به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «مصطفی باغبان» رزمنده و جانباز دوران دفاع مقدس در جمع زائرین گلزار شهدای تهران به روایتگری پرداخت و خاطرهای از آن دوران را نقل کرد که در ادامه میخوانید.
شهید علی قاسملو چند روز مانده به عملیات فتح المبین خواب حضرت صاحب الزمان (عج) را دید، البته به نظر من خود ایشان را دید که وعده شهادت داده بودند. پدر محمود کریمی مداح هم در آن عملیات با ما بود که هنوز پیکرش بازنگشته است. بعثیها ما را در محاصره گرفتند. محاصره هر ساعت تنگتر میشد. ما در شیاری بودیم که اعلام کردند تیربارچی میخواهیم. علی تیربار دستش گرفت گفتم من هم با تو میآیم با او رفتیم روی تپه، خمپاره خورد و خدمههایش مجروح شدند.
بعثیها در حال بالا آمدن بودند که علی بلند شد و آنها را بست به رگبار، یکسری افتادند روی زمین، کمک کردم تیربار که توی خاک رفته بود را بیرون آوردیم و دوباره راه افتاد. احساس کردم سمت راستمان در خطر است، دست انداختم توی جیبم و نارنجک را درآوردم، دیدم بعثیها نزدیکمان شدند، نارنجک که انداختند من هم نارنجکم را پرت کردم. نارنجک ما سه ثانیهای عمل میکرد و برای آنها هفت ثانیهای بود.
گرد و غبار انفجار که فرو نشست دیدم پهلوی علی ترکش خورده، روی لبش ذکر یا زهرا (س) بود، تا خواست بلند شود یک تیر دیگر خورد زیر لبش و از پشت افتاد. بغلش گرفتم، چهره علی شده بود یک پارچه نور، به صورتش نگاه کردم، خون از زیر چانه فواره میزد، زیر لب گفت السلام علیک یا صاحب الزمان (عج) و جان داد.
دانه دانه بچههایی که شهید شدند یک خاطره اینطوری دارند. قبل از عملیات والفجر ۸ یک شب باران تندی آمد. رزمنده خسروجردی ۱۴ سالش بود، وقتی آمد خیس خیس شده بود و تنش پانچ کردیم. سنگر را که تحویل گرفتیم یک فضای ۱۰ متر در دو متر بود و بچهها باید قطاری میخوابیدند و تنها یک جای پا بود. گردسوزی داشتیم و فانوسی که تا صبح کنار آن عاشورا میخواندیم. دیدم خسروجردی میلرزد، پتوی خودم را انداختم رویش، دیدم باز میلرزد، بخاری را آوردم نزدیکش تا اینکه خودم خوابم برد.
در خواب امام زمان (عج) را دیدم که از در وارد شدند و بچهها به خط ایستادند، آقا یکی یکی همه را مورد تفقد قرار دادند، به یکی دست زد به پیشانیاش، به یکی دیگر دست زد به سینهاش به خسروجردی که رسید دست زد به شست پایش! به من که رسید پرسید تو چه میگویی؟ گفتم هرچه شما بفرمایید آقا، فرمود ما میگیریم، ولی تو بگو چه میدهی. جوان بودم و چهره زیبایی داشتم، همیشه وقتی آیت الله مهدوی کنی مرا میدید دست میکشید روی صورتم، گفتم آقا جان دارایی ندارم، جز همین جمال.
در عملیات ترکشی آمد و صورتم را زخمی کرد. دیدم شهید ایرانشاهی که بچه شوخی بود و در خواب آقا پیشانیاش را بوسید به همانجا تیر خورد. شهید قنبر زاهدی ترکش به سینهاش اصابت کرد. دیدم خسروجردی پاهایش را گذاشته روی بلندی شنی، گفتم پایت را بنداز پایین، ننداخت، همینطور که صحبت میکردیمترکش خورد به پاهایش.
در ادامه بخشی از روایتگری این جانباز دفاع مقدس در بزرگترین گلزار شهدای جهان را میبینید.
انتهای پیام/ ۱۴۱