به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «سلیمانی آقایی» از رزمندگان تخریبچی خاطره شهادت شهید «مهدی خسرونژاد» فرمانده تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا در ماموریت شناسایی پل شلحه را روایت کرد که در ادامه آن را میخوانید.
بهمن ماه سال ۱۳۶۵، گردانهای لشکر ۱۰ در حاشیه اروند و اطراف جزیره شلحه با دشمن درگیر بودند. برای ورود به جزیره شلحه باید از پلی رد میشدیم که برای دشمن حیاتی بود و از آن به شدت محافظت میشد. شهید آقا سید محمد زینال حسینی، فرمانده تخریب لشکر ۱۰ گفت: «بچههای اطلاعات عملیات میخواهند بروند سمت جزیره شلحه و از بچههای تخریب یک نفر باید همراه باشد، شما آماده شو و با آنها برو.» گفتم: «با کی بروم؟ گفت با یکی از بچههای اطلاعات به اسم خسرونژاد.»
خسرونژاد را از قدیم میشناختم. چهره جدی و بانمکی داشت. من یک ماسک شیمیایی به کمرم بسته بودم و یک بی سیم روی دوشم داشتم، نشستم ترک موتور خسرونژاد و راه افتادیم. تا جایی که میشد جلو رفتیم. سمت جزیره شلحه درگیری خیلی شدید بود.
در راه از یکی از رزمندهها پرسیدم: «شلحه از کدوم طرفه؟» گفت: «همین مسیر رو برو و دور بزن تا به پل برسی.»
قرار بود پل ارتباطی جزیره شلحه را شناسایی و منهدم کنیم. آقا سید محمد گفته بود فقط ببین وضعیت پل چطور است. به جایی رسیدیم که دیگر با موتور نمیشد رفت. موتور را جایی گذاشتیم و با خسرونژاد رفتیم جلو تا رسیدیم به سر یک پیچ.
همین که پیچ را دور زدیم دیگر خبری از سنگر نبود. یک فضای باز بود و دوباره ۳۰ - ۴۰ متر سنگرها ادامه داشت. خسرونژاد رو به من کرد و گفت برو جلو!
خسرونژاد که یکی از پاهایش مصنوعی بود بلند شد و شروع کرد به دویدن. به سرعت دوید و خودش را انداخت داخل یک چاله بعد سرش را کمی بیرون آورد و با دست علامت داد و گفت بیا بیا. گفتم: «نمیشه» گفت: «بیا» آرام گفتم: «کجا بیام ما که دوتایی تو چاله جا نمیشیم.» یه کم جا به جا شد و جایی رو برای من خالی کرد و از آن چاله خیز برداشت به سمت سنگر کوچکی که کنار یک پی ام پی بود.
همین که بلند شد، رو به من گفت بیا و خودش حرکت کرد که در همین لحظه از رو به رو او را با تیر زدند. من با سرعت دویدم به سمت او و خودم را داخل چالهای که خسرونژاد داخلش افتاده بود انداختم. خسرونژاد را بلند کردم، نمیتوانست حرف بزند، به سختی نفس میکشید. گفتم: «بگو یا زهرا (س).»
دستش را گرفتم، سرش را گذاشت روی خاک و یک نفس کشید و شهید شد. به پشت خواباندمش. سینه اش تیر خورده بود. جیبش را گشتم فقط یک قطب نما داشت. با بی سیمی که همراهم بود با عقبه تماس گرفتم. یکی از بچهها پشت خط بود. پرسیدم: «آقا سید اونجاست؟»
گفت: «بله. گفتم گوشی را بده به سید.» سید گفت: «چی شده؟ گفتم سید خسرو خوابش میاد.» گفت: «حالا چه وقت خوابه؟» جواب دادم: «نمیدونم والا دلش هوای حاج عبدالله (شهید عبدالله نوریان) کرده.»
سید مکث کرد و پرسید: «تو چیکار میکنی برمیگردی؟» گفتم نه راه را بلدم. گفت: «تنها میری؟» گفتم: «بله فقط میخواستم اطلاع بدم که خسرو خوابیده.» خسرونژاد را زیر پی ام پی خواباندم و بلند شدم و رفتم سمت مسیری که قرار بود بروم.
نزدیکیهای پل داخل یک سنگر نشستم و اطراف پل را بررسی کردم. اول پل یک کیوسک نگهبانی بود. با خودم گفتم در قدم اول میروم پشت این کیوسک و در قدم دوم میروم روی پل. داشتم به این نقشه فکر میکردم که یک گلوله توپ خورد به کیوسک و همه نقشههای من دود شد. گفتم این که هیچی.
قرار شده بود پل را کامل شناسایی کنم و سید گفته بود بررسی کنم که پل زیرش لوله هست یا سازه دیگری دارد. یک نگاه دقیق انداختم و دیدم آب اطراف پل خزه سبز بسته و انگار گردشی ندارد. معلوم بود که با خاک پرش کردند و روی خاک پل را نصب کردند. مسیر را به سرعت دویدم به سمت شانه پل.
ساعت ۱۰ صبح بود، آستینها را بالا زدم و به سرعت رفتم توی گلها تا جایی که دست و پایم میرسید. دیدم هیچ لولهای زیر پل نیست و زدن این پل راحت است. خیالم که راحت شد برگشتم. موقع برگشتن دو تا بی سیم کرم رنگ عراقی روی زمین افتاده بود. آنها را هم برداشتم، سه تا بی سیم را با یک بند پوتین بستم پشت موتور، اما هرچی هندل زدم موتور روشن نشد. یک جیپ از بچههای خودمان سر رسید خواهش کردم موتور را هل بدهند شاید روشن شود، هل دادند و موتور روشن نشد. پرسیدند چکار میکنی؟ چارهای نداشتم، موتور را گذاشتم، سوار ماشین آنها شدم و خودم را عقبه رساندم.
آقا سید محمد گفت چه خبر؟ ماجرا را شرح دادم. گفت: «اینا چیه؟ خسرونژاد چی شد؟ گفتم: بی سیمهای عراقی است. خسرونژادم همونجا گذاشتم، ولی جاشو بلدم.» شب برگشتیم منطقه. همه چیز فرق کرده بود. تا چشم کار میکرد بولدوزر و لودر کار میکرد. پیکر شهید خسرونژاد را به عقب منتقل کردیم، اما از موتور خبری نبود.
انتهای پیام/ ۱۴۱