به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، امروز سالگرد شهادت سردار شجاع شهید علیرضا موحد دانش است. به همین مناسبت زندگی او از کودکی تا شهادت را در قاب عکس و به همراه خاطراتی مرور میکنیم.
علیرضا حدود 6 سالش بود، که با دختر عمههایش در مشهد عکس گرفتند
** پول تو جیبی که خرج فقرا میکرد
علیرضا و محمدرضا مدتی در یک مدرسه درس میخواندند. یک روز از مدرسه آمده بودند که بینشان حرف شد. محمدرضا در بین حرفهایشان گفت: «به بابا بگم، به بابا بگم.» که علیرضا گفت: «اگه بگی میزنمت.» به هر حال گذشت و من توی این فکر بودم که چه اتفاقی افتاده و نگران بودم که خدای ناکرده به راه کجی رفته باشد. چند روز گذشت و یک بار محمدرضا را تنها گیر آوردم و از او دربارهی آن موضوع سوال کردم. گفتم: «محمدجان، بگو بابا، علیرضا چی کار کرده که تو اون روز میخواستی به من بگی؟» محمدرضا گفت: «شما به ما که پول توجیبی میدی، علیرضا میآد توی مدرسه و برای بچههایی که فقیر هستند و پول ندارن دفتر و خودکار و مداد بخرن، این ها رو میخره و به اونها میده.» با شنیدن این حرف هم خیالم راحت شد هم خدا را شکر کردم و خیلی هم خوشحال شدم. بعد از این قضیه پول توجیبی علیرضا را زیاد کردم.
راوی: پدر شهید
** کُشتی پرهیاهو و شیطنتهای علیرضا
علی یک شخصیت شلوغ و پرجنب و جوش داشت. وقتی که وارد خانه میشد انگار 10 نفر در آن خانه هستند. خیلی شلوغ میکرد و با آمدنش هیاهو هم میآمد. اما محمدرضا خیلی آرام بود. همه کارهایش را به آرامی انجام میداد و بیشتر ساکت بود و مطالعه میکرد. خودش را به کارهای شخصی سرگرم میکرد. وقتی هم خیلی بیکار میشدند به سر و کله هم میپریدند و شلوغ کاریهایشان بیشتر میشد. جالب اینکه محمدرضا شیطانیهایش را پنهانی انجام میداد و کارهای مخصوص به خودش را داشت، برعکس علیرضا که هر چه در وجودش بود، بروز میداد. یادم میآید حدود 8-7 ساله بودم که اینها با هم دعوایشان شد یا به قول خودشان کشتی میگرفتند، در حین کشتی یکدفعه محمدرضا خودش را زد به مردن. افتاد روی زمین و چشمهایشان باز ماند. سفیدی چشمهایش پیدا شد. وقتی این حالت را دیدم گریهام گرفت. مادرمان هم خانه نبود. آنقدر خودم و علیرضا را زدم و با بی تابی گفتم: «خیالت راحت شد. دیگه کشتیش، تموم شد...» محمدرضا هم دید که من اینطور ناراحت شدم، بلند شد و شروع کرد به خندیدن، همیشه همینطور بود. آدم را تا لحظهی آخر در هیجان نگه میداشت.
راوی: خواهر شهید
شهید علیرضا موحددانش در لباس سربازی
** با اجازه تیمسار خاردار فعالیتهای انقلابی میکرد!
سال 56 علیرضا اعزام شد برای سربازی. دورهی آموزشیاش در شاهرود بود. چند وقت بعد به اتفاق مادرش رفتیم برای دیدن او در پادگان آموزشیاش. وقتی به پادگان رسیدم، از نگهبان خواستیم که او را صدا بزنند تا بیاید و ما او را ببینیم. دقایقی بعد آقایی آمد و گفت که «ایشان نیست» گفتیم: «یعنی چه، کجاست پس؟» گفت: «ایشون از تیمسار خاردار! اجازه گرفته و رفته» ما هم که متوجه منظورش نشدیم، گفتیم: «تیمسار خاردار کیه؟» آمدیم به سمت بلوار که دیدیم علی دارد در بلوار قدم میزند. گفتم: «ما اومدیم درب پادگان دیدن تو، گفتن از تیمسار خاردار اجازه گرفته و رفته ...»، گفت:«بابا کجایی! از سیمهای خاردار پریدیم بیرون و ...» که به علیرضا گفتم: «وسط تعطیلات، برای خودت دردسر درست نکن و ...» خیلی خونسرد جواب داد: «بابا، همه اینارو به جون خریدیم، هیچ ناراحت این مسائل نباش!» بعداً متوجه شدیم که علیرضا و بقیه برای کارهای تبلیغی انقلاب از پادگان خارج میشدند.
راوی: پدر شهید
منطقه رودبار قصران - محوطه امامزاده شکرآب - سال 1358
صف دوم از چپ: علی نظر - اسدالله اقدسی - علیرضا موحددانش. دونفر صف جلویی از چپ: ناشناس - مرتضی قره قزلو
ماکو - سال 1358
** ماجرای وضو گرفتن مادر شهید
چند وقتی علی جبهه بود و من خبری از او نداشتم. یک هفته نماز جمعه را در بهشت زهرا(س) برگزار کردند. به دنبال آب می گشتم تا وضو بگیرم ولی کنار منبع آب خیلی گل بود و نمیشد وضو گرفت. به دنبال جایی بودم که تمیز و خشک باشد تا بتوانم وضو بگیرم. همین طور که میرفتم، متوجه شدم رسیدم به نزدیکی جایگاه نماز جمعه، صدایی مرا به خود جلب کرد، «مادر، از این طرف» رفتم آن طرف، بعد گفت:«مادر، از اون ور» من هم رفتم...، بعد از چند بار این طرف و آن طرف رفتن، گفتم: «اوا! این چه وضع انتظاماته!» تا این حرف را گفتم، دیدم که علی است دارد مرا این طرف و آن طرف میبرد. علی گفت: «من از کی دارم میگردونمت، سرتو بلند نمیکنی ببینی کیه؟» گفتم: «خب شماها خوش تون نمیاد، منم نگاه نمیکردم.» علی خندید و همدیگر را بغل کردیم. علی من را برد پیش دوستانش که آنجا نشسته بودند و رو به آنها گفت: «بچهها، من از شما چی میخواستم؟!» آنها گفتند:«ما بهش میگیم علی بیا هندوانه بخور، میگه نه! من مامانمو میخوام! خودشو لوس کرده... ما هم میگفتیم حالا مامانتو از کجا میخوای گیر بیاری.» بعد علی رو به آنها کرد و گفت: «دیدید پیداش کردم.»
راوی: مادر شهید
محوطه بیمارستان نجیمه - از راست: محمدرضا موحددانش - مرحوم حسین لطفی - شهید علیرضا موحددانش - اصغر حسین پور
شناسایی خرمشهر
مهر ماه 59 بود. هنوز با عصا بودم که خودم را به آبادان رساندم. اول سراغ علی را گرفتم که گفتند برای شناسایی به خرمشهر رفته است. چند روزی بود که خبری از آنها نبود. علی با دو تا از بچههای سپاه خرمشهر به نامهای صالح و عبدالله برای شناسایی مواضع و امکانات عراقیها به آن طرف آب رفته بودند. همه چشمها به طنابی دوخته شده بود که به قایق آنها وصل بود. ساعت 11/30 شب طناب تکان خورد و بچهها با تمام توان طناب را کشیدند تا قایق نمایان شد. علی را که دیدم بغلش کردم، خیلی لاغر شده بود. او هم با همان لبخند همیشگیاش گفت: «با این پاها چه جوری اومدی؟» علی و صالح سالم بودند؛ اما عبدالله به شهادت رسیده بود. بعد شام علی تعریف کرد: «نیمه های شب به آن طرف آب رسیدیم. قایق را مخفی کردیم و وارد شهر شدیم. همه جا خراب و ویران شده بود. شغالها و سگها به دنبال جنازهها بودند و گشتیهای عراقی هم در شهر پرسه میزدند. روزها در خانهای مخفی میشدیم و شبها برای شناسایی میرفتیم داخل شهر.
