به گزارش دفاعپرس از رشت، آشنایی با سبک زندگی، راه، مرام و شخصیت الهی شهیدان والامقام، درس زندگی و راه و روش متعالی است برای ما جاماندگان و گرفتار در این دنیای خاکی.
مدافع حرم «سیداسماعیل سیرت نیا» یکی از این شهدای والامقام است که بهمناسبت سالروز شهادت وی روایتهایی را از آنچه دوستانش از حضورش در جبهه سوریه تعریف کردهاند را از نظر میگذرانیم.
فرمانده حضرت زهراست
شب تاسوعاست. بچهها توی مسجد خانات در حال سینه زنی هستند. شهید سیداسماعیل سیرت نیا مداحی میکند. اینجا هم به رسم پادگان بحوس دستههای عزاداری هر گردان، مقر به مقر میچرخند. امشب نوبت به «سیدمصطفی صدرزاده» رسیده با نیروهایش. بچههای فاطمیون به فرماندهی سیدمصطفی وارد مسجد خانات میشوند. سید بعد از سینه زنی، میکروفون را میگیرد و خواب یکی از نیروهایش را برای همه تعریف میکند: برادرها، امشب برای من تعریف کردند که خانم حضرت زهرا نوید دادند که غصه نخورید، فرماندهی این لشکر به دست من است. از من مدد بخواهید. صدای گریه بچهها تمام مسجد را پر میکند. صدای یا زهرا کل فضای مسجد را میگیرد. همه بچهها از ارادات سیداسماعیل به حضرت زهرا با خبر هستند، چه آن وقت که روی هر گلوله با ماژیک مینوشت یا زهرا و چه از سربندهایش. حالا با این حرف «سیدمصطفی صدرزاده»، سیداسماعیل یک دم نوحه میگیرد و بچهها دوباره همراهی میکنند.
روبروی ضریح
نیروها ده پانزده روزی میشود وارد سوریه شدهاند. از آنروز اینچندمین بار است که سیداسماعیل مداحی میکند. از همان روزی که وارد زینبیه شدند و سید درست روبروی حرم یک گوشه ایستاد و دستهایش را روبروی ضریح گرفته و شروع کرد به زمزمه کردن: «بیبیجان چه به سرت آمد؟ بیبیجان چه شد؟» زمزمه میکرد و آرام آرام صدایش میرفت بالاتر تا جایی که همه دور سید جمع شدند. او دم گرفته بود و بچهها هم گریه میکردند. سید گریه میکرد. میگفت بیبی ما آمدیم، خیالت راحت. بعد هم ذکر مصیبت میخواند از روزهای اسارت حضرت زینب در دمشق.
حسینیه در پادگان سوریه
محرم نزدیک است. پادگان نظامی سوریه محل استقرار همه نیروهای ایرانی است. سید اسماعیل، شهید «احمد اسماعیلی» شهید «مهران عزیزانی» و چند نفر از بچهها در یک گوشه پادگان شروع به ساختن حسینیه کردند. بچه شیعه همین است پایش به هر جا برسد اول باید بساط روضه اش را جور کند. حالا چه وسط تهران، چه وسط مرکز نظامی سوریه. هر کدام از بچهها یک گوشه کار را گرفته بودند. یکی جارو میزد. یک تور استتار پهن کرده بودند. بعد خیمه درست کرده بودند. بعد سیداسماعیل یک «یاحسین» نوشته بود و با جعبه مهمات منبر درست کرد و پرچم یا حسین را هم زده بود توی حسینیه. بچهها توی خاطراتشان میگویند هنوز این پرچم توی اینحسینیه است. از شب اول محرم روضه و مداحی برپا بود. گردان هر شهر با مداحی و روضه خوانی وارد سوله گردان دیگری میشود و از در دیگر با دم سینه زنی خارج میشد.
صبح تاسوعا
امروز دقیقاً صبح تاسوعاست. قرار این است که بچههای صابرین بهعنوان خطشکن عمل کنند و ما هم بعد از آنها وارد عمل بشویم. سه چهارکیلومتر عقبتر منتظر هستیم. خبرهای خوبی نمیرسد، شهر الحمره در حال سقوط است. هیچجنبدهای نمیتواند وارد شهر بشود. مسلحین و داعش با تاو و کرنتهای امریکایی هر ماشینی را که به شهر وارد بشود، میزنند. بچههای صابرین در وضعیت خوبی نیستند. سید اسماعیل بیتابی میکند که وارد شهر شود. شهید «حسین اسدللهی» به هیچکدام از بچهها اجازه ورود به شهر را نمیدهد. آنروز برای همه بچهها روز سختی بود. بچههای صابرین تو محاصره و درگیری عجیبی بودند. بچهها مدام میرفتند و میآمدند بلکه حاج حسین اجازه ورود به شهر بدهد که یک مرتبه با صدای بی سیم همه از جا پریدند: تو رو به حضرت زهرا بیاین کمک ما! همین کلمه برای سیداسماعیل کافی بود. سریع پرید پشت تویوتا. استارت زد و گفت «من دارم میرم.» شهید «احمد اسماعیلی» هم نشست کنارش. از آن طرف هم شهید «سید احسان میرسیار» گفت: من دارم میرم. میزنن که بزنن! جهنم که دارن میزنن! بچهها تو محاصره موندن.
شبی که اسماعیل شهید شد
شبی که سید شهید شد من، احمد و سید روی پشتبام نشسته بودیم. سید اسماعیل گفت: بچهها من نیت کردهام که اگر شهید بشوم ۵ زیارت حضرت زهرا بخوانم. احمد گفت: «آخه خُله! دیوونه! تو شهید بشی! چه جوری میخوای زیارت رو بخونی.» گفت: «آره» سید نگاهی به من کرد و من گفتم: «سید من به زور احمد نمازم رو میخونم، روی من حساب نکن.» احمد گفت: «من میخونم، اما واسم تلافی کن.» سید گفت: «احمد تو بخون، من برات تلافی میکنم.» آن شب حرفهای عجیبی بین سید و احمد رد و بدل شد. دو روز بعد از شهادت سیداسماعیل، احمد به قولش وفا کرد و زیارتها را به نیابت از سید خواند.
سید دراز بکش، میزنن. سر فرمانده هنوز نچرخیده که یک تیر پهلوی سید را میشکافد. سیداسماعیل روی زمین میافتد. بچهها اول فکر میکنند که سید سر شوخی برداشته، همه سر به سرش میگذارند که بابا بلند شو، گفتیم دراز بکش، اما نه این طور. فرمانده نزدیک سید میشود، دستش را که به سید میزند، میبیند دستش خونی شده، صدایی از سید بلند نمیشود جز زمزمه و ذکر. نیروهای نجبای عراق به فرماندهی «محمدحسین خانی» قرار بود از زیر باغ زیتون عملیاتی انجام بدهند. قرار بود از نیروهای لشکر ۲۷ عبور کنند و مثلثی را دور بزنند تا آنجا را بگیرند. اذان صبح بود که صدای درگیری زیاد شده بود. بچهها هنوز به مثلثی نرسیده بودند که داعش همه نیروهای نجبا را زمین گیر کرد. هوا تقریباً روشن شده بود که داعش یک گلوله مستقیم به پیشانی «محمدحسین خانی» زد و شهیدش کرد.
هدایت عملیات تقریباً به دست بچههای لشگر ۲۷ میافتد. هشت نه نفر از بچهها به سمت نیروهای نجبا حرکت کردند. تعداد مجروحین خیلی زیاد بود. قرار این شد که بچهها پشت سنگ چین مستقر شوند. سرگروه این هشت نه نفر به همه تاکید کرد که کسی سرش را بالای سنگ چین نمیآورد و فقط اسلحه را روی سنگ چین بگذارید و شلیک کنید تا دشمن عقب بکشد. سیداسماعیل هم همین جا خودش را به بچهها میرساند. یک دستش بیسیم و یک دستش هم خمپاره شصت است. فرمانده نگاهی به سید کرد وگفت: «سید بزن.» آتش داعش کمتر شد. بچهها توانسند مجروحین و شهدا را از منطقه عقب بکشند. ساعت ۸ صبح شده است و نزدیک ۱۵۰ نفر از مجروحین به عقب کشیده شدند. آتش گلولهها حسابی داعش را مجبور به عقب نشینی کرده است. سید دوباره میرود و از توی ماشین سه چهارتا گلوله میآورد، این آتش خمپاره سدی میشود جلوی دشمن.
توی همین آتش ریختنها، فرمانده برمیگردد به سید نگاهی میکند و میگوید: سید دراز بکش، میزنن. سر فرمانده هنوز نچرخیده که یک تیر پهلوی سید را میشکافد. سیداسماعیل روی زمین میافتد. بچهها اول فکر میکنند که سید سر شوخی برداشته، همه سر به سرش میگذارند که بابا بلند شو، گفتیم دراز بکش، اما نه این طور. فرمانده نزدیک سید میشود، دستش را که به سید میزند میبیند دستش خونی شده. صدایی از سید بلند نمیشود جز زمزمه و ذکر. فرمانده بچهها را صدا میکند. دو نفر از بچهها میخواهند سید را بلند کنند و به عقب ببرند. اما امکان ندارد. پهلوی سید شکافته شده و با هر تکانی رودههای سید بیرون میریزد. بچهها دوباره سید را سرجایش میگذارند. زمزمههای سید دیگر بی رمق شده است. تیر دوشکا شکاف عمیقی ایجاد کرده و کاری نمیشود کرد. سید شهید میشود.
انتهای پیام/