خاطره/

مادرانه‌های «سید ابراهیم»

سید ابراهیم لطیفی، سراسیمه به طرف جوجه دوید و آن را از کف راهروی ساختمان گرفت. بعد از اینکه جوجه آرام شد، رو به ما گفت: بچه‌ها! مادر‌های‌مان را تصور کنید که بخاطر دوری از ما، الان توی خانه نشسته‌اند و عین مادر این جوجه‌ی بخت برگشته، دارند بی‌تابی می‌کنند و غصه می‌خورند.
کد خبر: ۵۰۲۰۱۳
تاریخ انتشار: ۰۴ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۱:۲۵ - 24January 2022

مادرانه‌های «سید ابراهیم»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، بانوان ایران اسلامی سهم بسزایی در پیروزی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس داشتند و این نقش ویژه به صورت برجسته و به شایستگی در آثار مختلف تولیدی اعم از کتاب، مقاله، فیلم و... نشان داده شده است. به مناسبت سالروز میلاد باسعادت حضرت فاطمه زهرا (س) و گرامیداشت روز زن و مقام مادر و تکریم از مقام مادران شامخ این سرزمین، روایت خاطره‌ای از «علیرضا کارده» که با قلم «جواد صحرایی رستمی» نویسنده مازندرانی تدوین و به دفتر خبرگزاری دفاع مقدس در استان مازندران ارسال شده است، در ادامه می‌آید.

به همراه مرحوم حسن ابونژاد، مرحوم یونس عباسی، قربان مصلحی و شهید سید ابراهیم لطیفی و چند نفر دیگر از رستمکلایی‌ها در قالب «طرح لبیک»، عازم جبهه شدیم. بخاطر استقبال باشکوه مردم از رزمندگانی که از شهر‌های مختلف آمده بودند؛ چند روزی طول کشید به تهران برسیم.

برای اینکه سازماندهی ما راست و ریس شود، دو سه روزی را مهمان پادگان آموزشی امام حسن (ع) تهران بودیم. یکی از روز‌ها در حال قدم زدن در محوطه پادگان، آواز چند پرنده، توجه ما را جلب کرد. چند جوجه پرستو - روی سقف بلند یکی از ساختمان‌های پادگان- دهان باز کرده بودند و منتظر مادرشان بودند که شکم‌شان را سیر کند. چند دقیقه بعد، پرستوی مادر با کِرمی که به دهان گرفته بود، برگشت.

جوجه پرستو‌ها برای قاپیدن کِرم از دهان مادر، از سر و کول هم بالا می‌رفتند. محو تماشای صحنه بودم که یکهو یکی از جوجه‌ها که نیمچه پری هم روی تنش درآمده بود، از سقف ساختمان سقوط کرد. پرستوی مادر، از بی‌تابی، مدام خودش را به سقف می‌کوبید.

سید ابراهیم لطیفی، سراسیمه به طرف جوجه دوید و آن را از کف راهروی ساختمان گرفت. بعد از اینکه جوجه آرام شد، رو به ما گفت:

-بچه‌ها! مادر‌های‌مان را تصور کنید که بخاطر دوری از ما، الان توی خانه نشسته اند و عین مادر این جوجه‌ی بخت برگشته، دارند بی‌تابی می‌کنند و غصه می‌خورند.

رو به سید ابراهیم گفتم:

-سید! تو که مادر نداری؟!

در جوابم گفت:

-علی! درست است که من مادر ندارم، اما عاطفه‌ی فرزند - مادری را که تجربه کردم.

-سقفی که لانه، روی آن بنا شده بود، بلند بود و دست هیچ کدام از ما به آن نمی‌رسید. یکی از بچه ها، ابتکار به خرج داد و جوجه را به انتهای چوبی که گوشه‌ی راهروی ساختمان بود، بست. جوجه، قلبش از وحشت، به تندی می‌زد.

با احتیاط، جوجه پرستو را به لانه اش نزدیک کردیم، اما با هربار تلاش، جوجه‌ی بیچاره سقوط می‌کرد و نقش بر زمین می‌شد و بعد هم برای خلاص شدن از دست ما، پا به فرار می‌گذاشت و ما هم مجبور بودیم پی جوجه بدویم.

رو به بچه‌ها که از دویدن، نفس شان حسابی به شماره افتاده بود، گفتم:

-بچه‌ها! بی خیال! اینقدر وقت مان را برای یک جوجه پرستوی فسقلی، تلف نکنیم.

-سید ابراهیم بلافاصله با پیشنهادم مخالفت کرد و برای اینکه جوجه را هرطور شده به مادرش برساند، یکی از بچه‌ها را که اتفاقاً هیکل چاق و درشتی هم داشت، روی دوشش سوار کرد تا بتواند جوجه را توی لانه قرار بدهد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار