همسر شهید «محمدحسن کسایی»:

اهواز آخرین خطی که می‌توانستم نزدیک شهید «کسایی» باشم

«اردبیلچی» گفت: من در اهواز زندگی می‌کردم تا پشتیبان شهید «کسایی» باشم و اهواز آخرین خطی بود که می‌توانستم نزدیکش باشم، حتی اگر اجازه می‌دانند حاضر بودم در خط مقدم کار کنم.
کد خبر: ۴۸۱۱۱۱
تاریخ انتشار: ۰۸ مهر ۱۴۰۰ - ۰۳:۲۰ - 30September 2021

اهواز آخرین خطی بود که می‌توانستم نزدیک شهید «کسایی» باشم«محمد حسن کسایی» با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان یکی از فرماندهان شاخص نقش موثری در پیروی حق علیه باطل ایفا کرد و تاریخ شش اردیبهشت سال ۱۳۶۶ در منطقه «شلمچه» به آرزوی دیرینه خود که همان شهادت بود، رسید.

«فرخنده اردبیلچی» همسر شهید «کسایی» در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع‌پرس در تبریز، بخشی از زندگی مشترک با این شهید والامقام را چنین روایت می‌کند:

«من و محمدحسن اهل یک محله در مرند بودیم، اختلاف سنی‌مان یک سال بود. رفت و آمد نداشتیم، ولی پدر و برادر محمد حسن را می‌شناختم، آنان معلم بودند.

محمدحسن زمان ورود به آموزش و پرورش در دبستان «نوراسلام» مرند مشغول به خدمت بود و من نیز در مدرسه راهنمایی «هاشمیه» تبریز کار می‌کردم که این مدارس به جامعه‌ی تعلیمات اسلامی وابسته بودند که این نهاد هر ساله سیمناری برگزار می‌کرد و ما آنجا با پدر و برادرش دیدار و سلام و علیکی داشتیم.

جلساتی برای تصمیم‌گیری در خصوص پایه‌ریزی پیروزی انقلاب اسلامی تشکیل می‌شد که من به عنوان نماینده معلمان مدرسه‌ راهنمایی هاشمیه و محمدحسن نیز به عنوان نماینده معلمان مدارس «آذرشهر» و «ممقان» شرکت می‌کرد. او را در این جلسات دیدم و متوجه شدم که انسان بسیار فعالی است و در سخنرانی‌ها شرکت می‌کند.

شهید کسایی سال 60 تصمیم به ازدواج می‌گیرد و به یکی از دوستانش می‌گوید که بانویی با این اسم می‌شناسم و فقط می‌دانم که در آموزش و پرورش مشغول بوده و زمانی در مدرسه راهنمایی هاشمیه کار می‌کرد. پس از کش و قوس‌های فراوان سرانجام موفق به یافتن من شد و به همراه خانواده به خواستگاری آمدند. محمد حسن آن زمان ۳۰ ساله و من ۲۹ ساله بودم. که خداوند تقدیر ما را پس از بارها خواستگاری مقدر کرد و با همدیگر ازدواج‌ کردیم.

صحبت‌های خواستگاری ما حول محور جنگ و دفاع مقدس بود؛ چرا که آن زمان فقط چند ماه از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران گذشته بود. او پس از صدور دستور تشکیل جهادسازندگی به دستور امام (ره)، به عنوان «جهادگر» در جهادسازندگی مرند مأمور به خدمت شده بود، سوال کردم که محل زندگی شما کجا خواهد بود؟ پاسخ داد «محل زندگی من را مصلحت انقلاب تعیین می‌کند و مصلحت انقلاب هر کجا را که ایجاد کند، من همان جا زندگی خواهم کرد، اما خواسته و آرزوی قلبی من این است که تا جنگ هست، من با شرکت در جنگ، لبیک گوی حسین زمان باشم»

نظرم را پرسید، من گفتم ما همواره از قبل انقلاب تا الان شعار دادیم که ما همه سرباز توایم خمینی، گوش به فرمان توییم خمینی، این شعار لغلغه‌ی زبان ما نیست و سرباز باید مطیع محض فرمانده‌اش باشد. محمد حسن به من گفت «اگر بخواهم به عنوان جهادگر به جبهه بروم شما موافق خواهید بود؟ می‌دانید که جبهه شهادت، مجروحیت، مفقودالاثری دارد.»

من در جوابش بار دیگر تاکید کردم که لغلغه‌ی زبان نمی‌کنم. وقتی رهبر ما که از هر کس دیگری برایمان عزیزتر است، می‌فرمایند امروز مسئله اساسی کشور ما جنگ است، رزمنده در جبهه جنگ می‌کند پس اگر ما نرویم، چه کسی برود؟ من تنها با یک شرط با شما مخالفت می‌کنم و آن هم این‌ است که خودتان تنها بروید و من را نبرید. اگر من را همراه خود کنید تا دوشادوش همدیگر برویم و در جنگ لبیک‌گوی امام (ره) باشیم، بسیار بیشتر راضی خواهم بود

ما زندگی خود را با شعار «الهی رضن به رضائک و تسلیما لا امرک» آغاز کردیم و بر روی این شعار ایستادیم و تا آخر خط رفتیم. همسرم، انسان بزرگواری بود. یکی از آرزوهایش رسیدن به من بود که رسید؛ اما بعد در طول زندگی‌اش فقط دو آرزو داشت. اول این‌که با همراهی من و پدر و مادرش به سفر حج برویم و دیگری شهادت بود. به آرزوی شهادتش رسید اما صلاح خدا بر این بود که آرزوی دیگرش عملی نشود.