یک روز متوجه سر و صدای عراقیها از کوچه پشت خانه شدیم. با احتیاط نگاه کردیم. عراقیها پیرمردی را کشان کشان آوردند و به تیر چراغ برق بستند و نارنجک صوتی داخل دهانش گذاشتند و منفجرش کردند. صالح و عبدالله پیرمرد را که خادم مسجد جامع خرمشهر بود شناختند. لباس عراقیها تنمان بود. شبی در حال شناسایی بودیم که به گشتیهای دشمن برخوردیم. اسم شب را از من پرسید. صالح و عبدالله چون عربی بلد بودند به جای من حرف می زدند و سعی می کردند او را از سوالش منحرف کنند اما او اصرار داشت که من جواب بدهم. متوجه نگاه او شدم که به ساعتم خیره شده بود. ساعت برای پدرم بود و آن را خیلی دوست داشتم. ساعت را گرفت و فکر می کرد که جنسهای بیشتری داریم مدام سوال می کرد. وقتی دید صالح و عبدالله جواب درستی نمی دهند شروع کرد به داد و هوار. من هم تا این وضع را دیدم با سرنیزه ساکتش کردم. از آن شب به بعد تعداد گشتیهای عراقیها بیشتر شد. احتمالا جنازه آن گشتی را پیدا کرده بودند. شب آخر هم یکی از گشتی ها عبدالله را دیده و درگیر شده بودند. من و صالح هم رسیدیم و شروع به تیراندازی کردیم. دو تا از عراقی ها کشته شدند. گشتیهای دیگر هم با صدای تیراندازی به طرف ما آمدند. ما هم جنازه عبدالله را انداختم در قایق و سریع برگشتیم.
علی و محمد جهان آرا ساعت ها با هم درباره شناسایی علی حرف زدند و روی طرح باز پس گیری خرمشهر توافق کردند. ولی بدلیل نبودن نیرو و امکانات لازم بعد از باز پس گیری شهر این طرح عملی نشد.
راوی: مرحوم حسین لطفی
از سمت راست: ناشناس - حسن رسولی - شهید علیرضا موحددانش - ناشناس - دو ردیف جلو: ناشناس - ناشناس
اسکله ماهشهر - سال 1359. از راست: مرحوم مجید ملازم آتشگاهی - شهید علیرضا موحددانش - محمد نوری نژاد - شهید مجید سلیمانی - شهید محمد حسین محمودزاده
مراسم تشییع جنازه شهید ناصر سیفان - سال 1360. شهید موحددانش در حال سخنرانی برای تشییع کنندگان
منطقه عملیاتی شوش دانیال. از راست: عابدین وحیدزاده - شهید علیرضا موحددانش - شهید محسن وزوایی - ناشناس - فراهانی - نفر نشسته: حسین خالقی
شهید علیرضا موحددانش در منطقه عملیاتی بازی دراز پس از مجروحیت
** مجروحیت در بازی دراز
صبح عملیات بازی دراز، علیرضا موحددانش برای بیدار کردن بچهها، به سمت یکی از چادرها رفت، غافل از اینکه شب قبل عراقیها پاتک زده، چند تا از چادرها را گرفته بودند. هنگامیکه حاجی وارد چادر شد، سربازان عراقی او را به رگبار بستند، خیلی سریع پشت یکی از صخرهها سنگر گرفت، اما لغزش پا روی ریگها باعث سقوط او شد و در اثر اصابت سر به تخته سنگی، برای مدتی بیهوش شد. پس از به هوش آمدن، یکی از عراقیها نارنجکی را به سمت او پرتاب کرد. او که قصد داشت نارنجک را به سمت دشمن بازگرداند، آن را در دست گرفت اما نارنجک منفجر شد و دست علیرضا را از مچ قطع کرد. در همین حین ما با شنیدن صدای تیر انفجار متوجه جریان شدیم و به سمت چادرها رفتیم و پس از به عقب راندن عراقیها حاج علیرضا موحد دانش را یافتیم.
فکر میکنم همه بچهها با دیدن آن صحنه به یاد کربلا و علقمه و عملدار لشگر امام حسین(ع) افتادند. حاج علی بعد از جانبازی باز هم در جبههها ماند.
راوی: همرزم شهید
شهید موحددانش پس از انتقال به بیمارستان پادگان ابوذر تحت عمل جراحی قرار گرفت و دست وی را از زیر آرنج قطع کردند. مرحوم حسین لطفی پشت سر او ایستاده است.
شهید موحددانش در حال استراحت بعد از عمل جراحی و مرحوم حسین لطفی با او صحبت می کند
** خبر شهادت محمدرضا موحددانش
حاج علی رو به من کرد و گفت: «امشب جنازهی محمدرضا میرسه تهران، تو همین الان برو. می خوام اونجا باشی.»
گفتم: «نه، نمی تونم! برم به آقاجان چی بگم؟ بگم جنازهی پسرت را آوردم. حتما خبر مجروحیت تو را هم شنیده و نگرانه، اگه می خوای با هم بریم.» می دانستم حاج علی قبول نمی کند آخر مرحله دوم عملیات همان شب شروع می شد. حاج علی هم به بچه هایی که برای تسلیت و دلداری می آمدند و می پرسیدند که برای تشییع جنازه برادرش تهران می رود یا نه؟ میگفت: «اونقدر برادرا هستند که زیر تابوت برادرم را بگیرن که نیازی به من نیست. حالا عملیات واجب تره.»
حاج علی به یکی از بچهها که عازم تهران بود، گفت: «پیش آقاجان برو و بگو، آقاجان آماده باش. محمدرضا اومد؛ برای من هم دعا کن.»
آقاجان هم منظور علی را خوب می دانست. علی همیشه و همه جا از عزیزانش درخواست می کرد که برای شهادتش دعا کنند.
دو روز مرحله دوم عملیات طول کشید. حاج علی هم با پای مجروحش جلوی پاتک عراقی ها ایستاد.
حاج علی دید که عراقی ها دارند پیشروی می کنند و بچه ها به خاطر آتش سنگین دشمن جرات خارج شدن از سنگر را ندارد، با صدای بلند گفت: «بچه ها بیاین بیرون، صلوات بفرستین، هیچ طوری نیست، بیاید بیرون.» حاج علی آن قدر این جمله را گفت تا بچه ها روحیه گرفتند و توانستند پاتک را دفع کنند. مرحله دوم که تمام شد و خط تثبیت شد، تصمیم گرفت که برای مراسم شب هفت محمدرضا خودش را به تهران برساند.
راوی: دوستان شهید
** زیارت خانه خدا
علی بعد از بهبودی نسبی به سر پل ذهاب برگشت. هنوز ارتفاع 1150 دست عراقی ها مانده بود و باید این ارتفاع را هم پس می گرفتیم. در تهیه مقدمات عملیات بودیم که علی گفت: «عجیب دلم می خواد برم مکه زیارت خانه خدا.» بعد رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! خلاصه ما که از تو، توفیق شهادت می خواستیم و نشد. حالا نمی شه بریم حرمت را زیارت کنیم؟ حرم پیامبرت و بقیع را ...»
همین موقع پیچک سوار بر موتور از راه رسید. یک راست آمد سراغ علی و گفت: «علی! مکه میری!؟» انگار برق علی را گرفته باشد، متحیر شد. وقتی به خودش آمد، پرسید: «چطور؟» پیچک گفت: «سهمیهای برای من درست شده، چون عملیاته نمیتونم برم، تو برو.» علی گفت: «خب منم میخوام تو عملیات باشم.»
پیچک توضیح داد که تا مقدمات عملیات فراهم شود علی میتواند به زیارت مکه برود و به عملیات هم برسد. علی هم مشتاقانه دعوت پروردگارش را قبول کرد.
راوی: دوستان شهید
مراسم ازدواج علیرضا در مسجد ارباب - میدان کلانتری. فقط چشمان شهید رنجبران سمت راست نمایان است
قبل از اعزام به لبنان
فرودگاه مهرآباد - پایگاه یکم شکاری - سال 1361 - در حال عزیمت به لبنان.
از سمت راست: منصور کوچک محسنی - مرتضی سلمان طرقی - شهید علیرضا موحددانش
علیرضا در کنار کودکانی که در پرورشگاه بهزیستی زندگی می کردند رفته و از آنها دلجویی می کرد
خاورشهر- سال 1361. از راست: شهید علیرضا موحددانش - مرحوم حسین لطفی - عینعلی مولایی (برادر خانم شهید علیرضا موحددانش)
** شوخی شهید موحددانش با یک ارتشی
عملیاتی مشترک در منطقه تنگه کورک با بچههای سپاه و ارتش برای پس گرفتن آن طراحی شده بود. مسئولیت عملیات به عهدهی حاج علی بود. در آخرین جلسه عملیاتی، بعد از تمام شدن صحبتها علی آهسته به ما گفت: «از همهی اینها بگذریم. اگر شب حمله عراق منور بزنه، سر این بندهی خدا همه چی رو لو میده.» منظورش یکی از برادران ارتش بود که موهایش کاملا ریخته و طاس شده بود. ما هم به سختی توانستیم جلوی خنده مان را بگیریم.
شب راه افتادیم و باری که بچهها هر کدام حمل میکردند حدود بیست و پنج کیلو بود. علی سرستون حرکت میکرد. تا نزدیکیهای صبح راه رفتیم. انگار دشمن متوجه ما شده بود مرتب منور میزد. بچه ها خسته و نگران بودند. نفسها در سینهها حبس شده بود. اگر دشمن پی به وجود ما میبرد، همه را قتل عام میکرد. در آن شرایط علی برگشت و با صدای بلند به من گفت: «آقا به اون بندهی خدا بگو تا لو نرفتیم سرش رو بدزده.»
خنده و شوخی علی به بچهها روحیه خوبی میداد.
راوی: دوستان شهید
مراسم تشییع پیکر شهید علیرضا موحددانش
خانواده شهیدان علیرضا و محمدرضا موحددانش
پدر و دختر شهید علیرضا موحددانش
ماجرای شهادت از زبان محسن شفق
بعد از ظهر بود. علی آمد پیش من گفت: «محسن پاشو بریم حموم.» گفتم: «ما که صبح حموم بودیم.» گفت: «پاشو،این فرق می کنه. می خوایم غسل شهادت کنیم.» با هم رفتیم و برگشتیم.
به طرف حاج عمران راه افتادیم. در حال بالا رفتن از ارتفاع بودیم که پای حاج علی به یک سیم میخورد. به من گفت: «این سیم چیه؟!» نگاه کردم و دیدم سیم مخابراتی عراقیهاست. به علی گفتم: «سیم مخابراتیه» گفت: «چیزی داری قطعش کنیم!» من هم که چیزی پیشم نبود، گفتم: «نه» علی روی زمین دراز کشید و با دندان سیم را قطع کرد. بعد از قطع شدن سیم دوباره به سمت بالا حرکت کردیم.
کمی که گذشت رو به علی کردم و گفتم: «علی، تو داری میری؟ تو رو قرآن شفاعت ما رو هم بکن» به دلم افتاده بود که علی خیلی پیش ما ماندنی نیست. علی جواب داد: «من که کارهای نیستم، تو که میبینی من دارم میرم، خب توام بیا.» چند دقیقه بعد تیری به پای علی اصابت کرد. طوری که توان راه رفتن را نداشت. به علی گفتم: «چیکار کنم؟» علی هم جواب داد: «کمک کن پشت تخته سنگی پناه بگیرم.» علی را کنار تخته سنگی گذاشتم. تسبیح و قرآن جیبیاش را درآورد و شروع کرد به ذکر گفتن. دید که من ایستادهام. گفت: «چرا نمیری؟» گفتم: «پس تو را چیکار کنم؟» جواب داد: «قرارمون این بود که هر کداممان طوریش شد، اون یکی ادامه بده تا وقفهای پیش نیاد.» ناراحت بودم، اما چارهای نداشتم. علی را گذاشتم و کار را ادامه دادم. علی هم همان جا ماند و بر اثر خونریزی به شهادت رسید.
وقتی علی را پیدا کردیم، هنوز تسبیح در دستش بود.
انتهای پیام/