گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: همه به بهانه یک اسم قرار است در امامزاده علی اکبر چیذر دور هم جمع شوند. آرام و قدم زنان میآیند و در زیر سایهی درختهای کنار امامزاده و در جوار قبرهای شهدا به دیوارهای ساختمان امامزاده تکیه میدهند.
در میان جمعی که موهایشان گرد سپیدی گرفته است، یکی پدرانه با همه شوخی میکند. میگویند حاج علی هم اینگونه بود. انگار شوخ طبع بودن در خانوادهشان ارثی است. همه هم شوخیهایشان را دوست دارند و به یاد دارند. پدر حاج علی هنوز جوان است و تکیه بر عصایی ندارد. اصلا شوخیهایش هر دل پیری را جوان میکند. او پدر سردار شجاع اسلام شهید "علیرضا موحد دانش" است.
همه به بهانهی حاج علی آمدهاند. دوستانی که حسرت روزهای بودن او را میخورند. دوستانی که هر چه بیشتر از روزهای رفتن حاج علی میگذرد، درد دوری و غم نبودن او را بیشتر احساس میکنند. همه به بهانه یک اسم آمدهاند، او که در میان رزمندهها تک بود؛ حاج علی موحد که در تاریخ 14 مرداد سال 62 در عملیات والفجر2 به شهادت رسید.
گفتوگو را در تالار موزه شهدا امامزاده آغاز میکنیم و در ابتدا پدر شهیدان موحد دانش میگوید: خوشحالم از اینکه این جمع شکل گرفته است.
فرزندان تا وقتی که نوجوان هستند به خانواده نیاز دارند. پس از آن با دوستان در بیرون از محیط خانواده خو میگیرند و با آنان عجین میشوند. آن وقتها که بحث دفاع مقدس به میان آمد، فرزندانم به همراه دوستانشان به جبهه رفتند و از این بابت خوشحالم لذا دوستان ایشان شناخت بهتری دارند. ارتباط ما با فرزندان یک ارتباط عاطفی بود اما ارتباط دوستان معرفتی و بینشی بود. من یکی دو خاطره میگویم و دوستان بیشتر از علی میگویند.
سردار شهید علیرضا موحد دانش در کنار پدرش
علی ما اهل شیطنت بود و یکی دو بار هم من را قال گذاشت. در عملیات والفجر مقدماتی من را به منطقه برد و سه شب آنجا بودم بدون اینکه نان و آبی به من بدهد و از خودش هم خبری نبود. تازه من را موقع عملیات به منطقه برده بود. بعد از سه روز پیدایش شد و گفتم: چرا من را اینجا تنها گذاشتی؟ گفت: پدر تو را آوردم تا از وضعیتم مطلع بشوی.
** به دلم افتاد که علی شهید شده است
در مجلسی بودیم که حضرت آیت الله خامنهای گفتند در عملیات اخیر(والفجر2)تعدادی از فرماندهان شهید شدند. من در آنجا به دلم افتاد که علی هم شهید شده است. من خودم را آماده خبر شهادتش کردم. مادر علی هم چون قرار بود خدا به ما نوهای بدهد به انگلیس رفته بود تا پیش دخترم باشد و عروسم یعنی همسر علی پیش من بود. آن وقت فرزند علی دنیا نیامده بود و همسرش حامله بود.
بعد از ظهری بود که در خانه نشسته بودم. سیدحسن رسولی، حسین خالقی، اکبر نوجوان و ابراهیم شفیعی به منزل ما آمدند. ابراهیم پرسید: از حاج علی چه خبر؟ من هم دو تا متلک بهشان انداختم و گفتم نمیخواهد چیزی بگویید، خودم میدانم چه شده است. گفتند: ما در تمام راه به این فکر میکردیم که چگونه به شما خبر بدهیم حالا شما به ما تو ذوقی میزنید؟
من روز به روز که میگذرد بیشتر به فرزندانم افتخار میکنم. علی و محمد به من گفته بودند که اگر سنگ قبر ما را عوض کنی با ما طرف هستی؛ خوب ما هم میگفتیم چشم.
ویژگی علی و دیگر فرماندهان جنگ این بود که ظرف یک ساعت با هزار نفر آدم آشنا میشدند و فاصلهای بین آنها نبود.
