تکرار/ روایتی از رشادت‌ و شهادت رزمنده‌های گراشی در عملیات کربلای 5

صالح زارع، فرمانده‌ی گردان الفتح، لب‌اش از شدت خستگی، سیاه و کبود شده بود. مهدی نیساری را دید. مهدی فرمانده‌ی گردان زرهی است. «چیزی از مهمات نمونده... با وسیله‌هایی که داری چیزی برای بچه‌ها برسون...»
کد خبر: ۵۰۵۶
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۶ آبان ۱۳۹۲ - ۰۸:۰۴ - 28October 2013

تکرار/ روایتی از رشادت‌ و شهادت رزمنده‌های گراشی در عملیات کربلای 5

خبرگزاری دفاع مقدس: دو روز از شروع عملیات کربلای 5 گذشته بود. عملیات کربلای 4، چندان موفق نبود و حدود یکهفته تا 10 روز بعد، عملیات کربلای 5 شروع شد. لشگر33 المهدی(عج) استان فارس، وظیفه داشت حد فاصل پاسگاه بوبیان تا کانال پرورش ماهی عمل کند. بچههای گردان الفتح که بیشترشان از اهالی شهر گراش هستند، از شب قبل تا صبح را مقاومت کردهاند و مهمات زیادی برایشان نمانده است. بچهها با مهمات باقی مانده و شعار الله اکبر خط را نگه داشتهاند. ساعت حدود 11 - 10 صبح  است وعراق طبق عادت همیشگیاش از صبح زود شروع به پاتک کرده و درگیری شدید است.

- چیزی از مهمات نمونده... با وسیلههایی که داری چیزی برای بچهها برسون...

صالح زارع، فرماندهی گردان الفتح، لباش از شدت خستگی، سیاه و کبود شده بود. مهدی نیساری را دید. مهدی فرماندهی گردان زرهی است. خودش آن را راه انداخته بود؛ با دو نفربر غنیمتی و یک تانک که از لشگر 19 فجر گرفته بود.

اینها را صالح به مهدی گفت. مهدی به فکر فرو رفت. جاده در تیررس عراقیها است و لندکروزهای بدون اتاق را هم به راحتی میزنند، چه برسد به نفربر با آن عظمتاش! جو سنگینی است؛ خستگی و تلفات نیروها از یکطرف و کمبود مهمات هم از یک طرف. ولی نمیشود صبر کرد.

مهدی رو میکند به بیسیمچیاش و از او میخواهد تا با عقب تماس بگیرد. محمدرضا فتاحی با عقب تماس گرفت. غلامحسن پورشمسی جواب داد. مهدی از بچههایی که عقب هستند پرسید.

- قاسم بهادری (معاون زرهی و جانشین گردان)، محمد خوشبخت (مسوول معاونت نیرو)، رحمتاله مهرابی، علیرضا وفائیفرد و چند نفر دیگر.
قاسم بیسیم را برداشت. مهدی به گراشی حرفاش را زد: «گِلی کِردان... شدید هم گِلی کِردان... هیچی هم مُنِبا... نِه کَرَنا و نِه چی که شِتِک اَنِسِن...» منظورش را رساند؛ گلولهی آرپیجی میخواست. تاکید کرد که فقط یک پاسدار و یک سرباز همراه نفربر بیایند جلو...

---
مهدی یاد روز قبل افتاد. قاسم آمده بود خط و میخواست هر طور که شده در خط بماند، اما با اصرار مهدی برگشته بود عقب. خندهای که قاسم هنگام برگشتن به عقب به لب داشت برای مهدی نامفهوم بود.
---

درگیریها ادامه دارد. محمدرضا فرزانه یک نوار 50 تایی فشنگ دستاش است. رو به مهدی کرد و گفت: «بزنم؟» مهدی جواب منفی داد. نمیخواهد همهی مهمات را یکجا سر عراقیها بریزند. حدود پانزده دقیقه از تماسشان با عقب گذشته که صدای زمخت نفربری حواسها را به خود جلب کرد.

محمدرضا رو به مهدی پرسید: «این نفربر ماست؟» مهدی گفت: «نه! تا مهمات را بار بزنند و برسند کلی طول میکشد...»

