به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، به مناسبت فرار رسیدن چهل و سومین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی و ایامالله دهه فجر، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس قصد دارد در این ایام، هر روز به خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس در زمان انقلاب و حوادث آن سالها بپردازد. این خاطرات برگرفته از کتابهای تاریخ شفاهی این فرماندهان است.
سردار «علی اسحاقی» در کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «جنگ الکترونیک» در رابطه با دوران مبارزاتی خود با رژیم شاهنشاهی میگوید:
سربازی در لشکر گارد
به ایران که آمدم، زمان سربازی رفتن من بود. دو سال از سربازی من هم گذشته بود؛ یعنی غیبت داشتم. سال ۱۳۴۸ رفتم برای سربازی اسم نوشتم. پدرم اجازه نمیداد که در ایران درس بخوانم. معتقد بود اینجا درس خواندن فایده ندارد و این درسها و این دانشگاهها به درد نمیخورند و فساد به همراه میآورند. فکر میکرد که این نظام، نظام خوبی نیست.
همه اینها را گوشزد میکرد، اجازه نمیداد درس بخوانم و میگفت باید کار کنی و اگر هم میخواهی کار کنی، اول باید به سربازی بروی. یعنی به ترتیب اول سربازی بروی، بعد ازدواج کنی و بعد از آن کار کنی. من هم رفتم برای سربازی ثبتنام کردم.
در آبان ۱۳۴۸ وارد دوره سربازی شدم. من را به کرمان اعزام کردند. در آنجا هیئتی از گارد شاهنشاهی آمده بود و از بین سربازان، سربازهای مورد نظر و علاقهشان را انتخاب میکردند. من هم در جمع ایستاده بودم. پرسیدم که اینهایی که برای گارد انتخاب میشوند، چه شرایطی باید داشته باشند؟
گفتند: اینها کمیتهای دارند که در این کمیته سؤال و جواب میکنند و یک کمیسیون پزشکی دارند که آزمایشهای خاص را انجام میدهد. به این صورت انتخاب میکنند و میبرند. یکی از شرایطی که عنوان کردند این بود که فردی را که به سربازی میبرند، هیچکس از بستگانش نباید از گذشته یا در حال حاضر خارج از کشور باشند.
ابتدا من در صف اینهایی که میخواستند به گارد بروند، نرفتم. بعد دقت کردم و دیدم که در شناسنامه متولد ایران هستم. دوم اینکه من دفتر اقامت در عراق نداشتم؛ پدرم دفتر اقامت داشت. سوم اینکه من با گذرنامه مرزی وارد ایران نشده بودم که اینها اطلاع داشته باشند که من بیرون از ایران بودهام. با خودم گفتم توکل به خدا، بروم ببینم اینجا چه خبر است. اینکه اینقدر میگویند گارد شاهنشاهی ایران، چیست. خلاصه در صف رفتم.
همان زمانی که ایران و عراق تنش سیاسی داشتند، رژیم عراق با بارزانیها هم تنش نظامی داشت. در کردستان، رژیم عراق با بارزانیها میجنگید و یادم هست در آن زمان میگفتند اگر در عراق یک نفر سربازی رفت، دیگر منقضی نمیشود و بیرون نمیآید؛ یعنی همیشه سرباز است. برای همین کسی سربازی نمیرفت، چون اگر میرفت، میبردندش کردستان عراق با کردهای شمال عراق میجنگید و آنجا کشته میشد. حالا با وسوسه این افکار و انگیزهها من توی صف گارد رفتم. معاینات را انجام دادند. همه کارها را کردم. تستها همه جواب داد. اسم من را نوشتند و با عدهای دیگر برای سربازی در گارد تهران رفتیم. سربازی را در گارد گذراندم.
در این میان، مسائل عراق و کودتاها و اینجور حوادث، عوامل تحریک و عوامل حساسیت من بود و کنجکاوی من را در مورد مسائل نظامی و امنیتی و اطلاعاتی زیادتر میکرد. هم میخواستم خدمت بکنم، هم میخواستم خدمت نکنم. هم میخواستم خدمت بکنم برای اینکه بفهمم اینها چهکار میکنند، هم میخواستم خدمت نکنم، چون میگفتند گارد جای بدی است و خدمت در آن سخت است. با شیطنتهای اصفهانیای که داشتم، خودم را در قرارگاه مراکز آموزش گارد که در خیابان سلطنت آباد [پاسداران] تهران بود، جا کردم.
آنجا عنوان کردم که کار فنی بلدم. پرسیدند چه کاری بلدی؟ گفتم خشکشویی بلدم و کار خشکشویی را چندین سال انجام دادهام و میتوانم آن را اداره کنم. من را در آموزش از صبحگاه و شامگاه معاف کردند و به خشکشویی فرستادند. بعد از آموزش، کار خشکشویی را انجام میدادم. در خشکشویی، محبوب افراد پادگان شده بودم.
یک افسری در آنجا بود که رشتهاش ادبیات بود و در سال آخر در درس عربی مشکل پیدا کرده بود. من به او گفتم که میتوانم کمکت کنم. این نقاط کوری که در زندگی آدم به وجود میآید و برای فرد مشکل درست میکند، اینطوری است. به این افسر گفتم کمکت کنم؟ گفت از کجا عربی بلدی؟ گفتم من خوزستانیام. اصلیت من خوزستانی است. متولد اصفهان هستم اما در خوزستان بزرگ شدهام و عربی را آنجا یاد گرفتهام. او پذیرفت و من هم کمکش کردم و او قبول شد.