چند روزی از زندگی مشترکمان آغاز شده بود که از حاج حسن پرسیدم آینده زندگانی ما را چگونه می‌یبیند، او بدون درنگ و لحظه‌ای فکر، گفت من شهید می‌شوم و تو تنها می‌مانی.

من اولین فرزندمان را سال 61 باردار بودم؛ اما تقدیر الهی بر این بود که بعد از ۹ ماه، فرزندمان مرده به دنیا آمد. همسرم در بیمارستان کنارم آمد و گفت که «مبادا اندکی خم به ابرویت آوری. مبادا شعار زندگیمان از یادت برود. آیا خدا وقتی می‌خواست این نوزاد را به ما بدهد از ما اجازه خواسته بود تا الانی که از ما می‌گیردش از ما اجازه بخواهد؟

خداوند این طور صلاح دانسته است. هر دلیل هم که داشته باشد، خداوند صلاح ما را بیشتر از هر کسی می‌داند و یقینا این به صلاح ما است.» فرزند دوممان را هم در چهار ماهگی از دست دادیم. محمدحسن آن زمان هم حرف‌های قبلی‌اش را تکرار کرد و تاکید داشت که ما همیشه راضی به رضای خدا هستیم.

همسرم اولین بار بعد از گذشت پنج ماه از ازدواجمان عازم جبهه شد. علی رغم این‌که ما قبلاً صحبت کرده بودیم که بعد از ازدواج با همدیگر به جبهه برویم؛ اما او تا سال ۶۴ چندین بار عازم ماموریت‌های کوتاه مدت بود و در نهایت روزی آمد و گفت که خدا ما را به آرزویمان رسانده است‌ و توفیق ماندن طولانی مدت در جبهه برایمان مقدر شده است.

همسرم در طول این ماموریت‌ها چندین بار ترکش خورد و زخمی شد و حتی رزمندگان به شوخی می‌گفتند که بدن محمدحسن پر از ترکش بوده و انبار مهمات است. اما او به هیچ کدام از این ترکش‌ها اهمیتی نمی‌داد و همواره عازم جبهه بود. این قدرت الهی بود که در وجود او قرار داشت.

۳۰ شهریور سال ۶۴ وسایل ضروری خانه را از طریق قطار به اهواز فرستادیم و خودمان نیز عازم اهواز شدیم. حدود یک ماه خانه‌ای نداشتیم و مهمان یکی از دوستان همسرم بودیم؛ سپس خانه‌ای را پیدا کرده و اسکان یافتیم. محمدحسن پس از آن به شدت مشغول جبهه و جنگ شد و حتی یک روز در ماه هم به سختی به خانه سر می‌زد، یک شب ساعت سه بامداد می‌آمد و صبح زود بعد از خوردن صبحانه برمی‌گشت.

همکارانم من را دیوانه خطاب می‌کردند که چرا آذربایجان با هوای خوب و خانواده را ول کرده و در اهواز زندگی می‌کنم. می‌گفتند که حتی شوهرم هم همراهم نیست و دلیلی ندارد که هنوز هم در آن منطقه بمانم. من جواب دادم که «شوهرم به من می‌گوید همین که من مطمئن هستم تو به من نزدیکی و من هر لحظه بتوانم می‌آیم حتی شده نیم ساعت ببینم و برگردم، به همین امید من در اهواز زندگی می‌کردم تا پشتیبان همسرم باشم و اهوازآخرین خطی بود که می‌توانستم نزدیکش باشم، حتی اگر اجازه می‌دانند حاضر بودم در خط مقدم کار کنم.»

روزهایی که باید عازم عملیات «کربلای ۴» می‌شدند، آمده بود به خانه و دیدم که حالش دگرگون است. خواب شهادتش را دیده بود و می‌دانست که زمانش نزدیک است. عملیات کربلای ۴ تمام شد و بلافاصله «کربلای ۵» در ۱۹ دی آغاز شد. در این عملیات فکر می‌کردیم که همسرم شهید شده و خبر شهادتش در شهر پخش شده است. اما او زنگ زد و گفت که فقط پایش خراشیده شده است.

برادر محمدحسن در عملیات «والفجر۸» به فیض شهادت نائل شد در حالی که ماه‌ها بود برادرش را ندیده بود. همسرم نیز شش اردیبهشت سال ۱۳۶۶ در منطقه شلمچه در بیمارستان شهید چمران اهواز ساعت ۱۰ دقیقه مانده به هفت عصر به برادر شهیدش پیوست و همانند حرف اول در آغاز زندگی مشترکمان او رفت و من تنها ماندم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها