کمین-6/ روایت "صفرعلی براتلو" از عملیات مرصاد:

مامور به انجام عملیات در گیلانغرب بودیم که متوجه حضور منافقین شدیم/ ماجرای اسارت یک روزه مهندس فتاح در عملیات مرصاد

"به دلیل حمله مجدد عراق به خاک ایران پس از قبول قطعنامه، بیشتر یگان‌ها از غرب به جنوب رفتند. ماموریت ما نیز آزادسازی گیلانغرب بود. آمدیم در چهارزبر در مقر لشکر عاشورا مستقر شدیم. شمخانی به دلیل کمبود نیرو یک حکم به محصولی نوشت که شما بروید نیروهای ستادی قرارگاه نجف را در لشکر سازماندهی کنید و گیلانغرب را آزاد کنید که..."
کد خبر: ۵۰۲۹۴
تاریخ انتشار: ۰۶ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۲:۱۶ - 28July 2015

مامور به انجام عملیات در گیلانغرب بودیم که متوجه حضور منافقین شدیم/  ماجرای اسارت یک روزه مهندس فتاح در عملیات مرصاد

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، در جریان عملیات مرصاد و مقابله با منافقین از رزمندگان لشکر 6 ویژه پاسداران به فرماندهی "صادق محصولی" کمتر اسمی به میان آمده است در حالی که تعدادی زیادی از رزمندگان این لشکر در عملیات مرصاد به شهادت رسیدند و این لشکر جزو نیروهای خط اول درگیری با منافقین بودند. از این رو "صفرعلی براتلو" از فرماندهان این لشکر در یادداشتی شفاهی برای خبرگزاری دفاع مقدس به بیان نقش لشکر 6 سپاه در عملیات مرصاد پرداخت.

مرصاد برای نظام یک غافلگیری به وجود آورد و کسی احتمال نمیداد که منافقین این کار را بکنند. به دلیل حمله مجدد عراق به خاک ایران پس از قبول قطعنامه، بیشتر یگانها از غرب به جنوب رفتند. ما قرار شد یک کار منظم را انجام بدهیم و ماموریت ما آزادسازی گیلانغرب بود. آمدیم در چهارزبر در مقر لشکر عاشورا مستقر شدیم. شمخانی به دلیل کمبود نیرو یک حکم به محصولی نوشت که شما بروید نیروهای ستادی قرارگاه نجف را در لشکر سازماندهی کنید و گیلانغرب را آزاد کنید. آقای محصولی این حکم را به من داد. من به قرارگاه نجف رفتم و نیروهای ستادی را در یگان سازماندهی کردم. اوج غربت بود؛ یعنی غرب کشور هیچ کس نمانده بود. همه به جنوب رفته بودند. خوزستان در حال سقوط بود و به نظرم فرماندهان باورشان این بود که فوقش گیلانغرب را دادهایم اما عوضش از سقوط خوزستان جلوگیری کردهایم. لذا با قرارگاه نجف هم زیاد کار نداشتند.

نیروهای ستادی قرارگاه نجف عملیاتی شدند

ما نیروهای ستادی را بدون آمادگی، عملیاتی کردیم و من به مقر لشکر در کرمانشاه رفتم که سردار روشن از پایگاه مقداد غرب تهران تماس گرفت و گفت اولین هواپیما با نیروها به سمت کرمانشاه حرکت کرد و ادامه داد: "خلبانهایی که داشتند برمیگشتند وقتی شرایط جنگ و حمله مجدد را شنیدند گفتند ما عهد کردیم به خانه برنگردیم و به سمت جبهه برویم." من گفتم: "شوخی نکن اینجا نمیتواند هواپیما بنشیند. آقای رفسنجانی چند هفته پیش میخواست بیاید اینجا نتوانست، در نهایت هواپیمایش رفت همدان و با ماشین آمد."

گفت: "من فرستادم." من پیامش را به محصولی رساندم. او عصبانی شد و گفت: "حرف بی خودی است." آقای ابوالفضل صفاری معاون من بود. به ایشان گفتم: "ضرر نمیکنیم که به فرودگاه برویم اگر نشست، خبر بده تا ما اتوبوس و کامیون آماده میکنیم و بفرستیم." او رفت و پس از مدتی زنگ زد و گفت: "اولین هواپیما نشست." و همین طور هواپیماهای بعدی نیز نشستند و گردانهای ما مملو از نیرو و سالنها پر شد. حتی در محوطه نیز نیرو مستقر کردیم. حالا مشکل ما این بود که تدارکات و فرمانده گردان نداشتیم. من خلبانها را جمع کردم، تشکر کردم و گفتم شما باید برگردید. اینها گفتند: "نه برنمیگردیم. گفتم این دستور نظامی است و باید برگردید."

مقر تاکتیکی ما در چهارزبر بود. دم در گردان صادق محصولی را دیدم. گفت: آقای هاشمی به قرارگاه آمده و ما را خواسته است و من دارم میروم آنجا. آقای محصولی توصیههایی کرد و گفت: "با آقای فتاح نیز هماهنگ باشید." بعد ما آمدیم.

قرار بود ساعت 9 شب برای عملیات به سوی گیلانغرب حرکت کنیم. من سرما خورده بودم. چند ساعت قبل از آغاز عملیات رفتم در چادر چند قرص خوردم. سردار روشن هم خودش با آخرین هواپیما آمده بود. من به بچهها سپرده بودم که فلان ساعت را بیدارم کنید که یک دفعه دیدم سردار روشن آمد و گفت: براتلو پاشو حمله شده! گفتم: حمله کجاست؟ من فکر کردم شوخی میکند.  در چاد را بالا زد، دیدم آسمان از دم رسام میزدند. گفت: منافقین آمدند. گفتم: مگر میشود؟

ماجرای اسیر شدن یک روزه مهندس فتاح در عملیات مرصاد

دویدم آمدم سر جاده دیدم هیچ کس نیست. اطلاعاتی گرفتم. فتاح و معاون عملیاتش قرار بود پیشرو باشند و ما با گردانهایمان برویم. اینها به دست منافقین افتادند و اسیر شدند. اقای محصولی نیز در قرارگاهست و هیچ ارتباطی نداریم. برخی دوستان که عملیات مرصاد را روایت می کنند لشکر 6 را حذف می کنند درصورتی که ما آنجا چند فرمانده گردانمان شهید و مجروح شدند. بهشتی آنجا فرمانده گردان بود که شهید شد. خودم نیز مجروح شدم. من دیدم گردان همین آقای بهشتی دارد رزم شبانه میرود. این را برگرداندم. شهید بهشتی استراحت میکرد، بیدارش کردم. گفتم سریع بیایید این گلوگاه را ببندیم. لودر آوردیم، خاکریز زدیم و نیروها را چیدیم و از دکتر براتی یکی از فرمانده گردانهایمان نیز پشتیبانی کردیم. ایشان اطلاعات بسیار زیادی درباره مرصاد دارند، چون اولین گردانی بود که به منافقین زد و پشت سر آقای فتاح به سوی گیلانغرب حرکت کرد.

من یکی از بچهها به نام سلطانی را با موتور فرستادم که وضعیت گردان جلویی را ببیند و از آنها بپرسد که چه میخواهند. آنها گفته بودند که ما مجروح زیاد داریم و آمبولانس میخواهیم. همچنین مهمات نیز نیاز داریم. ما سریع این کار را انجام دادیم. پشتیبانی کردیم تا مقاومت صورت بگیرد. نقطه درگیری این گردان در دشت چهارزبر بود. (جلوتر از تنگه، چند منبع نفت است که به آن دشت چهارزبر میگویند)

مجروحیت صادق محصولی فرمانده لشکر 6 ویژه پاسداران/ لشکر 6 در اسناد شناسایی منافقین نبود

ما تنگه را بستیم و نیروهایمان را چیدیم. برخی روایتها درباره مرصاد متفاوت و ناصواب است. به غیر از لشکر 6 هیچ کس دیگری تا صبح نبود. فتاح صبح توانست از دست منافقین فرار کند و خوشبختانه منافقین او را نشناخته بودند. ما اینجا مقاومت کردیم و در نهایت صبح آقای محصولی رسید که یک توپ کنار ماشین او زدند و فرمانده لشکر مجروح شد. صادق محصولی به حاج اسماعیل گفت: "شما با فلانی بروید و شمخانی را توجیه کنید. ایشان معتقد بود که وقتی من گفتم فشار است آقای هاشمی گفت شما ترسیدید، لذا هیچ کمکی به ما نکردند و ایشان برداشت دیگری از حرفهای من کرد، شما بروید شمخانی را توجیه کنید."

ما رفتیم قرارگاه و وضعیت را برای شمخانی تشریح کردیم. شمخانی وقتی مساله را توجیه شد، دستور داد لشکر 27 از دوکوهه با هلی کوپتر بیایند و از پشت به منافقین بزنند. از این سو نیز هوانیروز با هدایت شهید صیاد شیرازی نقش ویژهای را ایفا کرد. هوانیروز تانکها را یکی به یکی زد و روحیهای به سایر نیروها داد. باید ذکر شود که تجهیزات منافقین مدرن بود و ما چیزی نداشتیم.

منافقین قبل از آغاز عملیات شناسایی دقیقی کرده بودند حتی یگانهای مستقر در منطقه را شناسایی کرده بودند و تمامی اطلاعات دستشان بود. اما تنها یگانی که اسم نداشت لشکر 6 ویژه بود. چون لشکر اینجا وجود خارجی نداشت. ما مهاباد بودیم و نیروهای ما در مقر لشکر 31 عاشورا مستقر شدند، لذا ما در برآورد آنها نبودیم. اسناد شناسایی آنها به دست ما افتاد. آنها دقیق نوشته بودند که مقر لشکر 27 این تعداد نیرو دارد. لشکر عاشورا نیز به جنوب رفته است.

برآورد اینها این بود که وقتی به کرمانشاه برسند، هوادارانشان به آنها میپیوندند و در همدان نیز همین اتفاق میافتد و در نهایت به تهران میرسند. آنها محاسبه کرده بودند که وقتی به تهران برسند، تازه یگانها خودشان را به غرب میرسانند.

اگر لشکر 6 در مقر لشکر عاشورا نبود!

لشکر 6 قرار نبود آنجا باشد. اگر آنها میدانستند که ما آنجا هستیم، اتفاقات دیگری میافتد و شاید با چهار هواپیما ابتدا مقر لشکر را بمباران میکردند و بعد یگانهایشان را ساماندهی میکردند و وارد عمل میشدند.

ما به بچهها گفته بودیم تنگه را رها نکنند. وقتی از قرارگاه برگشتیم دیدیم نیروها به پشت زبرها رفتهاند. خیلی عصبانی شدیم و برخورد کردیم. گفتیم چه شده چرا میترسید و عقب نشینی میکنید. دلایلی میآوردند. گفتم همه حرکت میکنیم و تنگه را پس میگیریم. ما حرکت کردیم. برای این که تردید در دل نیروها ایجاد نشود من بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم، مسیرم را ادامه دادم. نزدیک جاده بودیم که به سمت ما تیراندازی کردند. من برگشتم و دیدم من هستم و دوستعلی و یکی از بچههای کرمانشاه و باقی نیروها درجا زدند. گفتم اینها کجایند؟ گفتند: ترسیدند و نیامدند. گفتم: خوب چرا نگفتید؟ گفت: آن جوری که تو عصبانی بودی اگر من چیزی میگفتم فکر میکردی من هم ترسیدم. گفتم پس شما اینجا بنشینید و پناه بگیرید و از من پشتیبانی کنید تا من به آن سوی تپه بروم و به بچه های تیپ 57 بگویم که بیایند و اینجا را بگیریم. چون اگر عبور میکردند، منافقین به کرمانشاه میرسیدند. من وارد جاده شدم که من را با تیر زدند و مجروح شدم.

من خودم لاغر بودم. دیدم یکی لاغرتر از من از راه رسید و گفت بیا کولم. گفتم: تو؟! گفت: "افتادی بلبل زبونی هم میکنی. بیا بالا دیگه." من او را نشناختم. یک بسیجی بود. گفتم: "باشه بیا سوار بشم." ما سوار شدیم و او در جا خوابید. در همین حین یکی از بچههای دیگر آمد و من را به خاکریزی که شب قبل زده بودیم و بچهها مستقر بودند، برد.

معاون عملیات قرارگاه آقای سردار دانشیار نیز آنجا بود البته من او را نمیشناختم و دانشیار میخواست به عقب برود. آقای محصولی به ایشان گفت شما که میروید ایشان را به مرکز درمانی برسانید. آمبولانسی نبود و خون زیادی از من رفته بود. من شروع کردم به قرارگاه بد و بیراه گفتن که چرا به داد ما نمیرسند و از این حرفا. ایشان من را تا مسیری رساند و به آمبولانسی منتقل کرد و گفت ببریدش.

بعد از عملیات یک روز صادق محصولی برای ملاقات به خانه من آمد و گفت: راستی دانشیار شما را آن روز تا کجا رساند. گفتم کی؟ گفت: دانشیار. گفتم: پس برو استعفا بده چون من کلی بد و بیراه به قرارگاه گفتم.

بعد از جنگ لشکر به  2 تیپ مستقل تبدیل شد. تیپ اباعبدالله الحسین(ع) را من و شاهرخی عهده دار شدیم و تیپ دیگر به مهاباد رفت. ما در آن سوی کرند در تپههای الله اکبر مستقر شدم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها