گروه استانهای دفاعپرس - «سیداحمد اصغری»؛ بر سر مزار سردار دلها نشسته بود و با شهید درد دل میکرد و میگفت حاج قاسم، فدایت شوم رسم قول و قرارمان این نبود که با ابومهدی المهندس بروید و من را تنها بگذارید. زیر چشمی به عکس و لبخند شهید سلیمانی نگاهی کرد و ادامه داد باشد تو بردی ولی این را بدان که من هم تا مدتی دیگر خواهم آمد پیشت... باید بخندی، میروم حرم و پیش؟!...»
از سر مزار بلند شد و قصد رفتن کرد جوانی حدود ۴۰ ساله بود ولی موهای سپیدش به چهره و قیافهاش نمیخورد، میشد فهمید که سالهای سال در جبهههای سوریه و از مدافعین و همرزمان نزدیک شهید سلیمانی بوده است و در این راه کوله بار تجربه کسب نموده و حتماً خاطرات شنیدنی از سردار دلها باید داشته باشد.
همین که از سر مزار بلند شد لحظهای چشمدرچشم شدیم لبخندی زدم سلامی کردم بنده خدا هم با خنده جواب سلامم را داد. حسی متقابل داشتیم انگار با همان دیدار اول سالهاست که همدیگر را میشناسیم پس خودم را معرفی کردم و گفتم من در گروه فرهنگی و هنری یکی از پایگاههای مقاومت بسیج فعالیت میکنم گویا شما یکی از همرزمان نزدیک سردار سلیمانی بودید میشود لحظاتی از خاطرات حضورتان در کنار این ابرمرد برایم بگویید؟
با لبخندی گفت باشد حتماً ولی قول بدهید که نامی از من برده نشود و بقولی بینام و نشان و گمنام بمانم؟ آرام خندیدم و گفتم شما نگران نباشید عنوان میکنم همرزم شهید یا به نقل از دوستان شهید.
آن روز خوشبختانه بهشت و گلزار خلوت از روزهای گذشته بود، در نزدیکی مزار حاج قاسم نشستیم و بعد از مکث کوتاهی اینطور سخن را آغاز کرد: «هرچه از این شهید والامقام و مرد میدان تعریف کنم هنوز جا دارد و به نظر من کتابها میتوان نوشت. من با شهید سلیمانی علاوه بر همرزم بودن رفت و آمد خانوادگی داشتیم. آشنایی من با ایشان به سالهای بعد از دفاع مقدس بر میگردد متأسفانه به دلایلی توفیق نداشتم که در سالهای دفاع مقدس در کنارش باشم ولی از دهه ۸۰ که حاج قاسم در نقطه صفر مرزی و درگیری با اشرار و قاچاقچیان حضور داشت آشنا شدم.
قطرات اشکهایش را با چفیهاش پاک کرد و ادامه داد نمیدانم از کدام روحیه و خصلتش بگویم که یکیازیکی برتر. روحیات معنوی، مهربانی و خوشخلقی و یا شوخ طبعی و دل پر مهر و محبتش، علاقه به شهدا و ابراز محبت به خانواده شهیدان بهترین و قشنگترین ویژگیاش بود و همیشه در هر کجا که بود به دیدار خانوادههای شهدا میرفت و تا جایی که از دستش کمکی برمیآمد دریغ نمیکرد و کمبودی نمیگذاشت.
حسرت خوردم و ناراحت بودم و با خود میگفتم که ای کاش حداقل یکی از همکاران که دوربین فیلمبرداری داشت اینجا بود و این لحظات را ثبت میکرد. زیباترین لحظهها و صحنهها آمدن مردم و عرض ارادت بر سر مزار سردار شهید سلیمانی بود و چقدر گلزار شهدا خصوصاً این قطعه حال و هوای معنوی خاصی داشت و میشد به خوبی عطر و بوی شهادت را حس کرد.
نگاهی به اطراف و به مردم مشتاقی که بر سر مزار شهدا و سردار دلها در رفت و آمد بودند، کرد و آهی کشید و بعد از اینکه زیر لب صلواتی فرستاد این طور گفت وقتی که وارد محل کارش میشد بعد از سلام و احوالپرسی از همکاران به سراغ یکیک تصاویر شهدای دفاع مقدس و مدافع حرم میرفت، دستی بر قاب و عکسهایشان میکشید و بوسهای بر چهرههای خندانشان میزد و حتی گاهی میایستاد و با آنها صحبت میکرد و بعد وارد دفتر کارش میشد دفتری که مُزین شده بود به عکسهای شهدایی از لشکر فاطمیون، زینبیون و حیدریون و چه صفایی میکرد فکر میکرد الان رو به رویش نشستند.
آن صحنه که در پشت سر رهبر معظم انقلاب به نماز ایستاده بود و یا آن لحظه که فرزند شهید شاخه گلی را به دستش داد بعدها گفت آن شاخه گل از بهشت بود و آن فرزند شهید فرستاده پدرش و بشارت دهنده اینکه به زودی به ما میپیوندی.
برای دیدار با خانوادههای شهدا سر از پا نمیشناخت چهرهاش همچون غنچه گلی میشکفت و شکوفاتر و خندهروتر میشد. یادم نمیرود دیداری که با خانواده شهید محرابی داشت. بعد از صحبت با همسر و فرزندان شهید، یکی از دختران شهید محرابی با خنده گفت عمو قاسم جان! نمیخواهید یادگاری به ما بدهید؟ حاج قاسم با لبخندی پدرانه پرسید بفرمایید چه یادگاری میخواهید دختر گلم؟
دختر شهید آرام خندید و ادامه داد عمو جان لطفاً همین انگشتری که در دست دارید را به ما یادگاری بدهید. سردار سلیمانی با تبسمی که همیشه بر لب داشت و در حالی که داشت انگشتر را از دستش در میآورد گفت باشد ولی قول بدهید و دعا کنید و از امام رضا بخواهید که «شهید بشوم»؟!
فرزند شهید محرابی در میان بغض و گریه همانطور که انگشتر را از دست حاج قاسم میگرفت در جواب گفت عمو جان این چه خواسته و دعایی است که از ما میخواهید شما از نظر من و همه فرزندان شهدا بعد از خدا «پدر» ما هستید، برای سلامتی و عاقبت بخیریتان دعا میکنم و از خدا و امام رضا (ع) هم میخواهم که همیشه در صحت و سلامت باشید!
حاج قاسم آرام خندید و پاسخ داد باشد خودم میروم پیش امام رضا (ع) و از خود حضرت تذکره شهادتم را میگیرم!
بالاخره هم به آرزوی دیرینهاش که شهادت بود رسید...
انتهای پیام/