شرح شهادت پدر و پسر افغانستانی در «این پسر من است»

شهید رسول و مهدی‌جعفر پدر و پسر افغانستانی بودند که در دفاع از حرم عمه سادات به شهادت رسیدند و روایت زندگی آنان در کتابی به نام «این پسر من است» چاپ شده است.
کد خبر: ۴۸۶۸۶۳
تاریخ انتشار: ۱۲ آبان ۱۴۰۰ - ۰۰:۲۳ - 03November 2021

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، زندگی مهاجران همیشه برایم جذابیت داشت که احتمالا به خاطر زیست روتین خانواده‌ام بوده، چگونگی مواجه با مشکلات، پذیرش در جامعه جدید و دست و پنجه نرم کردن با چالش‌های پیش رو و در نهایت هضم شدن در فرهنگ جایگزین، یک دورنمای زیبا دارد و یک واقعیت سخت.

کتاب «این پسر من است» ماجرای زندگی و شهادت پدر و پسری افغانستانی است که سال‌ها در ایران ساکن‌ بودند و با شروع جنگ سوریه آهنگ رفتن برای دفاع از حرم عمه سادات می‌کنند. البته کتاب کمتر به چالش‌های زندگی خانواده پرداخته و تنها در فصل‌های ابتدایی می‌شود نشانی از آن را پیدا کرد.

ماجرای وصال پدر و پسر افغانستانی با شهادت در «این پسر من است»

حجم عمده کتاب به ماجرای حضور همزمان پدر و پسر خانواده در جبهه می‌پردازد. پدری که در اواخر راه با شهادت فرزند رو به رو می‌شود و مدتی بعد خودش نیز به پسر می‌پیوندد. اثر پر از توصیفات است، بازی با کلمات، مکالمه‌های بی شمار و پرش‌های ناگهانی کمی ذهن را خسته می‌کند. لابه‌لای روایت نویسنده که قالب کلی داستان را شکل می‌دهد روایت افراد خانواده آمده است. نبود خط مستقیم هم خسته کنندخ است و هم خستگی در کن، این سلیقه مخاطب است که چگونه با آن ارتباط برقرار کند.

پیش از این از انتشارات خط مقدم و در باب شهدای فاطمیون کتاب ابوباران چاپ شده بود، با سبکی متفاوت از کتاب جدید و روایت یک خطی و روان و زبان ساده، کتاب را خواندنی و دلنشین می‌کرد. «این پسر من است» هم می‌توانست ساده‌تر مخاطب را درگیر خود کند. توجه ناشر به شهدای فاطمیون که کمتر در این سال‌ها آثار نوشتاری به آن پرداخته‌اند به خودی خود ارزشمند است و اجازه تکرار در حوزه نگارش زندگینامه شهدای افغانستانی را نمی‌دهد.

ماجرای وصال پدر و پسر افغانستانی با شهادت در «این پسر من است»

در قسمتی از کتاب آمده است: «کوه هم که باشی، آخرش جا‌هایی یادت می‌رود خودت را و محکم بودنت را و راضی بودنت را. آن وقت، همه چیز خودت و دور و برت را فراموش می‌کنی و دلت نازک می‌شود؛ مثل شیشه! منتظر تلنگری که بشکند؛ که شکستنش، بغض شود و گلویت را محکم بچسبد و بعدش بترکد و تو بزنی زیر گریه.

دیدن دوباره‌ ضریح حضرت زینب عال، تلنگری شده بود که رسول دلش بشکند. فقط دو هفته دوام آورده بود ایران. خبر بصری الحریر و مفقود شدن مهدی را داده و برگشته بود سوریه. خودش باور کرده بود که نبودن مهدی، شهادت است. شکر کرده و غبطه خورده بود بهش؛ و غصه خورده و پکر شده بود برای جا ماندن پیکرش. چند تا از بچه‌ها که حال و روزش را دیده بودند، بهش گفته بودند: بلند شو برویم دوری بزنیم؛ هوایی عوض کنیم؛ اصلا برویم دمشق، زیارت.»

انتهای پیام/ ۱۴۱

نظر شما
پربیننده ها