به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تبریز، مدرسه «زینبیه» یک دژ محکم پشتیبانی از جبهه بود. این دبیرستان بیش از ۷۰۰ دانشآموز داشت که در رشته انسانی و شاخههای اقتصاد و فرهنگ و ادب درس میخواندند. دختران مدرسه زینبیه حقیقتاً با جان و دل برای جبهه فعالیت میکردند و بعد از تعطیل شدن مدرسه، داوطلبانه برای جبهه هر کاری از دستشان بر میآمد انجام میدادند.
«شهلا ثانی» یکی از دانش آموزان مدرسه زینبیه بود که او با روح و جان، جهبه و جنگ را لمس میكرد و هر روز برای رزمندگان نامه مینوشت. در حالی که شایعه بمباران مدرسه زینبیه را همه شنیده بودند، اما شهلا به حرف هیچ کس گوش نداد و از زیر زمین فرار کرد تا خودش را به مدرسه برساند. بخشی از زندگی کوتاه این شهیده والامقام را مرور میکنیم.
«شهلا ثانی» در سال 1346 در شهر میانه چشم به جهان گشود. كودكی شیرین زبان و مهربان با صورتی معصوم كه تنها دختر خانه هم بود. دوران تحصیل خود را از دبستان ابتدایی «حنیفه» شروع كرد و سپس وارد مدرسه «زینبیه» شد. او در مدرسه جزو دانش آموزان ساعی و درسخوان بود. ورود او به دبیرستان زینبیه، تحولی عظیم در انتخاب هدف و ادامه زندگیاش ایجاد كرد.
باتوجه به اینکه بیشتر مردان اقوام و فامیل جزو رزمندگان جبهههای حق علیه باطل بودند، او با روح و جان، جهبه و جنگ را لمس میكرد و هر روز برای رزمندگان نامه مینوشت.
دبیرستان زینبیه، یكی از پایگاههای مهم در امر كمکرسانی و جمعآوری كمکهای مردمی برای جهبههای جنگ بود. شهلا و عدهای از دوستانش پولهایی كه مردم برای كمک به جهبهها میدادند، جمعآوری كرده و بعد از خرید لوازم مورد نیاز آنها، بستهبندی کرده و به كمک برادران سپاهی به جهبهها منتقل میكردند.
شهلا متانت و مهربانی خاصی داشت. آرام و صبور بود. در بدترین شرایط یك راه چاره برای حل مشكل پیدا میكرد. یك روز قبل از حادثه، شهر میانه آماج حملات هوایی توسط رژیم بعثی قرار گرفته بود و خبری در شهر پیچیده بود كه دبیرستان زینبیه جزو اهداف بعدی بمباران هوایی است.
صبح روز حادثه، اصرارهای مادر برای اینكه شهلا را از رفتن به مدرسه باز دارد، كارساز نشد. بعد از بحث زیاد، مادرش شهلا را به خانه همسایه برد و او را در زیر زمین خانه حبس كرد. هنوز وارد حیاط نشده بود كه دلش به رحم آمد و برگشت تا او را بیرون آورده و به خانه بیاورد.
زیرزمین همسایه یک درب چوبی قدیمی داشت كه با زنجیر از بیرون بسته بود. وقتی وارد زیرزمین شد، اثری از شهلا نبود. با كمال ناباوری، شهلا از پنجرههایی كه به كوچه پشتی باز میشد فرار كرده بود.
مادرش با ناراحتی گفت «شهلا رفته» و با عجله به خانه برگشت. مادرش آماده میشد كه سراغ شهلا برود. صدای آژیر پاهای مادر را در حیاط خانه از حركت نگه داشت، هراسان به طرف حیاط رفت. چند لحظه نگذشته بود كه صدای مهیبی شهر را به لرزه درآورد. لرزهای كه دل خانوادههای زیادی را به درد آورد و پرستوهای عاشق به طرف معبود پركشیدند.
انتهای پیام/