نفربر که نزدیکتر شد، شمارهاش قابل خواندن بود: «33 ل 8» نفربر خودشان بود که حالا به 20 – 10 متری کانال پرورش ماهی رسیده است. نیروها از اینکه مهمات رسیده خوشحالاند. قاسم آمده بالای نفربر و گونیهای گلولهی آرپیجی را از نفربر پایین میریزد. مهدی دوید و فریادش بلند شد: «نایستید... حرکت کنید... بروید...» اما صدای موتور نفربر و انفجارهای اطراف مانع از رسیدن صدا به آنهاست.

همه چشمشان به نفربر است و قاسم که دارد مهمات را تخلیه میکند؛ که ناگهان، گلولهی تانکی به سمت چپ نفربر اصابت کرد. قاسم از نفربر کنده شد، چند متر به هوا پرت شد و در مقابل چشم همشهریهایش، حاج عوض و ابوالحسن خوشبخت، محمدرضا فرزانه، مهدی نیساری،محمدرضا فتاحی و ... دوباره به داخل نفربر که در آتش میسوخت افتاد. همه مات و مبهوت فقط نفربر را تماشا میکنند. سوختن خود نفربر از یک طرف و انفجار پی در پی مهمات درون آن، اجازهی نزدیک شدن به آنرا نمیدهد. چند نفری بیرون پریدن کسی از درون نفربر را دیده بودند.

یک سوال برای همه پیش آمد: «به جز قاسم چه کسانی درون نفربر بودند؟!» مهدی با عقب تماس گرفت. باز هم غلامحسن بود. پرسید: «کیا تو نفربر بودن؟!»

- قاسم بهادری، محمد خوشبخت، رحمتاله مهرابی و  محمود حقیقتجو (که جهرمی بود و جانشین گردان تانک)

با یک انفجار مهیب، موتور 3 - 2 تُنی نفربر هم از جا کنده و به مترها آن طرفتر پرت شد. صحنهی دلخراش و عجیبی است. مهدی به عنوان فرمانده، حس میکند مسوولیت بیشتری به عهده دارد. به حضرت زهرا سلاماللهعلیها متوسل شد تا بتواند حداقل خاکستر و یا تکهای از بدن عزیزانش را به خانودهشان تحویل دهد.

مهدی و محمدرضا به سمت نفربر رفتند. با اینکه هنوز میسوخت و شعلهها زبانه میکشید، صبر نداشتند. میخواستند ببینند چه کسی بیرون پریده و از آنهایی که داخل ماندهاند چیزی باقی مانده یا نه؟!

رحمتاله بیرون پریده است و جراحت خاصی ندارد. یک انفجار دیگر مهدی و محمدرضا را نقش بر زمین کرد. دودهی سیاه انفجار، صورت محمدرضا را سیاه کرده است. به نفربر نزدیک شدند. نمیدانستند چه انتظارشان را میکشد. آیا چیزی از آنها مانده یا ...

داخل نفربر را که دیدند با صحنهی عجیبی روبه رو شدند؛ محمود هنوز دستاناش به فرمان است، محمد روی صندلی توپچی نشسته و قاسم هم همانجایی است که پرت شده بود. تمام بدنهاشان سوخته بود، زنده زنده سوخته بودند. اگر آشنایی نبود، قابل شناسایی هم نبودند.

اما فقط مهدی بود که میداند چه کسانی درون نفربر هستند. اوست که میدانند محمد هم بوده و پدر و برادرش شاهد شهادتاش بودهاند. اما چهطور میشود به پدری بگویی پسر تو هم داخل همین نفربر سوخت و رفت؟!

چند گونی مهمات بیشتر به خط نرسید، اما این ایثار و رشادت بچههای زرهی باعث شد خط روحیهی تازهای بگیرد. مهدی یاد لبخند قاسم افتاد؛ انگار گفته بود که شهید شدن که فقط در خط مقدم نیست. مهدی خود اجساد پاک این 3 شهید را برد عقب و در اهواز به حاج زینل خواجهزاده که در تعاون لشگر 33 المهدی(عج) بود، تحویل داد. خط پدافندیِ کنارِ «کَله گاوی» نیز با زحمت و رشادت بچههای گردان الفتح و گردان زرهی تثبیت شد تا برگی دیگر باشد بر افتخارات زرین رزمندگان در هشت سال دفاع مقدس.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار