به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شیعیان افغانستانی خالصانه در راه اهل بیت (ع) جان میدهند. همین انگیزه کافی است که سالها در جغرافیای مقاومت و در سنگر سوریه قدرتمندانه حضور داشته باشند و شجاعانه دشمن را به عقب برانند. شهید پشت شهید، نتیجه این اخلاص و جهاد است. شهدایی که تا ابد نامشان در تاریخ جاودان خواهد ماند.
«حمید احسانی» هم یکی از همین شهداست که برای دفاع از همنوعان مسلمانش راهی سوریه شد و پرچم دفاع از حرم را به دست گرفت؛ وقتی در سوریه شهید شد تنها ۲۲ سال داشت و چند ماهی میشد که خدا یک دختر زیبا به او و همسرش هدیه داده بود. شهید احسانی مثل تمامی پدرهای دنیا، دلتنگ فرزندش میشد و در آخرین تماسها مرتب سراغ او را میگرفت. حمید غیر از خانودهاش، دغدغههای دیگری داشت که در شرحشان میگفت: «موقعی که پدر بزرگوار حضرت رقیه (س) شهید شد ما آنجا نبودیم و الان یک فرصتی است که جبران کنیم. خوشحال باشیم که فرزندمان درد حضرت رقیه را درک کند.»
دوستان حمید تعریف میکنند زمانی که جنگ سوریه آغاز شد حمید اصلاً در جریان جنگ سوریه نبود. پسرعمویش از افغانستان آمد و گفت میخواهم برای اعزام به سوریه ثبت نام کنم و حمید را هم در جریان گذاشت. همسرش راضی به رفتنش نبود. به او گفته بود میخواهد به عنوان مکانیک برود سوریه. وقتی راهی سفر شده بود به همسرش زنگ زده بود و گفته بود به عنوان نیروی کمکی، راهی مناطق جنگی میشود که همسرش هم با این موضوع مخالفت نکرده بود.
همسر شهید میگوید: لباس مشکی را تا لحظه شهادت از تنش درنیاورد. به جلسات مذهبی میرفت و نمازش را سر وقت میخواند. اخلاقش در خانه هم خیلی تغییر کرده بود. وقتی از اولین اعزام برگشت، ۱۰ روز ماند و گفت باز میروم که من گفتم راضی نیستم، گفت برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) میروم. گفتم اگر به فکر من نیستی به فکر دخترت باش. در جوابم گفت سعادت میخواهد که دخترمان مثل حضرت رقیه (س) باشد. گفت خوشحال باش که دخترم درد حضرت رقیه (س) را میکشد و میفهمد بیپدر بودن یعنی چه، فردا سرش را با افتخار بلند میکند و میگوید پدرم برای اهل بیت (ع) جنگیده است.
حدود دو ماه آنجا بود و سه روز تا مرخصیاش مانده بود که زنگ زد و گفت دخترم کجاست؟ گفتم خواب است. گفت روزها چه کار میکند؟ گفتم راه میرود. این را که شنید خیلی خوشحال شد. گوشی قطع شد. فردا شب دوباره زنگ زد و گفت گوشی را به دخترم بده. دخترم دوباره خواب بود. گفت هر بدی و خوبیای در حقت کردهام مرا حلال کن. گفتم چرا این حرف را میزنی؟ گفت تو از کجا میدانی شاید امروز و فردا شهید شدم. روز بعد دفعه سومی بود که زنگ میزد. گفت برگه مرخصیام را گرفتهام و فردا میخواهم با بچهها خداحافظی کنم و برگردم.
تماس قطع شد و نتوانستم با حمید خداحافظی کنم. یک هفته گوشیاش خاموش بود تا اینکه از دفتر آمدند و خبر شهادتش را دادند.
بعد از یک هفته جنازه شوهرم را آوردند و خیلی دستدست کردند که پیکرش را به خودمان نشان دهند. صورتش را که باز کردیم یک طرف صورتش رفته بود. گفتند تکتیرانداز به پیشانیاش شلیک کرده است. خودش که زنگ میزد میگفت دعا کنید جلوی حضرت زینب (س) شهید شوم و دوست ندارم اسیر و مجروح شوم. دوستانش میگفتند حمید معمولاً صبحها دیر از خواب بلند میشد ولی آن روز زود بیدار شد و جلوی قرارگاه را جارو زد و صبحانه بچهها را آماده کرد و به همه گفته بود من امروز شهید میشوم و با همه خداحافظی کرد.
انتهای پیام/ ۳۶۱