به گزارش خبرنگار دفاعپرس از همدان، کتاب «حس غریب پروانگی» به نویسندگی «لیلا گودرزیانفرد» انتشارت «حماسه ماندگار» حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس همدان در برگیرندهی مجموعه خاطرات بانو مرحومه «پروانه برازندهشهر»، همسر شهید مدافع حرم «علیرضا شمسیپور» است.
«علیرضا شمسیپور» در سال ۱۳۴۲ در همدان متولد شد و سرانجام در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵ در پنجوین عراق بر اثر انفجار مین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
این کتاب با توجه به استقبال وسیع از سوی مخاطبان در مدت کوتاه، به چاپ سوم رسیده است.
نویسنده در مقدمه کتاب چنین مینگارد؛ نام «شهید شمسیپور» را زیاد شنیده بودم. روایت خاطراتش از زبان همرزمان و دوستانش، اشک و لبخند را با هم برایم به ارمغان میآورد. در مسیر شناختن شهید شمسیپور بود که دستنوشتههای همسر مرحومشان «پروانه برازندهشهر» به دستم رسید؛ دستنوشتههایی که خواندنش، بغض، گریه ،لبخند و حسرت را نصیبم میکرد.
حکایت بغض و گریه و لبخند را درمیان سطرسطرِ این خاطرات میشود فهمید. اما، حسرت را برای این میگویم که این بانوی بزرگ را وقتی شناختم که در میانمان نبود تا دستهای مهربانش را با افتخار بگیرم و بگویم: «چقدر خوب امانتداری کردی، علی آقا را برای همهی مردم این سرزمین!» درباره مانند خانم برازندهها باید کتابها نوشته شود تا فراموش نکنیم که قسمتی از تاریخ پرافتخار کشور عزیزمان ایران را مدیون صبوری و ایثار همسران شهدا هستیم.
در بخشی دیگر از کتاب آمده است: ساعت هشت شب دوباره حالم بد شد. شام مریم را هر طور که بود دادم. کنارش دراز کشیدم تا خوابش برد اما درد امانم را بریده بود. به خیال اینکه باز مثل هر روز درد میکشم، تا ساعت ۲ نصف شب تحمل کردم دیدم دیگر نمیتوانم، زمین و زمان برایم تیره و تار شده بود انگار که بندبند وجودم را از هم جدا میکردند، شروع کردم به دعا خواندن و ذکر گفتن هر چی که بلد بودم را خواندم. خدایا خودت کمکم کن.
از پلهها به هر سختی بود پایین رفتم. هرچه کردم نتوانستم زنگ خانه همسایهمان را بزنم. خجالت میکشیدم. دوباره با همان سختی راهی را که رفته بودم را برگشتم. مریم در خواب نازی رفته بود کنارش نشستم. خیلی احساس بیکسی کردم.
پناه بردم به خدا گفتم: خدایا در این وقت شب همه درها به رویم بسته شده؛ خودت به من رحم کن. دستی بر روی موهای عرق کرده مریم کشیدم دلم برایش میسوخت، آیتالکرسی را خواندم و به خدا سپردمش.
چادرم را سرم کردم و از پلهها با همان سختی پایین رفتم، حالم دست خودم نبود با هر نفس کشیدنی درد را در وجودم احساس میکردم.
در حیاط را با سختی باز کردم و با ناامیدی کوچه را نگاه کردم. یکدفعه چشمم به تاکسی افتاد که کمی آنطرفتر ایستاده بود. راننده با اشاره گفت: «ماشین میخواهید»؟! از تعجب و حیرت زبانم بند آمده بود. گفتم: «بله! اما شما این وقت شب اینجا چه کار میکنید»؟! دوباره اشاره کرد که بیایید سوار شوید. با بهت و حیرت و کمی هم اضطراب هر طوری بود خودم را به ماشین رساندم.
نمیدانم این جرئت را از کجا به دست آوردم. هر چه بود انگار هیچ چیز دست خودم نبود. زیر لب گفتم: «یا امام رضا» شما چه کار کردید! خدایا نظر لطف توست که شامل حالم شده»!
به یاد علی افتادم که مخلصانه داشت برای کشورش کار میکرد گفتم: «حتماً دستمزد کارهای توست که اینطور خدا هوایم را داشته است».
از راننده پرسیدم «کجا میروید»!؟
گفت: «بیمارستان فاطمیه».
زیر لب گفتم: «یا فاطمه زهرا»!
یاد چند وقت پیشم با علی افتادم. اصرار داشت که این بار وقتی میخواست فرزندمان به دنیا بیاید در یک بیمارستان خصوصی بستری شوم.
انتهای پیام/