر طرف که میدویدند یا با سربازان ما مواجه میشدند و یا اینکه انفجار خمپارهای آنها را به زمین میچسباند. دلم سوخت، خودم را به آنها رساندم و گفتم از من نترسید و اجازه بدهید من این بچه را به بهداری خودمان برسانم. اما آنها اعتماد نکردند. زن به من گفت: لازم نکرده عراقیها ما را معالجه کنند! اگر میخواستید ما را معالجه کنید، چرا این طور وحشیانه به شهر ما حمله کردید! جوابی نداشتم. نمیدانستم چه بگویم! در همین لحظات یک دستگاه لندکروز فرماندهی عراق در خیابان نمایان شد. پنج نفر شخصی داخل آن بودند؛ که آنها را میشناختم. آنها اهل سوسنگرد بودند و برای عراقیها جاسوسی میکردند. یکی از آنها پایین آمد و با زور مادر و بچه را سوار کردند. بعد هم بهسرعت از شهر خارج شدند. لحظات بسیار سختی بود. هر جا را نگاه میکردم جسد بود و خون و دود. شهر هر لحظه ویرانتر میشد. مردم شهر روی دیوار و خانهها با عجله نوشته بودند: «امانة الله و رسوله». در خانههای بسیاری قرآن و نهج البلاغه دیدم. همین طور کتابهای اسلامی. همه اینها مخالف آنهایی بود که در تبلیغات به ما میگفتند که ایرانیها مجوس و آتشپرست هستند. من بعدها، در روزهای فرارم متوجه شدم که در سوسنگرد به دختران و زنان زیادی تجاوز شده یا بیشتر آنها را کشتند.
منبع: مهر
انتهای پیام/ ۹۱۱