گزارش دفاع‌پرس از اولین روز جنگ تحمیلی؛

عده‌ای با ساده‌انگاری جنگ تحمیلی را سوءتفاهم سیاسی می‌دانستند

کمتر از دو سال از پیروزی انقلاب اسلامی جنگ گسترده‌ای علیه ابران آغاز شد، جنگی که برای از بین بردن انقلاب اسلامی شکل گرفت اما عده‌ای با ساده‌انگاری فکر می‌کردند این جنگ یک سوءتفاهم سیاسی است و حداکثر تا چند روز دیگر پایان خواهد یافت.
کد خبر: ۴۷۹۳۲۱
تاریخ انتشار: ۰۲ مهر ۱۴۰۰ - ۰۳:۰۵ - 24September 2021

عده‌ای با ساده‌انگاری جنگ تحمیلی را سوءتفاهم سیاسی می‌دانستندگروه استان‌های دفاع‌پرس: با مرور تاریخ شفاهی جنگ عراق با ایران می‌توان به توصیف، تشریح، تبیین و فهم موضوعاتی پرداخت که شاهدان عینی امروز روایتگران دیروزی بوده‌اند که ممکن است بسیاری از ما آن شرایط را تجربه نکرده باشیم.

به سراغ مردمی رفتیم که هر کدام بخشی از یک حمله از پیش طراحی شده عراق به خاک ایران برای تجربه بودند. عراق با آگاهی قبلی به خاک ایران وارد شده بود و بدون در نظر گرفتن قرارداد 1975 تصمیم گرفت سودای تجزیه خوزستان را در سر بپروراند.

جنگ نابرابر در شرایطی به ایران تحمیل شده بود که آغازگران این جنگ می‌کوشیدند تا ایران را بیش از پیش تضعیف کنند. مردم بی‌خبر از هر جا مورد آماج حملاتی قرار گرفتند که دلیل این تحرکات را از سوی ارتش عراق نمی‌دانستند.

در این گزارش به سراغ برخی هم‌استانی‌های خوزستانی رفتیم تا نقطه نظر بسیار کوتاه آن‌ها را از 31 شهریور 1359 جویا شویم.

روزی که ملعمم شهید شد

«حسن دادخواه» از اساتید دانشگاه شهید چمران اهواز که خود دوران جنگ تحمیلی را تجربه کرده است می‌گوید که در 31 شهریور 18 یا 19 ساله و ساکن آبادان بوده است.

وی یادآور شد: «دم‌دمای آغاز سال تحصیلی بود و همه مادرها و بچه‌ها خود را آماده می‌کردند تا راهی مدرسه شوند. آن روز آموزش و پرورش آبادان بمباران شد و تعدادی از کارکنان و معلمان که برای جلسه به اداره رفته بودند شهید شدند. در میان این شهدا یکی از معلم‌های روان‌شناسی ما به نام آقای سعیدی هم حضور داشت. معلمی که پُر از انرژی، مودب و منظم بود. اما در روزها و هفته‌های نخست این تحرکاتی که لب مرز رخ می‌داد، مردم انتظار داشتند که در کوتاه‌ترین زمان جنگ تمام شود.

اما وقتی این رویه به طول انجامید آرام آرام مردم آبادان، شهر را از طریق جاده آبادان ـ اهواز و آبادان ـ ماهشهر ترک کردند تا این‌که شهر آبادان حصر شد و نیروهای عراقی شهر را به شکل گازانبری تا کوی ذوالفقاری آبادان اشغال کردند. در این مدت مساجد به پایگاه‌های بسیج و پایگاه‌های توزیع ارزاق تبدیل شد. بنده هم در مسجد زین‌العابدین در خیابان شیرین فعالیت می‌کردم. شب‌ها هم در حاشیه رودخانه بهمن‌شیر نگهبانی می‌دادیم و روزها در توزیع ارزاق کمک می‌کردیم. تا این‌که متوجه شدیم عراقی‌ها سه چهارکیلومتر پائین‌تر از مسجد ما در منطقه کوی ذوالفقاری که آن موقع مسکونی نبود پُل می‌زنند.

هدفشان آمدن به سمت دیگر بهمن‌شیر بود. در نهایت یک اوراقچی به نام دریاقلی که بعدها نامش در کتاب‌ها منتشر شد از تحرک عراقی‌ها با خبر و خود را به مسجد رسول‌اکرم در کوی ذوالفقاری می‌رساند و نیروهای خودی را از حضور عراقی‌ها با خبر می‌کند. لذا نیروهایی از هر دو مسجد با برداشتن چند قبضه برنو که بعد فهمیدیم برخی نه سوزن دارند و نه گلن‌گدن، راهی ذوالفقاری شدیم تا عراقی‌ها پس زده شدند. بعد از آن بود که مردم از طریق چوئبده شهر را ترک کردند.»