پدر شهید موحد دانش در مراسم تشییع پسرش
در ادامه منصور کوچک محسنی از دوستان شهید موحد دانش میگوید: من در دفترچهای برای هر شهیدی چند ویژگی نوشتهام. برای موحد نوشتهام: شجاعت و رفاقت که این دو را از پدرش به ارث برده بود. پدر شهید با همه رفاقت دارد. حاج علی نیز اینگونه بود. او با همه شوخی میکرد و همه جذبش میشدند.
او سپس اینگونه به معرفی "فتح الله نظری" میپردازد: ایشان از قدیمیهای سپاه است. بسیار باانضباط بود و به یاد دارم اولین کسی بود که کلاه آهنی بر سر میگذاشت. البته به او دیکتاتور هم میگفتند(باخنده).
زمانی که تیپ 10 سیدالشهدا(ع) شکل گرفت، من به همراه موحد لبنان بودیم. وقتی برگشتیم و به منطقه سومار رفتیم ایشان فرمانده گردان بود و در آن جمع تنها کسی که خیلی مرتب بود، ایشان بود.
از راست: حسین احمدی(مسئول مهندسی رزمی لشکر 10 در دوران دفاع مقدس)- منصور کوچک محسنی - پدر سردار شهید علیرضا موحد دانش و فتح الله نظری
فتح الله نظری که در ابتدای شکل گیری تیپ 10 سیدالشهدا(ع) فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) بود، میگوید: واقعیتش زبانم قاصر است. وقتی پا به عرصهی جنگ گذاشتم همه بین 18 تا 23 ساله بودند. برخی هم 25 ساله و تعداد بسیار کمی میانسال بودند. به طور مثال احمد غلامی 30 ساله بود.
در آن جمعی که ما بودیم، حاج علی خدمت کرده بود و در یک خانواده نظامی بزرگ شده بود. حاج آقا سی سال در صنایع دفاعی حضور داشته و اهل نظم، دقت و انضباط بوده است.
ایشان (پدر شهیدان موحد دانش) در عملیات والفجر4 به ارتفاعات لری آمدند. چادری در کنار چادر فرماندهان یعنی شهیدان مرتضی سلمان طرقی، کاظم نجفی رستگار، بهمن نجفی زدیم. اصلا وقتی اسم این شهدا میآید آدم زبانش قفل میشود. من سی سال است حرف نزدهام. امروز هم با اکراه آمدم. اما وقتی اسم حاج علی و بچهها میآید...
اشکهای فتح الله نظری صحبتهایش را قطع میکند. پدر شهید موحد که بزرگ جمع است و شوخیهایش زبانزد است، میگوید: پاشید یک جشن پتو برایش بگیرید.
فتح الله نظری ادامه میدهد: آدم وقتی پیر میشود به سختیهای این جدایی بیشتر پی میبرد. تا وقتی جوان هستیم این چیزها را به خوبی درک نمیکنیم.
** در نگاه اول عاشق موحد شدم
من آدم بسیار نظامی بودم چون در گارد شاهنشاهی خدمت کرده بودم و بدم میآمد اگر میدیدم کسی دکمهی لباسش باز باشد یا بند پوتینش را نبسته و کلاه خود به سر نداشته باشد.
وقتی حاج علی را در مریوان دیدم واقعا عاشقش شدم. به خود میبالیدم که او لباس پلنگی پوشیده است.از روزی که با او آشنا شدم تا روزی که به شهادت رسید سه سال و سه ماه به طول انجامید.
پس از آزادسازی سنندج، ما به همراه 73 نفر به فرماندهی احمد متوسلیان در قالب گروهان سوم گردان 2 پادگان ولی عصر(عج) به مریوان اعزام شدیم.
آن روزها جادههای کردستان ناامن و راههای رفت و آمد بسته شده بود. با دو فروند هلیکوپتر شنوک قصد ورود به پادگان مریوان داشتیم. آن پادگان که محل استقرار نیروهای ارتشی بود در محاصره بود. خلبانهای شنوک نتوانستند در پادگان فرود بیایند. پیشنهاد دادند که در ارتفاع دو سه متری میایستند و ما باید خود را بر روی خاک ارههایی که دپو شده بود پرت میکردیم.
آنها سر شنوک را بالا بردند و ما به روی خاک ارهها سُر خوردیم. وقتی تمامی 72 نفرمان پیاده شدیم همه رقم گلوله به سمت ما آمد. در آنجا احمد متوسلیان در یک حرکت برق آسا از بقیه جلوتر بود و توانست 72 نفر را جمع و جور کرد. حاج احمد قبل از حرکت در سنندج فرماندهان دستهها را انتخاب کرده بود. در آنجا گفت هرکسی که خدمت رفته است، بیاید بیرون. حدود 5-6 نفر شدیم و ما را به عنوان فرمانده دسته انتخاب کردند. من خیلی منظم بودم و کلاه نظامی بر سر داشتم. در آنجا شهید علی اکبر حاجی پور، شهید محمدرضا دستواره، شهید احمد بابایی و شهید محمود شهبازی نیز بودند.
بالاخره عصر روز 29 فروردین ما در پادگان مستقر شدیم و در گام نخست طی عملیاتی پادگان را از محاصره نجات دادیم و وارد شهر شدیم. چند روزی گذشت که حاجی پور به محور دسته ما در باشماق آمد و گفت یک فرمانده گردان آمده است. متجب شدم گفتم ما که فرمانده گردان داریم. به همراه حاجی پور به سمت مریوان و خدمت حاج احمد متوسلیان رفتیم. دیدم یک جوان خوش تیپ با یک لباس پلنگی کنار حاج احمد نشسته است. من در نگاه اول گفتم ایشان خدمت کرده است. او یک خنده ملیحی هم میکرد که من در همان نگاه عاشقش شدم.
حاج احمد، موحد دانش را معرفی کرد و گفت: ایشان فرمانده گردان ششم پادگان ولی عصر(عج) است. پرسیدیم پس گردان 2 چه شد؟ گفتند: گردان 2 در بین دیگر گردانها ادغام شد.
** خط پدافندی را از موحد آموختم
موقع خداحافظی احمد متوسلیان به حاج علی گفت: دوست نداری به همراه اینان به باشماق سری بزنی؟ حاج علی به همراه ما آمد و از محور بازدید کرد. او پیشنهاد داد که نیروها را از ده بیرون بیاوریم و خط پدافندی تشکیل بدهیم و اگر پاتکی صورت بگیرد بهتر میتوان دفاع کرد.
من در آنجا با خط پدافند آشنا شدم. جنگ بد است اما جنگیدن هنر میخواهد. موحددانش از پلههای نردبان نظامی بالا رفته بود و توانسته بود جنگ را مدیریت کند.موحد یک شبه نردبان جنگ را بالا رفته بود و بر مکان دیدبانی نشسته بود.
وقتی میخواستند حکم اولین فرمانده تیپ 10 سیدالشهدا(ع) را بنویسند، وزوایی به داوود کریمی میگفت: من نظامی نیستم و موحد نظامی است. موحد نیز میگفت: محسن از نظر عقیدتی و مکتبی از من بالاتر است. اینها نشان از اخلاص و صداقت فرماندهان شهید ما دارد. آنها دعوای پست و مقام نداشتند مهم این بود که کار پیش برود تا جلوی پیشروی دشمن گرفته شود.
از راست: 1. ناشناس 2. شهید علیرضا موحددانش 3. شهید محسن وزوایی 4 و 5. ناشناس
نشسته: حسین خالقی
در اینجا جا دارد یادی از فرمانده و استاد علی موحد دانش یعنی احمد متوسلیان بکنیم. او که در مدت زمانی کوتاه توانست فرماندهان بسیاری تربیت کند.
من چند مطلبی را برای جلسه امروز آماده کردهام که برایتان میخوانم:
1. شهید موحددانش را در مریوغان شناختم. زمانی که متوسلیان فرماندهی جنگ شهر مریوان را بر عهده داشت. در آنجا موحد را به عنوان فرماندهی گردان ششم پادگان ولی عصر(عج) معرفی کردند. او به همراه من و شهید حاجی پور به باشماق و دزلی آمد و اولین طرح را عملیاتی کرد.
باز اشکهای نظری سرازیر میشود و ادامه میدهد: اکنون کسی متوجه این حرفها نمیشود. من این را به چه کسی باید بگویم؟ جنگ شهری خیلی سخت است.
ادامه دارد....