او یک افسر اطلاعاتی بود، ضمن اینکه در قرارگاه گروهان کار میکرد. دوشغله بود؛ یعنی اطلاعاتی بود و من این را نمیدانستم. رفته بود و وضعیت من را گفته بود. ضداطلاعات من را خواست. گفتند تو از کجا عربی بلدی؟ تو متولد اصفهان هستی، پدرت اصفهانی است، تمام بستگانت اصفهانیاند و عرب نیستند.
آنها تمام مشخصات من را گرفتند، بعد فامیلی مادرم را پرسیدند. نام خانوادگی مادرم با داییام دو نام متفاوت بود. فامیلی داییام باقری و مادرم قاسمی بود. من بین باقری و قاسمی شک کردم و گفتم باقری؛ درصورتیکه فامیلی مادرم قاسمی بود. بعد اینها رفته بودند ادارۀ ثبتاحوال و بیوگرافی ما را درآورده و مطمئن شده بودند که ما ایرانی هستیم و مشکلی نداریم، ولی نام خانوادگی مادرم قاسمی است. بعد سابقه سفر مادرم به عراق با گذرنامه را درآورده بودند.
سفر اول ما به عراق قاچاق بود ولی سفر دوم با دفتر اقامت و گذرنامه به عراق رفته بودیم. سابقه را درآوردند و ماجرا را فهمیدند. این وقتی بود که تقریباً یک سال ونیم خدمت کرده بودم. گارد فهمید که من به خارج ایران رفتهام؛ یعنی در عراق بوده و از آنجا آمدهام. همۀ ماجرا را فهمیدند. یک مقدار اذیت کردند، ولی، چون صداقت من را در پادگان دیده بودند، شک نکردند.
من و شهید «نورعلی شوشتری» باهم در گارد خدمت کرده بودیم؛ یعنی اواخر خدمت ایشان من وارد لشکر گارد شدم. فکر میکنم شش ماه از خدمتش مانده بود که من وارد خدمت شدم.
آشنایی اولیه با تجهیزات مخابراتی و شنود
من در باقیمانده زمان خدمت، در دو سه جای دیگر گارد فعالیت کردم و همان زمان به مسائل نظامی و امنیتی دسترسی پیدا کردم و با مسائلی از جمله مخابرات و شنود و جنگ الکترونیک آشنا شدم. بعد از خدمت در خشکشویی، فرمانده قرارگاه من را مسئول آمفیتئاتر و سالن سخنرانی کرد.
در آمفیتئاتر، جلسه فرماندهانی که برای توجیه به گارد دعوت میشدند، برگزار میشد. من هم با ۱۲ سرباز، متصدی آن سالن بودم و سالن را مدیریت و نگهداری میکردم. در آمفیتئاتر، وسایل صوت، دوربین عکاسی و فیلمبرداری و دوربین پرده سینما و امثال آن وجود داشت. در جلسات آنجا خیلی مسائل از نظام و از تشکیلات نظامی و اقداماتی که میخواستند انجام بدهند را عنوان میکردند که این مسائل برای من روشن میشد؛ از جمله در دوره برگزاری جشنهای دو هزار و ۵۰۰ ساله شاهنشاهی، اینها وسایل امنیتی را خیلی توسعه و گسترش دادند چون میخواستند از سران کشورهای دیگر دعوت بکنند.
افرادی که برنامهها را توجیه میکردند، همه نیروهای امنیتی آمریکایی بودند ولی زبان فارسی را مثل یک ایرانی صحبت میکردند. من این مسائل را آنجا فهمیدم. یک مدتی هم به مخابرات رفتم و پیک مخابرات شدم. در پیک مخابرات با سیستمهای مخابراتی و فکس و تلکس و تلهتایپ و اینجور چیزها آشنایی پیدا کردم و سیستمها، آنتنها و دریافتکنندهها و فرستندهها و اینطور چیزها را شناختم. در آنجا یک مهندس بود.
در همان زمان یکی از سایتهایی که در سازمان اطلاعات تهران بود، مشکل پیدا کرد که فقط این مهندس بلد بود آن را راهاندازی کند. این مهندس یک تیم آماده کرد، وسایل و سیستمهای اندازهگیری را جور کرد که به آنجا برود. من را هم به عنوان نیروی کمکی با خود برد. سازمان امنیت در ساواک بود. در ساواک همه استانها یکی از این سیستمهای ارتباطی که سیستمهای یک کیلوواتی تامسون بود، وجود داشت.
این سیستمها را آمریکا برای استفاده نیروهای واکنش سریع خودش در ایران دایر کرده بود؛ یعنی برای هدایت و فرماندهی سیستمهای نظامی واکنش سریع خودش دایر کرده بود. قدرت این سیستم خیلی بالا بود. به هر حال نمیدانم چه شده بود که اینها برای راهاندازی مجدد آن آمده بودند. من آنجا فهمیدم که کارایی این سیستمها در چه حدی است و برای چه منظوری در این مقرهای امنیتی نصب شده است.
آمریکاییها عمداً این سیستم را در ساواک نصب کرده بودند تا در داخل کشور کسی به آن دسترسی پیدا نکند. حتی میخواستند نظامیها هم نفهمند که اینها چهکار میکنند؛ لذا این سیستم فقط در گارد بود، چون گارد هم یکی از نیروهای واکنش سریع خودشان تلقی میشد و خاص شاهنشاهی بود. خلاصه، خدمت من دو سال در همین فضا و با همین مجموعهها طی شد.
انتهای پیام/ 118