کلاسم نیمه تمام ماند

«علیرضا شریفی»، نویسنده و محقق حوزه فوتبال هم گفت: «دقیقاً سال 1359 مدارس از 31 شهریور باز شده بود و من کلاس اول دبستان بودم. البته که تجربه مهدکودک و کودکستان هم داشتم. 31 شهریور به مدرسه رفتم. ما خیابان شیخ‌بها در اهواز بودیم. دو ساعت از شروع مدرسه گذشته بود که متوجه جنگنده‌ها در آسمان شدیم. فاصله خانه ما تا مدرسه صدمتر بود. مادرم خیلی سریع به مدرسه آمد و مرا از آن‌جا دور کرد.

مردها سر کار بودند. زن‌ها و بچه‎ها در خیابان تجمع کرده بودند. جو متشنج و نگرانی ایجاد شده بود. اعلام وضعیت قرمز و آغاز جنگ کرده بودند. جنگنده‌ها در ارتفاع کم پرواز می‌کردند. بلافاصله سروکله پدرها پیدا شد. بزرگترها سعی می‌کردند به محیط خیابان آرامش بدهند. البته در خیابان ما دو خانواده نظامی حضور داشتند. یکی از آن‌ها در شهربانی بود و کلت کمری بسته بود و حضورش در آن روز به ما دل‌گرمی می‌داد.»

فکر می‌کردیم یک سوءتفاهم است

«غلامرضا فروغی‌نیا»، روزنامه‌نگار، محقق و نویسنده خوزستانی که پیشکسوت دفاع مقدس هم هست، گفت: «31 شهریور 1359 در حیاط سپاه حمیدیه بودیم که اعلام کردند عراق حمله کرده است. علی هاشمی نیروها را جمع کرد و به سمت مرز چزابه رفتیم. در این مرحله علاوه بر نیروهای سپاه، نیروهای ارتش هم حضور داشتند. روبروی پاسگاه سوبله روی رمل‌ها خوابیدیم. وقتی جنگ آغاز شد با ساده‌انگاری فکر می‌کردیم یک سوءتفاهم سیاسی است و حداکثر تا چند روز دیگر پایان خواهد یافت، اما پایان نیافت.

در آن ایام و لحظه به لحظه بازار شایعات داغ بود، بی‌آن‌که بتوانی به‌خوبی واقعیت را تشخیص بدهی. اما دشمن داشت کیلومتر به کیلومتر جلو می‌آمد. در آن بیغوله وقتی چهره مردم را در می‌یافتی که بسان قهرمان به تو و تفنگ ژـ۳ و چهار عدد نارنجک دستی و چهار خشاب گلوله‌ات می‌نگریستند تا تو مدافع شهرشان باشی و نمی‌دانستی چگونه تفاوت آنچه در غرش سهمگین خمپاره‌ها و تیرهای رسام نفربرهای «پی‌ام‌پی» دشمن بعثی می‌دیدی را باید محاسبه نمایی؟

جنگ زده‌ها نخستین پیامد جنگ

 «لفته منصوری» جامعه‌شناس و روزنامه‌نگار گفت: «وقتی که جنگ شروع شد من 15 سالم بود. جوانی پُرشور و فعال و پر انگیزه در ملاثانی. دقیقاً تابستان سال 1359 در مدرسه پاسداران توسط ستاد بسیج‌های استان خوزستانِ استانداری خوزستان آموزش نظامی ما از ارتش آمده بود. نخستین پیامد جنگ در ملاثانی جنگزده‌ها بودند. بستگان و آشنایانی که همه چیز خود را با آن‌ها نصف کردیم. بعد آرام آرام وارد فضای جبهه و جنگ شدیم.»

کابوس‌هایی که عینیت یافت

«بدرالسادات برنجانی» بازیگر تئاتر و تلویزیون از مشاهدات خود در 31 شهریور گفت و بیان کرد: «یادم می‌آید که در اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی خوزستان کار می‌کردم. ساعت 6:45 صبح بود که از خانه خارج شدم. از خانه‌مان در محله «کوروش» راهی سر خیابان شدم تا سوار ماشین شوم. هنوز چند قدم از خانه دور نشده بودم که متوجه دو میگ با غرش زیاد در آسمان شدم. خیلی نزدیک بودند.

مردم در حال فرار بودند. یادم می‌آید دو مرد اسلحه به دست که نمی‌دانم ارتشی یا سپاهی بودند در حال شلیک به سمت آن دو هواپیما بودند. با غرش آن میگ‌ها بود که شیشه برخی منازل می‌شکست. اصلاً نمی‌دانستیم چکار کنیم. زنی که بچه به بغل بود و از بازار می‌آمد گوشه‌ای کز کرده بود و بچه جیغ می‌کشید. خود من هم خیلی ترسیده بودم. به منزل برگشتم. مادر و خواهر و بردارم ترسیده بودند. میگ‌ها «زیتون کارمندی» را بمباران کرده بودند و چند خانه و بازار را هدف قرار داده بودند.

مدتی بعد راهی اداره شدم. نزدیک اداره بار دیگر سرو کله میگ‌ها پیدا شد. در اداره همه مضطرب بودند. حال من بد شد و حالت تهوع داشتم. یکی از دوستان مرا به بیمارستان رساند که خانم پرستار گفت به خانه برو و استراحت کن چون دارند مجروح می‌آورند. آن‌چه که خیلی نگرانم کرد کلاس اولی‌ها بودند. آن‌ها باید آن روز به مدرسه می‌رفتند. صدای جیغ بچه‌ها در گوشم بود.

در سریع‌ترین زمان خود را آماده کردیم که به سمت اندیمشک برویم. بنزین گیر نمی‌آمد و واترپمپ آن خراب شده بود. ناچار شدیم سوار قطار شویم. مردم را بدون بلیت سوار می‌کردند. در کوپه‌ها و راهروها انبوهی از مردم مشاهده می‌شدند. شاید در هر کوپه 10 نفر مستقر شده بودند. مقصد تهران بود. متصدیان قطار اعلام کردند هیچی نداریم جز آب که بدهیم بخورید. تاکید داشتند که هیچ چراغی را هم روشن نکنید. به خاطر این‌که قطار شناسایی نشود. قطار به دلیل سنگینی وزن، آرام و در سکوت می‌رفت. قرار بود چراغ خاموش به تهران برویم. همه ما گرسنه 24 ساعت تا تهران طی مسیر کردیم. سفر وحشتناکی بود.»

کنار سچه فقط نگاه می‌کردیم

«عیسی نبهانی» که در 31 شهریور 1359 نوجوان بود گفت: «من به اتفاق بچه‌های محل در سی‌متری کنار سچه قطار نشسته بویدم. یهو متوجه بمباران هوایی در اطراف فرودگاه شدیم. چون در مرکز شهر زندگی می‌کردیم شاهد حضور، رفت و آمد و ترس و لرز مردم بودیم. برخی مردم به حیاط مدرسه سعدی و منوچهری آمده بودند. اصلاً نمی‌دانستیم چه خبر است. فقط نگاه می‌کردیم.»

با کوکتل مولوتف به سمت دشمن رفتیم

«ابراهیم افتخار» روزنامه‌نگار و از معلم‌های قدیمی گفت: «در 31 شهریور 1359 اهواز بودم و در حال آماده شدن برای حضور در مدرسه در اولین سال معلمی خودم بودم. اما این روز جنگ شروع شد و فرودگاه و مرکز شهر مورد حمله قرار گرفت. من به اتفاق برخی دوستان به سمت حسینیه اعظم که کانون بسیاری از گردهمایی‌ها بود آمدم. با این‌که هنوز خدمت سربازی نرفته بودم و با اسلحه آشنایی نداشتم. تعدادی کوکتل مولوتف آماده کردیم و به خارج از شهر رفتیم. به خیال این‌که دشمن در نردیک ماست. رفته بودیم تا مانع حضور دشمن شویم.»

در مسیر مدرسه شنیدم که جنگ شروع شد

«عباس حیاتی» معلم و از دوستداران میراث‌ فرهنگی خوزستان ابراز داشت: «من در آغاز جنگ در دوم دبیرستان و در شهر آغاجاری تحصیل می‌کردم. دبیرستان ما نزدیک مقر بسیج بود. آن‌جا به اتفاق یکی از دوستان شنیدیم که قرار است به طرف خرمشهر اعزام شوند چون عراق تحرکاتی را آغاز کرده بود. همچنین خبر آمده بود که «ایرج دستیاری» هم کنار نهر خین شهید شده است. با توجه به وجود ارتباط بین بسیج آغاجاری و امیدبه با سپاه خرمشهر، سپاه آغاجاری به دعوت جهان‌آرا در خرمشهر مستقر شده بود تا از وجود تحرکات بیشتر عراقی‌ها جلوگیری کند.»

جنگ سی‌ام شروع شد و نه 31 شهریور

ابوالقاسم کاظمی از معلم‌های بازنشسته گفت: «والا از نظر من جنگ عراق با ایران سی‌ام شهریور شروع شد و نه 31 شهریور. ما سی شهریور در مدرسه مفتح در شیلنگ‌آباد ثبت نام داشتیم. ظهر سوار بر ماشین پیکان خود به منزل خواهرم رفتم و سپس به سمت مرکز شهر آمدم. از روی پل نادری در حال عبور بودم که متوجه صدای غرش هواپیما شدم. بمب‌های خود را در رودخانه کارون تخلیه کرد.

نمی‌دانستیم چه خبر است. نهار خوردم و مجدد به دبیرستان آمدم. عصر صدای شلیک‌ها بیشتر شد. به ما اعلام کردند که فردا 31 شهریور به آن سمت رودخانه نروید چون عراق حمله کرده است.»

و این حکایت مردمان پایتخت دفاع مقدس است که جنگ را با تمام وجود لمس کردند و با تمام وجود هم از خاک و آرمان هایشان دفاع کردند و چه سخت است بر ما که اهل قلم هستیم و باید قدم برداریم برای ثبت و ضبط حماسه هایی که نیاز تاریخ هستند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار